• خانه
  • داستان
  • داستان «سهم توت‌فرنگی بابا» نویسنده «نازنین پدرام»

داستان «سهم توت‌فرنگی بابا» نویسنده «نازنین پدرام»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nazanin pedramm 

  "روی صدای قلب خود تمرکز کنید؛ باید حواس پنج‌گانه خود را تقویت کنید. برای دریافت نشانه‌ها باید تیزبین‌تر و شنواتر از قبل باشید. در هر تصویر، در هر صدا و در هر کلام به‌دنبال نشانه باشید. شاید در ابتدای راه کمی سخت باشد؛ شاید در ابتدا خود را مانند یک کارآگاه که همه توان خود را صرف جمع کردن شواهد می‌کند بپندارید. این کار انرژی زیادی از شما می‌گیرد؛ اما نگران نباشید؛ به زودی نشانه‌ها، خود هستند که به‌دنبال شما می‌آیند."

  دو دست روی شانه‌هایم فرود آمد و با شدت تکانم داد؛ چشمانم را باز کردم و گوشی‌ها را را از گوش‌هایم بیرون آوردم. مَه‌رو بود. با چهره‌ای که عصبانیت، نگرانی، استیصال، ترس، دلهره،... همه و همه را در خود جای داده بود؛ فریاد زد: پاشو دیگه هَمش این کوفتی‌ها رو گذاشتی تو گوشِت! پاشو این زنه بازم اومده،...

گیج و تازه از راه رسیده به دنیای واقعی گفتم: کدوم زنه؟

مَه‌رو کلافه گفت: مادر همین پسره دیگه.

در جایم نیم‌خیز شدم و گفتم: واسه چی دَر رو باز کردید؟

مَه‌رو گفت: زنگ که زد مامان تا صداش رو شنید باز نکرد ولی شروع کرد به کوبیدن دَر؛ بابا هم تو حیاط بود؛ زیر درخت آلبالو نزدیک دَر نشسته بود؛ دَر رو باز کرد.

از جایم بلند شدم به سمت حیاط دویدم؛ بابا همان‌جا دو قدمی درخت آلبالو دستانش را به واکرش تکیه داده‌بود و فریاد می‌زد: میری بیرون یا زنگ بزنم پلیس بیاد؛ برو بیرون؛ خانم بیا این‌رو بنداز بیرون؛...

مامان سَر به زیر لبه باغچه نشسته بود و گریه می‌کرد؛ همیشه آرام و بی‌صدا گریه می‌کرد. در آن چند روز اول که زیر تنور مصیبتمان حسابی گُر گرفته بود، صدای جیغ‌های عمه‌ها و خاله‌ها بلند شد اما مامان باز هم سَر به زیر و آرام گریه می‌کرد.

 زن در حیاط آرام و قرار نداشت. روی موزایک‌های حیاط خود از گوشه دامن مامان به پایه‌های واکر بابا می‌رساند و بازهم بعد از پایه‌های واکر بابا نوبت گوشه دامن مامان می‌شد. از آخرین پله ایوان که پایم به زمین رسید، زن من را دید و یکباره به سمتم دوید؛ جلویم خودش را به زمین کوبید و دستانم را گرفت و نوحه‌ای سوزناک سَر داد، "الهی که اون دنیا جوون شما پشت عبای پیغمبر رو بگیره و جوون من پشت یزید غُل‌و‌زنجیر شده راه بیفته؛ شما رو به پیغمبر که مهربون بود از جوونم بگذرید.به خدا قسم جوون شما الان تو قصر خداست که خشت خشتش از طلاست.".

 دستانم را رها کرد؛ خودش را روی زمین رها کرد و سمت مامان و بابا چرخید و ادامه داد،"ولی بزارید جوون فلک زده من همین جا برگرده تو کلبه خرابه‌مون،...".

