داستان «بی نما» نویسنده «سعیده زادهوش»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saeideh zadhoosh- تو هم اگه بودی، همین کار رو می‌کردی. می‌دونی آبجی من خودم نبودم، شده بودم اونی که بابا و عمه می‌خواستند. رفتم داخل دستشویی پارک و لباس‌های پسر‌عمه‌م رو پوشیدم. هیچ کس نبود. فقط درِ یکی از سرویس‌ها بسته بود و صدای آب می‌اومد. لباس‌هامو چپوندم توی سطل دردار کوچک کنار توالت و زدم بیرون.

خیلی سخت نبود تا رسیدیم یک قسمت از کارگاه رو داد به من. کمد شکسته، دیوار اتاقم بود و دو تا جعبه چوبی مهمات، هم تختم. از همون جعبه‌ها که توی فیلم جنگی‌های تلویزیون -‌که من عاشق‌شونم‌- نشون میدن. توی خونه‌مون، پسر‌عمه اتاق داشت. دم در اتاقش، کیسه بوکس آویزون کرده بود و وقت و بی‌وقت مشت نثارش می‌کرد. از هر عکسی خوشش می‌اومد، می‌زد به دیوار. اتاق که نه، تموم خونه مالش بود. هر آهنگی رو که دوست داشت می‌خرید و با صدای بلند گوش می‌کرد. دو تا بزمجۀ شاخدار توی یه تنگ دردار داشت، وقتی خونه نبود می‌ذاشتشون توی آشپزخونه. آخ ما یک ور، یک ور راه می‌رفتیم تا نبینیم‌شون و اون خط‌های برجسته و دونه‌های قهوه‌ای پشت‌شون دل‌مونو چنگ نیندازه، ولی عمه‌م و آقام از هرچی که اونا رو در نبودش به یادش بیندازه خوششون میومد. نمی‌دونی تا بره باشگاه و برگرده چندبار قربون صدقۀ خودش و وسایلش می‌رفتن. راستی یه خرگوش سیاه هم داشت که من جاشو تَر‌و‌تمیز می‌کردم. یادمه یه بار عمه‌مون با «فدای سرش، فدای سرش» گفتن، رفتن به کمد و جویدن لباس‌هامون رو خبر داد! اون چون پسر بود هر خطایی رو ازش ندید می‌گرفتن. خلاصه اون شب از خوشحالی خوابم نمی‌برد. آخ جون چه کیفی داره اتاق داشته باشی یا تختخواب اون وقت ما هر دوتاشو داشتیم.

آهان اون شب وقتی همه خواب بودند، نشستم روبروی آینه و هی تمرین کردم. به خودم گفتم تو که توی گروه تئاتر مدرسه یه بار نقش سرباز رو بازی کردی و یه دفعه هم پادشاه شدی، باید بتونی از پسش بربیایی.اون قدر تمرین کردم و کردم تا حرف زدن مث پسرعمه و سعید رو فوت آب شدم. یک مداد چشم هم سعید بهم داد که باهاش موهای پشت لبم رو سیاه می‌کردم. خلاصه چشم به هم زدیم جنس‌مون جور شد خانوم.

اولش گدایی می‌کردم. روز اول، با یه دست لباس پاره و یه عصا، کردنم یک گدای پیر و کور و یکی از بچه‌ها بازومو گرفت. باید می‌رفتیم یک محلۀ اعیونی. سوار اتوبوس شدیم راستش تا اون روز، سوار اتوبوس نشده بودم. همیشه چند قدمی خونه‌مون می‌رفتیم مدرسه. فقط پسر‌عمه بود که اجازه داشت تنها هر جایی بره و هر ساعتی دلش می‌خواد برگرده. از بالای عینکم می‌دیدم دست‌ها پشت هم دراز می‌شه و سکه و اسکناس سرازیر. مایی که تو عمرمون یک ریال پول تو‌جیبی نگرفته بودیم، پول، حکم طلا رو داشت واسمون. اصلاً خانوم‌جون، من کِیف دنیا رو تو همین چند وقت کردم. مادره که مُرده بود از طرف بابا هم فک‌و‌فامیل چندونی نداشیم فقط گاهی وقت‌ها به زور می‌بردنم قبرستون سر خاک مادرم که کلی دلم می‌گرفت. توی گورستون هم نمی‌ذاشتن از جام جُم بخورم. تموم دخترای هم‌سن من با هم دوست می‌شدن و تا ته قبرستون می‌رفتن. گل‌های پشت مرده‌شورخونه رو می‌چیدن و از شیرسنگی‌ها سواری می‌گرفتن؛ ولی من اجازه نداشتم یک قدم اون طرف‌تر از جایی که مامان خوابیده، برم. بابام صداش رو برام کلفت می‌کرد و می‌گفت: «این جا جای ورجه ورجه کردن نیست بچه». نمی‌دونم کی و کجا من می‌تونستم یه ذره خودم باشم.

