• خانه
  • داستان
  • داستان «و دلدادگی برترین است!» نویسنده «ج.ایرانپور (م.رضوی)»

داستان «و دلدادگی برترین است!» نویسنده «ج.ایرانپور (م.رضوی)»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jim iranpoorسالهای سال بود که کربلائی اسدالله ازفامیلش وازاهالی ده اش خبری نداشت.چند باری تلاش کرد برای خانواده اش نامه بنویسد اماهرگزپاسخی نگرفت.شاید بی سوادی پدرومادرش سبب این شده بودکه چیزی ننویسند یااینکه ،ازاینکه اسدالله دراوایل جوانی آنهارا تنها ودست تنگ گذاشته بودورفته بود، اوراطردکرده بودند،خدامی داند.

اسدالله عادت کرده بود که هرگاه پستچی محل ازمقابل دکان بقالیش رد می شدازپستچی می پرسید برای من چی؟نامه ای،خبری چیزی داری؟ وپستچی فقط لبخندی میزد ومی گفت:آخراسدجان توچه کسی را داری که برای توپیغام ویانامه بفرستد؟واسدالله آهی می کشیدوهیچی نمی گفت.اما هرگاه که پستچی ازآنجا می گذشت اسدالله برمی گشت به 25سال قبل،زمانی که پسری17-18ساله ای بیش نبود.

چند باری که اسدالله برای خانواده اش نامه فرستاد مطمئن بود که کسی آن نامه ها رابرای آنهاخواهد خواند وپس از آنکه تنها خواهرش سکینه شده بود 17-18 ساله، مطمئن بود که اگرنامه بنویسد،سکینه نامه رابرای آنها خواهد خواند و به همین رو دوباره شروع کرد باهمان اندک سوادش چندخطی برای آنها نوشتن؛نامه هایش دورغ وکمی خود نمائی بود،نه برای خودش بلکه برایپدرومادرش که خیالشان ازبابت او آسوده باشد،کمی ازخودش می نوشت وازاینکه توی مشهدخیلی آسوده است والحمدالله وضعش بدنیست وازاین حرفها،اومی دانست که نامه هایش دست به دست می شود وهمه اهالی ده ازموفقیت اوصحبت خواهند کرد، که اسدالله پسراکبربه شهرشده و الحمدالله به جائی رسیده وحالا برای نه نه وبابای خودنامه می نویسد؛اسدالله فکرمی کردکه بچه های هم سن وسال خودش توی ده با رازاز اویادی خواهند کرد.

پدرومادرش پاسخی به نامه هایش ندادند که هیچ با اوهیچ گاه آشتی هم نکردندواوهمیشه دراین آرزوبودکه دست کم خبری ازسکینه بشود که آن هم نشد؛ سکینه هم رفته بوددنبال سرنوشت خودش؛سرنوشتی که بهترازسرنوشت بقیه دخترهای ده نبود؛ یک شوهری وهمان زندگی ازپیش تعیین شده ی الهی.

هنکامی که پس ازسالهای سال برگشته بودبه ده خودش ازاهالی ده شنیدکه پدرش ومادرش اورا آغ کرده بودندکه آنها را وِل کرده بودورفته بود. سرگردان مثل برگی درباد،امااورفته بودوهیچ گاه هم احساس پشیمانی نکردکه چرافامیلش رارهاکرده ورفته بودبه دنبال آن دخترشهری.

پدرش می گفت:مگراین دخترچی داشت که دخترهای همین ده نداشتند.اوفقط از دختروی باراز سفیدتربود وکارهایی که فقط دخترشهری ها بلدند.اواسد الله راجادوکردوبا خودش بردکه برد ودیگه هم برنگشت.

هرزمانی که پستچی ازجلوی بقالی اسدالله رد می شد، اسد الله بر می گشت به سالها  گذشته ؛ سالهای سال پیش؛گاهی که برای اولین بارنسرین رادرباغ بالا دیده بود؛

آن سال نسرین باخانواده اش آمده بودند به ده؛ازشهرآمده بودند؛ دهی درپهنه قائنات؛ دهی به نام باراز که دردل کوههای بلند قرارگرفته بود؛نسرین آمده بودبه باراز؛درواقع به جهانی بی خیالی وجهانی دورازهمه چیزاسد؛ جهانی سادگی.

