• خانه
  • داستان
  • داستان «آن روز بارانی» نویسنده «امین هلاکویی»

داستان «آن روز بارانی» نویسنده «امین هلاکویی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

سلانه سلانه و به اکراه به سمت خانه می رفت. به اطراف نگریست، مه غلیظی فضا را پوشانده بود. بجز صدای گام های خود روی زمین یخ زده، صدایی دیگر نمی شنید. سوزی که مغز استخوانش را می سوزاند، آزارش می داد. سر را در زیر یقه ی پالتو کرده و کلاه پشمینش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. دستهایش در جیب، یخ زده و بی حس بود، اما قدرت سرما هم نمی توانست روی سرعت بخشیدن به گام های او اثری داشته باشد.

 ابتدای کوچه که رسید مکث کرد، سرش را کمی بالا گرفت. تپش قلب خود را از زیر آن همه لباس که بر تن داشت می شنید، از اعماق وجودش آهی کشید، بخار سفید آهش صورتش را گرم کرد، آنقدر گرم که می شد از آن آه، آتش درونش را فهمید. آنقدر گرم که آن سرمای جانفرسا هم ذره ای بر آتش وجودش اثر نداشت.

به کندی و امتناع به سوی درب خانه رفت. کلید را در قفل در کرد، چرخاند، در را هل داد و درون حیاط را نگاه کرد. خود را به داخل کشید و در را بست. وسط حیاط کنار حوض لجن گرفته که رسید به پنجره های خانه خیره شد. بجز سوسوی نور آتش بخاری هیچ چراغی روشن نبود. از چند پله ایوان خودش را بالا کشید و به داخل خانه رفت. مثل هر شب یکراست به اتاق بچه رفت. درِ اتاق را باز کرد و بدون آنکه چراغ را روشن کند سلام کرد و منتظر پاسخ نشد.

  • هییس... نمی بینی خوابه، مُردم تا خوابوندمش...

در را پشت سرش بست و پایین تخت نسرین نشست. نسرین را دید که روی تخت دراز کشیده است. ملحفه ی سفیدی روی خود کشیده و به سقف چشم دوخته بود. دو دستش را در هم قفل کرده و روی شکمش گذاشته بود. او بدون آنکه حالت چهره اش تغییری کند و یا امیر را بنگرد، شروع به حرف زدن کرد:

  • امروز همش بیقراری کرد. فکر کنم نفخ داره، صدبار بهت گفتم از داروخونه، ی شیشه شربت گریویچر بگیر برا ایجور موقع ها که نه خودش ایقدر اذیت شه نه من و کلافه کنه... اصلا محل نمیزاری. همش برا خودتی، تو خودتی. از صبح تا شب بیرونی و من و دست تنها گذاشتی با این...
  • باز که شروع کردی.
  • همینه دیگه... تا میام حرف بزنم، این جوابته. میخوام بدونم از صبح تا حالا کجا بودی؟ تو که نه کاری داری نه باری. سه ساله عاطل و باطل هر روز خیابون گز می کنی.
  • دنبال کارم.
  • دنبال کار؟ کدوم کار؟ شانس اوردی مادرت خرجت و میده والا از گرسنگی می مردی...
  • بسه دیگه، سرم درد می کنه.
  • میدونم! همیشه همین جوری... بی حال...، بی حوصله...، تو خودت...، اینم شد زندگی که برا خودت ساختی؟ مگه تو بچه نمی خواستی؟ مگه عاشق بچه نبودی؟ مگه این تو نبودی که تا بچه میدیدی قند تو دلت آب می شد؟
  • آره...
  • پس کو؟ کو اون ذوق و شوق؟
  • آره، آره...! می خواستم...، می خواستم...، ولی نه اینجور!
  • چه جوری؟ ها...؟
  • بچه رو می خواستم که زندگی مون گرم تر بشه، از قبل هم شادتر باشیم، مثل سالهای اول ازدواجمون... می خواستم عاشق تر باشیم. نمی خواستم بچه باعث جداییمون بشه. از هم دورمون کنه...
  • تو رو هیچ وقت، هیچی خوشحال نمی کنه...
  • آره! منو دیگه هیچ وقت، هیچی خوشحال نمی کنه، منو دیگه هیچی خوشحال نمی کنه...

