• خانه
  • داستان
  • داستان «به وقت باران» نویسنده «سعید کنف چیان»

داستان «به وقت باران» نویسنده «سعید کنف چیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saeeid kanafchian

هر صبح که چشم باز می کنم صدایش من را با خود می برد، به دور دستها، به نا کجا آبادها و هر آنجایی که نتوان فکرش را هم کرد.

خانهٔ ما در دهات دور افتاده ترین است، با کوهستان و رودخانه ای پيش روی ما.

ساعت 20و8 دقیقه صبح به وقت باران

می خواهم که برای هميشه سرم را همین جا که هست بگذارم و به خوابی ابدی فرو روم، پس چرا این ناله ها راحتم نمی گذارند، در خود همچون نوزادی می پیچم و با گریه فریاد می کشم، ولی بی افاده است، چشمانم را می بندم، آماده ام.

ساعت 50و7 دقیقه صبح به وقت باران

دستانم می لرزد، با مکافات از دیوار بالا می روم و به سقف و تیرکهای چوبی طویله آويزان می شوم و از دریچه ای که تعبیه شده خودم را به پشت بام می رسانم، صدای گاوها از درون طویله به گوش می رسد، شاید در حال وداع با هم هستند.

ساعت 30و5 دقیقه صبح به وقت باران

پدرم به خودش کش و قوسی می دهد، زیر پاهایش خوابیده ام، با لگد به شانه ام می زند و می گوید: باقر برخیز، زبان بسته ها تلف شدند، آب ندارند، بر خیز، به طویله سری می زنم بشکه از آب طبق معمول خالی گشته است، سطلها را بر می دارم و به سمت رودخانه می روم تا با خودم آب بیاورم و بشکه را پر کنم، بایستی چند مرتبه به رودخانه بروم، متنفرم از این کار آن هم زیر این باران.

ساعت 38و2 دقیقه صبح به وقت باران

مادرم در خواب بلند فریاد می زند و ناصر را صدا می کند، حتمأ خواب و کابوس بدی دیده، از صدای فریادش من هم بلند می شوم، ناصر برادر بزرگم بود و چند ماه پیش بر اثر وبا از دستش دادیم، شاید اگر این قدر از شهر دور افتاده نبودیم و پزشکی بود زنده می ماند، به هر حال به گریه و ضجه های شبانه اش عادت کرده ایم، صدای خر و پف پدرم می آيد و باران چقدر شدت گرفته.

ساعت 2و10 دقیقه شب به وقت باران

آخرين سطل آب را به داخل بشکه های درون طویله می ریزم تا گاوها تشنه نمانند، آخر این زبان بسته ها چقدر آب می خورند، آب رودخانه بیش از حد بالا آمده و کار سختم را سخت تر کرده است.

ساعت 40و8 دقیقه شب به وقت باران

پهلوی برادر کوچکترم رجب نشسته ام و به کتاب درسی اش نگاهی می اندازم، خودش را نزدیک تر می کند و در گوشم می گوید: مطمئنم اگر مستراح پشت خونه، کنار رودی که از آن آب میخوریم نبود، داداش الآن پيش ما بود و وبا نمی گرفت.

انگشتم را روی لب هايش می گذارم و آرام میگویم هیس، دیگر نمی شود کاری کرد، می خواهی دوباره برزخی اش کنی، پدرم بیخیال دنیا همچنان در حال تماشای یک سریال آبکی از تلویزیون است و ما سرهای خود را به تأسف تکان می دهیم و می گویم بیا برویم زیر باران.

ساعت 15و6 دقیقه عصر به وقت باران

پدرم طبق معمول به اتاقی رفته و در را از پشت قفل کرده، مادر یک بار گفت که کرم به جانش افتاده، نمی دانم شاید فتق دارد، شاید واریکوسل و شاید... نه، نمی دانم، وقتی دردش زیاد می شود یک بادبزن بر می دارد و به خلوتش می رود و شروع به باد زدن خودش می کند، الله و اعلم، چرا حماقت بشر تمامی ندارد.

ساعت 42و1 دقیقه بعد از ظهر به وقت باران

چند روزی می شود که باران می بارد، همه جا سیل به راه افتاده ولی پدرم می گوید ما در ارتفاعات هستيم و سیل هیچگاه به سراغ ما نخواهد آمد، با رجب و مادرم به نزدیک رودخانه می رویم، زیر باران مادرم دستانش را باز می کند و چرخی می زند، رجب بر سر ذوق آمده و پشت سر هم دست می زند و بهشتی و زیباست قطرات باران.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «به وقت باران» نویسنده «سعید کنف چیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692