" زندگی مثل همین سیگار است اولش سرخ و آخرش تلخ". اینها را محمد گفته بود و حالا چشمهایش مسیر پیچ در پیچ دود را نگاه میکرد که با نسیم میرقصید و بالا میرفت.
عباس گفت: کم مانده که بعد از شعر گفتن، پاهایت سُر بخورد و بیفتی توی دامن فلسفه.
" زندگی مثل همین سیگار است اولش سرخ و آخرش تلخ". اینها را محمد گفته بود و حالا چشمهایش مسیر پیچ در پیچ دود را نگاه میکرد که با نسیم میرقصید و بالا میرفت.
عباس گفت: کم مانده که بعد از شعر گفتن، پاهایت سُر بخورد و بیفتی توی دامن فلسفه.
"روی صدای قلب خود تمرکز کنید؛ باید حواس پنجگانه خود را تقویت کنید. برای دریافت نشانهها باید تیزبینتر و شنواتر از قبل باشید. در هر تصویر، در هر صدا و در هر کلام بهدنبال نشانه باشید. شاید در ابتدای راه کمی سخت باشد؛ شاید در ابتدا خود را مانند یک کارآگاه که همه توان خود را صرف جمع کردن شواهد میکند بپندارید. این کار انرژی زیادی از شما میگیرد؛ اما نگران نباشید؛ به زودی نشانهها، خود هستند که بهدنبال شما میآیند."
"آدم فراموشکار است . اگر هم نباشد میتواند خود را به فراموشی بزند."
" زیرابی ها / از رنجی که میبریم " جلال آل احمد
سلانه سلانه و به اکراه به سمت خانه می رفت. به اطراف نگریست، مه غلیظی فضا را پوشانده بود. بجز صدای گام های خود روی زمین یخ زده، صدایی دیگر نمی شنید. سوزی که مغز استخوانش را می سوزاند، آزارش می داد. سر را در زیر یقه ی پالتو کرده و کلاه پشمینش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. دستهایش در جیب، یخ زده و بی حس بود، اما قدرت سرما هم نمی توانست روی سرعت بخشیدن به گام های او اثری داشته باشد.
سالهای سال بود که کربلائی اسدالله ازفامیلش وازاهالی ده اش خبری نداشت.چند باری تلاش کرد برای خانواده اش نامه بنویسد اماهرگزپاسخی نگرفت.شاید بی سوادی پدرومادرش سبب این شده بودکه چیزی ننویسند یااینکه ،ازاینکه اسدالله دراوایل جوانی آنهارا تنها ودست تنگ گذاشته بودورفته بود، اوراطردکرده بودند،خدامی داند.