 

از زمان ورود امیر، نسرین پشت سرهم نق زده بود. امیر احساس کرد هوای آن اتاق هر لحظه سنگین تر، تنگ تر، حزن آلود و غمگین تر می شد. مثل کسی که باری سنگین بر دوش دارد به سختی خود را بلند کرد. سرش گیج می رفت. اتاق دور سرش می چرخید. جلوی چشمان خیسش تار بود. با امتناع و ترس به گهواره بچه و عروسک خفته در آن نظر انداخت. عروسک را دید که چه آرام خوابیده است. به سختی خود را به سمت درِ اتاق کشاند و خود را از اتاق بیرون کرد، احساس کرد که از اعماق اقیانوس رهایی یافته است. در را بست و به اتاق خود رفت.

بدون آنکه لحظه ای مکث کند بسراغ بسته قرص هایش رفت، پشت سر هم چند قرص خورد و تنگ آب شب مانده را سر کشید. هنوز صدای نسرین و نق نق هایش به گوشش می رسید. با پالتو خیس روی تخت خود دراز کشید و پتو را تا روی سر خود بالا کشید. با اثر کردن قرص ها، صدای نسرین هم دورتر و دورتر و دورتر می شد.

*****

صدای زنگ در را همچون میخی که بر مغزش فرو کنند، شنید. پشت سر هم...، گیج و منگ بود. نمی دانست کجاست! گویی در حال خلسه باشد. سر خود را از زیر پتو بیرون کشید. سرما چون شلاق به پیشانیش ضربه زد. مثل درِ زنگ زده ای، پلکانش را از هم گشود. صدای شرشر باران را از پشت شیشه شنید. با دلخوری با خود گفت: باز هم باران، باز این باران لعنتی!!!

صدای زنگ در را بی امان می شنید. بدنش خشک و تمام استخوان هایش کوفته بود. مثل جنازه در تابوت، خود را از رختخواب بیرون کشید. تلوتلو خوران خود را به آیفون رسانید. بدون آنکه گوشی را بردارد، در را باز کرد، سپس ساعت را نگاه کرد. بعد از ظهر فردای شبی بود که به خانه بازگشته بود.

نادر وارد شد. سر تا پا خیس آب شده بود. از سرما به خود می لرزید. در حالی که گل کفش هایش را روی پادری پاک می کرد، فریاد زد:

  • کجایی رفیق؟ چرا در رو باز نمی کنی؟ می دونی چقده تو این بارون پشت در ایستادم؟

امیر که در نشیمن روی مبل ولو شده بود، جواب داد:

  • خواب بودم، نشنیدم.

نادر یک راست رفت کنار بخاری و خود را به آتش آن چسباند و همچنان از سرما بخود می لرزید. امیر که این وضعیت نادر را دید، به آشپزخانه رفت تا برای او چیزی بیاورد. یادش آمد که خودش از دیروز چیزی نخورده، به سراغ یخچال رفت اما خالی بود. با بی حوصلگی قهوه درست کرد و با دو فنجان قهوه برگشت. برای اینکه از دل نادر درآورده باشد، قهوه ی او را بدستش داد و گفت:

  • بخور، گرم میشی.

نادر در حالی که دو دستش را دور فنجان حلقه کرده بود جرعه ای از آن نوشید و از مزه جوشیده قهوه بدش آمد، اما به گرمای آن نیاز داشت. امیر دوباره روی مبل نشست و گفت:

  • خب چرا تو این هوای نکبتی اومدی؟ کاری داشتی زنگ می زدی.
  • اگه می شد، خودم بلد بودم. باید حضوری خدمت می رسیدم، مجبورم کردن، والا زیاد دیدنی نیستی با این حال و روز آشفته که برا خودت ساختی...
  • مجبور؟
  • مادرت دیشب اومد خونه­ی ما...، یحرفایی داشت می خواست بهت بگه، اما نه جراتشو داشت و نه...