نسرین توی باغ بالا بودواسدازسربندآب می آمد با یک مشک بزرگ آب که صدای چنددخترراشنید؛دخترهای ده دوردخترشهری جمع شده بودندوبه اونگاه وبه حرفهای اوگوش می کردند؛ وصدای خنده آنها توجه هررهگذری راجلب می کردچه برسدبه جوانی مثل اسدکه آن زمان 17-18سال بیشترنداشت.

نسرین چشمهای بسیارزیبایی داشت دراین هیچ شکی نبود به رنگ آب بند باراز بود؛اسد تا آن زمان چشم آبی ندیده بود؛گاهی ازنزدیک دخترها رد شدچشمش افتاد به چشمان او ونگاهشان به هم خورد؛درست مثل رنگ آب بند به همان زیبایی و شایدهم زیباتر،اسد باخودش فکرکردهم چنان که عکس کوه هاودرختان اطراف بندآب رامی شددرآب بند دید؛می شد زیبایی طبیعت رادرچشمان نسرین دید،می توان گفت که نسرین اولین برخورد او بازیبایی بود؛گویابرای اولین بارزیبایی بااسد صحبت می کردواین چشمان نسرین بودکه با اوسرصحبت رابازکرده بودند،اسدیادش می آمدکه آن روزبرای نخستین بارنسرین رادید،اوباچنددختردیگر ایستاده بودندوحرف می زدند،گاهی نگاهش به نگاه نسرین افتاد؛احسلس کردکه این نگاه ،نگاه معمولی نبود؛نگاهی بودکه قلب پاک جوان بی گناه اورالرزاند.

درهمان دمی که نسرین به همراه دختران دیگرازکنارش ردشدند گویا بوی تازه ترین گلهای بهاری را می داد؛ بوی سبزه ترشده درشبنم صبحگاهی؛هرچه بودگذشت.

نسرین واسدچنددفعه ای یکدیگررادر بقالی کربلایی اصغردیدند؛چندباری هم یکدیگررادراولنگ مزار؛شاهیک ودیگرمزارع دورافتاده ملاقات کردند؛جوان بودندوپرازامیدوآرزو؛صحبتها کردند؛گفتندوشنیدند؛خندیدندوگریه کردند؛قول وقرارهایی هم گذاشتند.

اسدیادش می آمد که گاهی که برای اولین باربه پدرش گفت که می خواهد زن بگیرد؛ پدرش به اوخندید که ماشاالله اسدآقا هم مردشده؛ خوب پسرجان زن هزاربدبختی داره؛ زن هزارویک مشکل داره؛ توشایدبتوانی یکی ازاین مشکلات را حل کنی با بقیه چه کارمی کنی ها باباجان؟ وگاهی فهمید که اسدحرف دختررحمت الله خان زمین دار بزرگ را می زند؛ چنان زد توگوش اسدکه هنوزکه هنوزه اسدیادش نرفته وهنوزدردش را پس از این همه سال احساس می کند.

آخرتابستان نسرین برگشت به مشهد؛دختر18 ساله ای بودکه تازه دیپلم گرفته بودوقصدادامه تحصیل داشت؛اسدبه اوگفته بودکه آماده است که بااو فرارکند؛بروند به زاهدان ؛پاکستان یا افغانستان ویاهرجای دیگرکه نسرین دلش بخواهد.

اما اودخترتحصیل کرده ای بودو اندکی با خرد تر ؛ به اسدگفت که:

اسد این امکان ندارد وزندگی به این راحتی نیست که تو فکر میکنی؛ زندگی سخت است وتنها بادلدادگی و شیفتگی، نمی توان زندگی راگذراند؛به اوگفت :که اسد ما به هم نمیخوریم و از آن یکدیگر نیستیم؛تلاش کن مرافراموش کنی؛ برای من سخت است اما این سرنوشت است وما نمی توانیم آن را دگرگون کنیم؛ من هم تورا دوست دارم؛ من هم تورامی خواهم امانمی شود کاری کرد؛و بیشترهم نمی توانست بگوید.