نه، با بچه‌های مدرسه هم اجازه نداشتم جایی برم. اردو؟ اصلاً! جشن تولد، ابدا. ولی عوضش رییس، همه رقم برنامه‌ای داشت. به خصوص وقت‌هایی که کارها همون جوری پیش می‌رفت که باید. دو سه شب بعد از عضو گروه شدنم، رفتیم سینما. این‌جا نور زیاده، اذیت می‌کنه عوضش تو سینما، چراغ‌ها رو خاموش کردن، یکهو شد ظلمات. یک هیولای گنده هم اومد روی دیوار. جیغ کشیدم. رییس پاشو گذاشت رو پام و فشار داد. حق با اون بود اگه مردم می‌فهمیدند خیلی خیط می‌شد. راستش از همون اول که رییس رو دیدم فهمیدم که بچۀ با‌معرفتیه، روی چمن‌ها حلقه زده بودند. گفتم می‌خوام بیام قاطی شما. نیگام کردند و خندیدند، بعد با اشاره سر رییس راه افتادند که بروند. آستین یکی‌شونو کشیدم و گفتم، من دیوونه نیستم، ولی باز محلم نگذاشتند. دو سه تا درخت‌ها رو دور زدم و جلو‌شونو گرفتم و گفتم به درد‌تون می‌خورم از بالای عینک آفتابی دیدم که رییس چشمکی به بقیه زد و بعدش گفت، خیلی خب قبول، ولی مواظب باش لو نری.

می‌دونی خواهر من، یه دفعه فهمیدم اونا بیشتر چیزهایی که لازم دارند تیغی‌یه. از مدادی که برای پشت لبم استفاده می‌کردم تا عینک و عصای وقت گداشدنم، اسباب اثاثیۀ اون جا همه مال مردم بود. من هم باید جُربزه‌مو نشون می‌دادم. باهاس به همه می‌فهموندم که فقط به درد پای قابلمه نمی‌خورم. ولی ته دل‌مون می‌لرزید؛ چون هر وقت عمه ور‌دست خودش می‌نشوندم تا کمکش کنم تو کار دوخت و دوز، ما هی گند می‌زدیم. بدبختی‌ش این بود که وقتی کوک‌شل رو به جای شلال می‌زدی نمی‌شد مث فرو کردن سوزن تو دستت قایم کنی. اون وقت عمه بهم می‌پرید، کودن دست و پاچلفتی یکی می‌شه بچه‌م قربونش برم کوه استعداد، یکی هم تو خنگ و سر‌به‌هوا. حالم از خیاطی به هم می‌خورد. دلم می‌خواست برم کلاس نقاشی، ولی اون می‌گفت این کارها مال بچه سوسول‌هاس، اونایی که پول‌شون زیادی کرده. دوست داشتم بشم دکتر، دست كم پرستار، ولی بابا می‌گفت، عمه‌ت درست می‌گه، هنرستان به دردت می‌خوره. وقتش که شد می‌فرستمت اون‌جا. هنرستان؟!! این یعنی آینده‌مون هم خراب خراب.

