سلانه سلانه و به اکراه به سمت خانه می رفت. به اطراف نگریست،مه غلیظی فضا را پوشانده بود. بجز صدای گام های خود روی زمین یخ زده، صدایی دیگر نمی شنید.سوزی که مغز استخوانش را می سوزاند، آزارش می داد. سر را در زیر یقه ی پالتو کرده و کلاه پشمینش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. دستهایش در جیب، یخ زده و بی حس بود، اما قدرت سرما هم نمی توانست روی سرعت بخشیدن به گام های او اثری داشته باشد.