*****

هنگامی که نسرین برگشت به مشهد اسد دیوانه شده بود و هیچ کس هم نمی دانست چرا؟ جزخدا؛ پدرش وخودش.

اسد به یاد می آورد آن روزی راکه به پدرش گفت که می خواهدبرود به شهر؛ آن روزی که رفت به شهرقائن و ازآنجا به قصدزیارت امام رضا آمد مشهد؛ آمد مشهد ودیگرهم به باراز برنگشت.

درست  25 سال پیش بود که اسد در مشهد خیابان به خیابان و کوچه به کوچه به دنبال نسرین می گشت؛فقط یادش نبود که از کجا شنیده بود که نسرین میخواست به دانشکده ادبیات برود وهمین سبب شده بودکه بیش ازصدبار برودجلوی این دانشکده به ایستد به امید اینکه سایه ای ازنسرین ببیند، اسدالله با آن شال ولباس دهاتی اش جلوی دانشکده ادبیات مشهد که همه نگاهش می کردند؛خب تلاش کرده بود که سرو رویش را عوض کند ولباس شهری بپوشداما معلوم بود که از ده آمده ونوع لباس پوشید نش این را از دور داد میزد.

سرانجام یک روزدیدش؛ با چند تا دختروپسرهم سن وسالش ازدانشکده آمد بیرون؛ همینکه چشمش به اسد افتاد پاهایش شل شد؛ باورش نمی شد؛که این اسد باشد؛ مثل اینکه یک سطل آب سرد بریزند روی سرش، ازدوستانش پوزش خواست  وآمد به سوی اسد؛

- اسد تواینجا چه کار می کنی؟

- آمدم تورا ببینم؛ دیگه نتوانستم طاقت بیارم؛ حال تو چطوره؟ خوب که هستی انشاالله؟

-آره اسد خوبم؛ من هم خیلی به توفکرکردم ومی کنم؛ اما هیچ فایده ای نداره اسد ما به هم نمی خوریم؛راه های ما ازهم جداست؛ پدرومادرمن تورانمی شناسند ؛ حتی اگربشناسند هم به ما اجازه دوستی یاازدواج را نخواهند داد؛ اسدزندگی ساده نیست؛ من آدمی نیستم که آبرو وحیثیت خانواده ام رابه بازی بگیرم ؛پدرمرا خیلی ها توی این شهر می شناسند؛ کافیه که بری تو بازارو اسمش را ببری؛نه اسد من هم تورا واقعا دوست دارم اما آبرو وحیثیت خانواده ام برایم مهم ترازهمه چیزاست.

اسدهمچنان خاموش بودوفقط به صدای زیبای نسرین گوش می داد.

-ازین گذشته ؛ پسرعمه ام از اروپا؛ از خارجه برگشته؛ دکتراست ؛دکتر والان هم درهمین دانشکده پزشکی درس میده ؛یعنی شده استاد دانشگاه ؛ ویک مطب هم بازکرده ؛ ازمن خواستگاری کرده قراراست که من رابه اوبدهند؛ از تو خواهش دارم سعی کنی بفهمی ؛ مامجبوریم با هم زندگی کنیم؛ من بااو واوبا من؛این است زندگی؛ ومن هم نمی توانم کاری بکنم.

اسدهمچنان خاموش بود وبه نسرین گوش می داد،صداش درنمی آمد.

-اسد من وتوازیک وصله نیستیم ؛می فهمی من چی می گم؟ من و دکترازیک تیکه ایم؛ما برای هم وصله ناجورهستیم ؛حالا برگرد بروبه بازار؛ برو و سعی کن همانجا خوشبخت بشی؛اسد گوش می کنی؟پول لازم داری؟ اسدمن هم تورا دوست دارم باورکن من هم تورادوست دارم ؛اما راه ما یکی نیست؛ خداحافظ اسد. برگرد برو پیش ایل و تبار خودت، برو پیش خویشان خورت ، اینجا تو شهر خبری نیست.

نسرین رفت؛ رفت ودیگه برنگشت.