آره داشتم می‌گفتم دو‌تایی شروع کردند به آدرس پرسیدن. ما هم یه روزنامه بلند کردیم. چند متر اون طرف‌تر پیچیدیم تو یه كوچه. روزنامه لوله شده رو از زیر لباسم آوردمش بیرون. همۀ آگهی‌ها رو خوندم. مرام‌شونو، دریغ از یه آگهی که توش حرفی از ما باشه. با این‌که از اونا توقعی بیش‌تر از این نداشتم، خیلی ناراحت شدیم جون شما، اما عوضش تمرین خوبی بود برای یاد گرفتن سرقت. می‌دونی خانم من هرکی تا حالا ازم پرسیده می‌خوای چی کاره بشی بهش گفتم الان هم به شما هم میگم من می‌خوام پسر بشم. می‌فهمی پسررر. پسر که باشی بهت توجه می‌شه. آزادی هر غلطی می‌خوای انجام بدی ولی تنبیه نشی.

- تو کل محوطه کارگاه یه وجب سایه نبود. هوا بد جوری دم داشت. چند وقتی می‌شد که این گرمای جهنمی خونه نشینم کرده بود. آخه نمی‌تونستم کاپشن بپوشم. یا‌کریم‌ها بال بال می‌زدند و میون تیر‌های طاق دنبال جا می‌گشتند، البته مث روز‌های اول وقتی بی‌هوا می‌پریدند، از تق تق بال زدن‌شون جا نمی‌خوردم و نمی‌ترسیدم. روی ریگ‌ها صدای پا می‌اومد. زود برگشته بودند! رفتند طرف تخته‌پاره‌های کنار نجاری. از درز دیوار‌های آهنی گاراژ، دیدم رییس نقاب کلاه‌شو تا روی صورتش آورده پایین. شنیدم که می‌گفت دختر پُر دل و جرأتیه، ازش خوشم اومد، اقلش اینه که از دختر بودنش پشیمون نیست. زردی آفتاب به سیاهی زد. سرم گیج رفت. من که تا قبلش ذوق داشتم غذای مورد علاقه‌شو درست کنم، قل‌قل قابلمه و پیس‌پیس گاز پیک‌نیک عذابم می‌داد.

هیچی با هم کار می‌کردند اون دو تا برای خودشون، ما هم واسه خودمون. ما‌ها کیف‌قاپی و گدایی، اونا هم دزدی طلا‌ملا. از اون به بعد رییس ناشتایی نخورده می‌رفت سر قرار. دیگه هر کاری می‌کردم، نمی‌گفت خوب شد اومدی قاطی ما یا اگه تو رو نداشتیم چی کار می‌کردیم. به خیلی راه‌ها فکر کردم تا شر یارو رو از سرم کم کنم، ولی جیگر هیچ کدوم‌شو نداشتم.

- گفتم که از وقتی پای اون لامسّب اومد وسط حال و روز خوشی نداشتم. توی بازار مردم به هم می‌لولیدند، هر کسی حواسش پی کار خودش بود. یادمه از بس با غیظ به آدامس دندون زده بودم، تا به قول سعید تمرکز بگیرم تمام فکم درد می‌کرد. اولش کیسۀ پول توی سینۀ یک زن کولی چون دستشو برده بود بالا و بقچه‌شو رو سرش نگه داشته بود، از زیر پتۀ روسریش نظرمونو گرفت. بعدش نیگامون کشیده شد به طرف مردی که همانطور که داشت با موبایل حرف می‌زد، با دو انگشت توی تمام جیب‌هاشو می‌گشت. دست آخر سُرید روی مچ پُر النگوی زنی که دست بچه‌شو گرفته بود. این یعنی جنس دزدی فراوون. باید کاری می‌کردم کارستون تا بلکه اون سوگلی هرگز ندیده رو از میدون به در می‌کردم. همون پسرعمه که داشتم برام بس بود. نباید می‌ذاشتم یه رقیب تازه پیدا کنم. عین یک دوو‌... آره همون که شما می‌گی، دوئل بود، شاید هم رینگ بوکس. قیافۀ پسرعمه‌م یک لحظه از جلو چشام کنار نمی‌رفت.