می خواست بگه که "بغض امونش نمی داد"، که حرفش و خورد!

  • مادرم؟ کاش اومده بود...، خیلی وقته ندیدمش.
  • آره می دونم رفیق! از معرفتته.
  • مسلماً تو این هوای کوفتی نیومدی که لیچار بار من کنی، بگو چته؟
  • هوای کوفتی...! هوای لعنتی...! همه آرزوی دیدن بارون و دارن، اونوقت تو...

امیر به آهستگی و زیر لب گفت:

  • همه عزیزاشون و زیر بارون جلوشون تو قبر نکردن که بدونن دیدن این هوا چه حالی داره و چه خاطراتی و یادشون میاره!!!

نادر که هنوز کنار بخاری بود روی مبلِ کنار امیر نشست، فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گویی خود را برای سخنرانی آماده می کند، صدایش را صاف کرد.

  • بیچاره مادرت، چقدر شکسته شده، شده پوست و استخون...

و یکباره گویی چیز تازه ای یادش آمده باشد خود را جلوی مبل کشاند و گفت:

  • امیر! بالاغیرتاً اینقدر اذیتش نکن، بزار این پیرزن آخر عمری دق مرگ نشه، از غصه تو داره آب میشه...
  • من غلط کنم دقش بدم. سرنوشت سیاه منه که خیلی ها رو دق داده، اون بیچاره هم جزیی از سیاه بختیه منه. کاریش نمیشه کرد، دسته همون خداییه که صبح تا شب جلوش خم و راست میشه...، نادر جان! کارت و بگو، این همه راه تو این هوا نیومدی که نمک رو زخم من بپاشی؟

نادر بفکر فرو رفت، وقت آن رسیده بود که موضوع را مطرح کند و دیگر نمی شد بیش از این طفره رفت. امیر را می شناخت، حوصله حرف زدن ندارد و می دانست اگر بیش این مکالمه آنها بطول انجامد، امیر از کوره در خواهد رفت.

  • دیشب مادرت میگفت می خواسته خودش بیاد و این حرفا رو بهت بگه ولی جرات نکرده...، از بس که با همه سگی. می گفت نگرانته، از فکر تو نه شب داره نه روز، می گفت باید خیالش از تو راحت بشه، بعد راحت سر بزاره بمیره...
  • من چکار به اون دارم؟ دارم زندگیه خودمو میکنم.
  • زندگی؟!

نادر با اشاره به قرص های روی میز گفت:

  • با اینا؟!

سپس نفس بلندی از ته دل کشید و گفت:

  • میگفت ی دختر برات نشون کرده، دیگه وقتشه از این وضعیت نجات پیدا کنی. دختره معلمه، زیاد با خودت اختلاف سنی نداره. خانواده داره، تا حالا هم ازدواج نکرده. میگفت دیگه از خدا بجز این وصلت چیزی نمی خواد و بعد راحتش کنه...

فنجان قهوه که هنوز در دست امیر بود، لرزید و امیر با لرزش آن به خود آمد. بلند شد، فنجان را روی میز گذاشت و رفت کنار پنجره ایستاد. پرده را بطرف خود کشید و از شیشه قندیل بسته به حیاط خیره شد.

نادر خودش را در مبل فرو کرد و بدون اینکه به امیر نگاه کند، گفت:

  • امیر! اون مادرته و من دوست صمیمیت. خودت میدونی چقدر دوست داریم و از این سرنوشتی که برات رقم خورده چقدر ناراحتیم...، امیر! خر نشو. بیا عاقلانه فکر کن. تو هنوز سنی نداری. بیا زندگیتو از نو بساز. بیشتر از این خودتو غرق نکن.