اسدهم برنگشت.گاهگاهی می رفت ازدورنسرین را می دید؛می رفت جلوی دانشکده؛می رفت جلوی خانه نسرین؛ازراه دورفقط هیکل اورانگاه می کرد؛تنها تفریح اودراین شهرهمین بود،هیچ گاه اجازه ندادکه نسرین اوراببیند؛همواره خودرامخفی می کرد؛ازسیگارفروشی شروع کرد؛بعدش هم دم یک بقالی کارگرفت همه کارمی کرد؛به هرکاری تن دادکه فقط درشهری بماندکه نسرین درآن زندگی می کرد؛هیچ گاه هم هوس برگشتن به باراز رانکرد؛هرگاه دلش می گرفت می رفت حرم امام رضا ویا میرفت ازدوربه دیدارنسرین؛دلش به این خوش بودکه اوراهرگاه که بخواهدمی تواند ببیند.

شبهاهرگاه که گاه داشت می رفت اکابرکه خواندن ونوشتن یادبگیرد؛شروع کردبه نامه نوشتن به پدرومادرش؛ اماهیچ گاه جوابی نگرفت.

یک روزکه اتفاقی یکی ازاهالی باراز رادیده بود؛ازاوشنید که پدرومادرش چندی پیش آمده بودند مشهد برای زیارت ومدتی هم دنبال اسدمی گردندحالا چطورمی شودکه نمی توانند اسد را پیدا کنند؛خدامی داند؛ وبرمی گردند به باراز.

پدرش همیشه می گفت:چرا اسد مارا رها کردورفت؛هیچ گاه اسمی ازعشق اسدبه دختررحمت الله خان به میان نیاورد؛هیچ گاه.

آن زمان نسرین وخانواده اش دریکی ازخیابانهای معروف وزیبای مشهد زندگی می کردند که نشان دهنده وضع خوب مالی ایشان بود؛ متمول وسرمایه دار؛در رفاه کامل؛بدون کم وکسر.

شوهرنسرین؛ دکتر؛هم خانه ای همان نزدیکی های منزل پدرومادرنسرین خریدکه اوازخانواده اش زیاد دورنشود؛و درجواب این پرسش نسرین که چرا دراین نزدیکی خانه خریدی؟ می گفت:

ـ من درخارج تنهایی زیاد کشیده ام ومزه تلخ غربت رابه اندازه کافی می دانم؛دلم نمی خواهدکه تواین احساس گزنده راتجربه کنی،از این گذشته نزدیک بودن به خانواده توبرای من ارزش دارد.

*****

سالهاگذشت ، دراین مدت اسد یک سفری هم به کربلا کرد و شد کربلائی اسدالله . او که دورادورشاهد زندگی نسرین بودبلاخره توانست درهمان خیابان؛کمی دورترازخانه نسرین بقالی کوچکی بخرد وبااین امیدکه گه گاهی نسرینش رااز دورمی دید دلش خوش بود،هیچ گاه هم حرفی دراین موردکه ازکجا آمده چراآمده وغیره باکسی به میان نیاورد،تنها حرفی که بامشتریها می زدراجع به کاربودوازپستچی محل هم گاهی سراغ نامه می گرفت وبس،پستچی هم بالبخند وشوخی می گفت:

- ای کربلائی تو هم یا عاشقی یا دل خوشی داری ها ،که سربه سرمن می گذاری، پستچی ازته دل اسد خبری نداشت.

روزاولی که نسرین اسد را درآن بقالی دید؛خیلی جاخورد؛سالها بودکه اسدرا ندیده بود و حالا یکدفعه درچند قدمی خانه اش بقالی داشت ؛هم خوشحال شد هم ناراحت؛ روزهای خوش جوانی و بی خبری از جلوی چشمش به آنی گذشتند ، ده باراز، شاهیک ...مدتها تلاش کرد که از رفتن به خواروبار فروشی اسد خود داری کند ولی دلش او را به آن سو میکشید. به مرور زمان پذیرفت ؛گاهگاهی برای خرید پیشش می آمد؛با هم گاهی صحبت می کردند؛ ازهمان چند روزتوی ده حکایت هاداشتند وخاطره ها.