چوب‌بُری هم ناامن شده بود. بچه‌ها می‌گفتند کارگرهای راهداری هر لحظه نزدیک‌تر میشن. از خط‌های سفیدی که کشیده بودند معلوم بود جلوتر هم می‌یان. رییس گفته بود بعد از کار میگه که چی تو کله‌شه. نکنه یه وقت نامردی کنه و ما رو بذاره بره؟ سعید تنها کسی بود که تحقیرم نمی‌کرد. قبل از این که پای اون نامسلمون بیاد وسط همیشه می‌گفت تو استعداد خالصی یا یقین دارم مفزی که تو کله‌ت داری بزرگتر از بقیه‌س. گاهی وقت‌ها هم می‌گفت خدا به جز کله‌ت جاهای دیگۀ بدنت هم برات مغز آفریده. پسرعمه اسمم را گذاشته بود منگول ولی سعید کله‌پُر و مغز‌طلا صِدام می‌کرد. این جوری انگار سوار یه سفینه می‌شدم و تمام کرات آسمونی رو طی می‌کردم. نه، نباید به این راحتی از دستش می‌دادم. نباید اجازه می‌دادم یه از راه نرسیده خوشی‌هایی که این چند وقت به دست آورده بودم، ازم بگیره. به قول خود سعید از دلواپسی قلبم داشت می‌افتاد توی پاچۀ شلوارم. نگاهم الکی این ور و اون ور می‌چرخید. از ناراحتی مشتم رو کف اون دستم عین سر مته تاب می‌دادم انگار می‌خواستم کفِش رو سوراخ کنم. تو نمیری، حراجی‌های شب عید و لامپ‌های پر‌نور جیوه‌ای و جنس‌هایی که دم مغازه‌ها آویزون بود، همه‌شون یه چرخ زدند و تلپ‌...

همۀ صورت‌ها دراز و کشیده بود و لب‌ها مث ماهی توی آب جلو چشام جُم می‌خورد، صدا‌ها در هم و بر هم بودند. یکی از بچه‌ها سعی می‌کرد منو بیندازه به دندۀ راست. آخه لیموهام اون روزها بدجوری توی چشم می‌زد. تو همون حال یه دفعه متوجۀ یه قیافه آشنا لا‌به‌لای جمعیت شدم. پسر‌عمه بود. لامروت، عین وقت‌هایی که بعد از جاروی اتاقش تکیه می‌زد به چارچوب درشو و می‌گفت، هیچی سر جاش نیست. بابا منو می‌گرفت زیر مشت و لگد. پشت هم می‌زد و تکرار می‌کرد "شد تو عمرت یه کار درست بکنی". یک قدمی له شدن که بودم، عمه نیشخند می‌زد و می‌گفت: «تا دختر نرفته خونۀ شوور از هر راهی که باشه باید کار یاد بگیره». بابا می‌گفت: «این فقط کتک به دردش می‌خوره، همشیره». ای تف به این روزگار. شازده هر تیکه لباسش یک جایی بود، این‌جا دونه‌های انار دیشب، اون طرف پس‌موندۀ غذای پریشب، زیر فرش پوسته تخمه‌های هفتۀ پیش. یه لنگه جوراب خشک شده از عرق گوشۀ طاقچه، اون لگنه‌ش توی رختخوابش. خاک‌انداز پر می‌شد از پوست خشک شده و ته موندۀ ترش شدۀ میوه‌هایی که کوفت کرده بود و تراشه‌های اصلاحش. اتاق نگو، بگو چاله‌سرویس، بگو‌... . تمیز کردن اتاقش هر دفعه اندازۀ یه خونه تکونی کار می‌برد. فکرشو بکن اون‌قدر جون بکنی، دستمزدت باشه این و کسی که دو سال، فقط دو سال از تو بزگتره، چون پسره کلی عزت داشته باشه و چپ و راست آقایی كنه.

آخرشو؟ هِـ خودت بهتر می‌دونی. به خودمون که اومدیم دیدیم دست‌بند به دستمونه. بعدِ معاینۀ بدنی انداختن‌مون گوشه کانون دخترها.

می‌دونم تلویزیون جای آدم‌هایی مث ما نیست، ولی جون مادرت حالا که گرفتین بگو تموم قد، نشون‌مون بِدَن. صورت‌مون رو نمی‌خواد سیاه یا شطرنجی کنید. بذار یه دفعه هم که شده ما یه جا فقط یه جا به چشم بیایم، اون هم قلنبه.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بی نما» نویسنده «سعیده زادهوش»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692