امیر که به خود آمد نادر خیلی حرف زده بود. او همچنان به تاب درون حیاط خیره بود. دوباره جلوی چشمانش تار شد. تصاویر مات حالا کم کم واضح تر می شد. همچنان به تاب چشم دوخته و پلک نمی زد. در همان حال بدون آنکه چشم خود را از چیزی که می بیند بردارد با لحنی تمسخرآمیز، گفت:

  • تو هم دیدیش؟ خانم معلم خشکله؟

نادر اخم کرد و با دلخوری گفت:

  • نه خیر، من کسی و ندیدم...
  • مادرم نگفت درباره من به دختره چی گفته؟ بهش گفته قبلا ازدواج کردم؟ بهش گفته زنم و قد ی دنیا دوست داشتم؟ بهش گفته چقدر با هم خوش بودیم؟ بهش گفته اسم ما و رابطه ی بین ما توی فامیل زبون زد بود؟ بهش گفته من کار داشتم، برا خودم کسی بودم، درآمد خوب، زندگی خوب و روبه راه، در کنار زنم خوش بودم، دوسش داشتم، مهمونی می رفتیم، سفر می رفتیم، همه جا با هم بودیم، یک روز هم از هم دور نمی شدیم؟ بهش گفته منِ احمق زد بسرم که بچه می خوام، غافل از اینکه دکترها به نسرین گفته بودن نمی تونه بچه دار بشه چون براش خطرناکه؟ بهش گفته از بس عاشقم بود نمی خواست حسرت بچه داشته باشم و بخاطر من تن به این کار داد؟ بخاطر عشق به من؟ بهش گفته سه سال پیش موقع زایمان مُرد؟ بهش گفته توی این سه سال، دوبار کارم به بستری توی تیمارستان کشیده؟ بهش گفته بخاطر اینکه توهم و خواب و خیال نیاد سراغم و راحتم بذاره، مجبورم روزی هفت-هشت تا قرص بخورم؟

بغضِ توی گلوی امیر دیگر اجازه حرف زدن به او را نمی داد. تنش به لرزه افتاده بود ولی هنوز به تاب درون حیاط خیره مانده بود. نادر در فکر فرو رفته بود، امیر راست می گفت و نادر این را می دانست. سرش را پایین انداخته و فقط گوش می کرد، از جا بلند شد، رفت کنار امیر با دودلی دستش را روی شانه او گذاشت و کمی فشار داد و با صدایی محزون و آرام گفت:

  • گریه کن...، گریه کن مرد...، نذار این مصیبت اینجور نابودت کنه.

نادر می خواست هنوز حرف بزند اما بغض گلویش را چنگ می زد. دیگر طاقت ماندن در آن فضای محزون را نداشت. هوای آنجا برایش سنگین بود و به سختی نفس می کشید. بدون خداحافظی خود را از امیر دور کرد. به سرعت بطرف در رفت. در ایوان ایستاد و در را محکم پشت سر خود بست. با دستپاچگی پاکت سیگارش را از جیب درآورد و با دست لرزان یک نخ سیگار روشن کرد و چنان پکی به آن زد که تا مغز استخوانش دود سیگار رفت. او همچنان که پشت سر هم به سیگار پک میزد صدای امیر را شنید که پنجره را باز کرده و فریاد زنان رو به تاب درون حیاط می گفت:

  • نسرین مگه خُل شدی؟ چرا تو این سرما رفتی اونجا؟ بچه رو زود بیار داخل، مریض میشید...

نادر به سمت درِ حیاط دوید. از آن خانه ی غم خود را بیرون کشید. شدت باران کم تر شده بود اما هنوز می بارید. به شیشه ی مه گرفته ی ماشین خود در آن سمت کوچه نگاه کرد. چشمان نگران مادر امیر را درون ماشین دید که به او زل زده است. یادش آمد، پیرزن طاقت نداشت برای پاسخ امیر انتظار بکشد و با نادر آمده بود. نادر سیگار دیگری از جیب بیرون آورد، با سیگار قبلی روشن کرد و در حالی که به سمت ماشین و سنگینی نگاه مادرامیر پیش می رفت رو به آسمان ابری کرد و زیر لب گفت:

  • این روز بارانیِ لعنتی، کی تمام خواهد شد؟!

 

پاییز 97

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آن روز بارانی» نویسنده «امین هلاکویی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692