گاهی نسرین ازاسد کمکهایی می خواست به ویژه هنگامی که دکترمسافرت بود؛ مثلا یکبار که دکتر نبود؛ دخترنسرین دل درد شدیدی می گیرد واسد به کمک دواهای محلی خوبش می کند، ازآن پس دکترونسرین بیشترپیش اسد می آمدند و نسرین به هرانگیزه ای بود به او سری میزد ، با هم دوست بودند وهیچ گاه هم پا راازدوستی فراترنگذاشتند؛ حتی به مغزشان هم نرسید.

دکترتمام خریدهایش راتا  مرز امکان از اسد می کرد؛همیشه هم پاکی و درستکاری اسد همه جا تعریف وتمجید می کردومی گفت که ؛

- اگریک آدم درستکارتوی این شهر باشد آن آدم کربلائی اسد است وبس.

آهسته آهسته بچه هابزرگ شدند وبقالی اسد که اکنون شده بود خوارو بار فروشی، شده بود پاتوق دوتاپسرهای نسرین و دوستانشان ؛با اسد خوش بودند؛با اوشوخی می کردند؛قهقه می زدند و می خندیدند، اسدرا دوست داشتندهمانگونهکه اسدآنها رادوست داشت،اسدفکرنمی کردکه توی تمام این جهان کسی رابیشترازبچه های نسرین دوست داشته باشد وحاضربود برای آنها هرکاری بکند همان گونه که آنها هم به اسد کمک می کردند؛حتی یک شب که اسد دل درد می گیرد او را زود به بیمارستان می رسانند و خود دکترترتیب عمل کردن اورا می دهد؛ آپاندیس بود وعمل شد؛به قول نسرین واسد به خیر گذشت.

اکنون دیگر دخترنسرین شده بود بیست وسه ساله،پسرهاشده بودندهیجده وبیست. خود نسرین هم چهل و چند سالی راداشت با همان چشمان زیباوهمان قشنگی ای که اسد اورا برای نخستین بار دیده بود.

اسدبه نسرین می گفت "دریا"  به خاطررنگ چشمانش؛ اما این را هیچ گاه به خود نسرین نمی گفت واین راهم به کسی نگفت که همین توفان دریا بود که او را به این کناره خشک کویر وار بنام "شهر" پرت کرده  و او را به اینجا کشیده بود. ناخشنود هم نبود؛خیلی هم به اوخوش می گذشت همینکه گاهی ؛حتی از راه دورنسرین را می دید یاصدای اورامی شنید گویا جهان رابا تمام طلاها والماس های توش به اوداده بودند؛نگاههای محبت بارولبخند دوستانه نسرین نیروی زنده دارنده اسد بود،چیزی اخوشبختانه کم وکسر نداشت و همیشه درپاسخ نسرین ودیگران که ازاوازحالش می پرسیدند می گفت:الحمدالله اززنده گیم خیلی خوشنود هستم وزندگی ازاین بهتر نمی شود، آنچه را که دوست دارم و میخواهم در این شهر ، در این خیابان و در این دکان دارم.

اسد چند باری هم رفته بودخانه دکتر؛به مناسبت هایی؛ مثل محرم وصفرو برای کمک درمهمانی به عنوان کمک آشپزوغیره،به همین دلیل بارها ته دلش نسرین را تمجید می کرد؛که نسرین حق داشت؛من کی می توانستم چنین وضعی وچنین زندگی ای برای او درست کنم؟ نسرین راست می گفت؛من ازیک تیکه دیگه هستم وهم پارچه اونیستم.

*****

میانه تابستان بودکه آرش پسردوم نسرین آهنگ رفتن به تهران راداشت؛ برای آزمون کنکور؛نخست  قراربودکه تنها برود ولی سپس قرارشده بود که نسرین هم بااو برود تهران وچندروزی آنجا بماند؛ به همین جهت آمده بود دکان اسد برای خداحافظی ؛ خودشان هم نفهمیدند چرا وبه چه انگیزه ای  بغض گلویشان را گرفته بود واشک درچشمان هردوشان گرد آمده بود. گاهی نسرین رفت بیرون اسد نزدیک بودکه گریه کند؛ به سختی جلوی خودش رامی گرفت؛ دیدن گریه اوباعث آبروریزی بودو او هیچ زمان؛حتی برای یک آن هم به مغزش نیامده بودکه با آبرو وحیثیت خانواده دکترونسرین بازی کند.

نسرین رفت و هنگام بازگشت درجاده قوچان؛دراثرتصادف بایک کامیون به شدت زخمی می شودوتا گاهی که پیکرخون آلوداورابه بیمارستان می رسانند؛همه چیزتمام می شود؛وخدامی داندکه کدامین لحظه ظالمی نسرین را ازاسد گرفت؟

آن شب دکترتمام مدت دربیمارستان پهلوی نسرین بودوآرام آرام اشک می ریخت؛ روزبعد دکتربه اسداجازه دادکه برود دراتاق ویژه ای که برای نسرین گرفته بودند؛حتی خودش چند آنی به بهانه ای بیرون آمد واسد رابا پیکربی جان ودر پارچه پیچیده نسرین تنها گذاشت، او پارچه را از روی چهره نسرین برداشت و به چهره رنگ پریده او چشم دوخت و بی اختیار های های میگریست. او خم شد و پیشانی سرد نسرین را بوسید. این نخستین و واپسین باری بود که اسد دسقین را بوسید. اسد از اتاق آمد بیرون، در آن دم تمامی فامیل گرد آمده بودندوفقط نگاه می کردند که چه گونه اسد بی صدا می گریست؛ گاهگاهی چشمانش راپاک می کرد؛ و همه می گریستند.

مدتی بعد از مرگ نسرین روزی دکترآمد توی بقالی اسد؛ آرام وبا آقائی ویژه خودش گفت:

-اسدحالاگاهش است که توبرگردی به ده خودت؛تواینجادیگه چیزی برای ماندن نداری؛آنی که داشتیم  ازدست هر دوی ما رفت.

اسد گفت:

-آقای دکتر؛جهانی من؛زندگی من اینجاست من جای دیگه ای ندارم که بروم؛اهالی این محل مراپذیرفتن ومن حالایکی ازآنها هستم.

دکترگفت:

-گوش کن اسد؛نسرین به من گفته بودکه توچقدراو رادوست داشتی ؛و اوچقدرتو رادوست داشت؛امااین راهم گفته بودکه اگرروزی من بمیرم،اوحاضرنخواهد شد با تو ازدواج کند؛به خاطرآبروی من وخانواده اش؛حالا که اوازاین محل رفته بهتراست که توهم این محل راترک کنی.

اسد بدون معطلی پرسید:

-کی بروم آقای دکتر؟

-هرچه زودتربروی بهتراست اسد. دیدن تو بیشترمرا به یاد نسرین میاندازد تا دیدن فرزندانم.

روزی که اسد اسبابهایش را بست وپس ار روزگار درازی باچمدانی دردست آهنگ بازگشت به باراز راداشت دکتروبچه ها وتقریبا تمامی اهل محل برای خداحافظی ازاسد آمده بودند.

تمام اهل محل می دانستند که دردل این دومرد بزرگ چه می گذرد.

هردوی آنها نازنینِ گرانمایه ای را ازدست داده بودند؛ تمام اهل محل می دانستند که یک مرد با نگاهش مرد دیگری را برای بردباریش ؛ درستکاریش، صداقتش؛دلدادگیش و وفاداریش  می ستاید ، ومردی دیگر؛درستکار و وفادار از ته دل و همه هستیَش ازآن مرد بزرگ برای گذشتش وپذیرفتن او به عنوان بقال سرکوی ؛قدردانی؛تشکر وسپاسگزاری می کند،این را به آسانی درنگاه دکترو اسد می توانست دید.

 اسد بچه هارا بوسید؛دختروپسرنسرین را؛اسد دکتر رابوسید ودکتر اوراسخت دربغل گرفت وهردو گریستند ودرآن لحظه چشمی نبود که پرازاشک نباشد.

دیدگاه‌ها   

#1 خیرخواه 1398-06-21 21:00
سلام ، از نویسنده داستان از بابت نوشتن داستان به این زیبایی ممنونم با آرزوی موفقیت برای شما

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «و دلدادگی برترین است!» نویسنده «ج.ایرانپور (م.رضوی)»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692