نفس که گرفت کمی به سمتم چرخید و با التماس گفت،"دخترم تو بهششون بگو؛بگو،بگو، بگوووو،... آه...خداااا تا عمر دارم کنیزیِ خودت، خواهرت، مادر‌ و پدرت رو ‌می‌کنم؛ کلیه‌ام رو می‌فروشم، هرچی داریم و نداریم می‌فروشم؛ اصلا پول نزول می‌کنم دیه شما رو می‌دم.".

 از تکان خوردن و کوبیدن روی پاهایش خسته شد؛ زوزه کشید از آن زوزه‌ها که مخصوص آدم‌های خسته است و گفت،" خانم رضایت بدید؛ خانم بزارید برگرده بالای سَر من و خواهراش؛... خااانوووم...".

 با تَشرِ مَه‌رو به خود آمدم که گفت،" گفتم بیای ردش کنی بره! اشکات رو پاک کن! برو بگو! من بگم فحش هم قاطیش میگما!".

 قدمی به جلو برداشتم و گفتم،"خانم گفتیم نیاید؛ گفتیم این کارتون درست نیست.".

مَه‌رو از پشت سَرم گفت،" برادرمون رو گرفتید حالا نوبت آرامش‌مونه!آخه شما از یک‌دفعه افتادید وسط زندگی ما؟!".

مَه‌رو سمت زن رفت؛ زیر بازویش را گرفت و بلندَش کرد؛ گفت،" پاشو خانم جون،پاشو، هر روز که نمیشه بیای جلو دَر‌و‌همسایه این بساط رو راه بندازی.".

مَه‌رو کیفش را از روی زمین برداشت و دستش داد؛ بازویش را گرفت و به سمت دَر روانه‌اش کرد.

یک سال و نه ماه پیش بود یا ده ماه پیش، حواسم نیست تا درست حساب و کتاب کنم؛ دو سال نشده مَهبُد فوت کرد؛ نه، کشته شده. مَهبد نه سرباز بود؛ نه پلیس، نه خلافکار، نه قاچاقچی، نه دکتر و مهندسِِ سازمان دولتی و حکومتی، نه جاسوس، نه رقیب عشقی، نه دزد، نه به دنبال دردسَر، نه مزاحم مردم،...نه... . مَهبُد در قالیشویی پدرمان کار می‌کرد. مَهبُد رفت؛ وقتی می‌رفت سلامتی بابا را به یادگار برد و واکر و کیسه‌ای دارو برایش یادگار گذاشت.شادی و سَرزنده‌گی مامان را به یادگار برد و تلوزیون و سریال‌های ماهواره‌، اشک، لیوان چای غلیظ و قندان را برایش یادگار گذاشت.

 مَهبُد همه کاره بود؛ به قول خود بابا که می‌گفت، "صبح به صبح مثل آقاها می‌رم و یک ساعتی می‌نشینم و برمی‌گردم". مهبد وکیل بابا بود؛ دست راست بابا بود. مَهبُد که رفت انگار دست راست بابا قطع شد. چهارشنبه عصر بود که رفت. آخرین سری فرش‌ها را بار وانت می‌کردند که تحویل مشتری‌ها بدهند. اول صدای گاز یک موتورسیکلت در حیاط قالیشویی پیچید؛ بعد صدای عربده‌ صاحب موتور گوش همه را کَر کرد؛ بعد یک لگد تحویل دَرِ دفترِ مدیریت داد که تابلو خوش‌آمدید را انداخت؛ پا که در دفتر گذاشت خط‌و‌نشان کشید که دَرِ آنجا را تخته می‌کند. به قولش هم عمل کرد؛ تا چهل روز بعد دَر قالیشویی تخته بود. صاحب موتور، به سمت میزی که مَهبُد پشتش نشسته بود و حتما با چشمان گردش، کنجکاوانه و در بُهت نگاه می‌کرد هجوم برد؛ دستانش را دراز کرد و به یخه مَهبُد چنگ انداخت و بلندش کرد؛ این‌ها را من ندیدم کارگرهای قالیشویی دیدند.

 من نشینیدم اما کارگرهای قالیشویی شنیدند که فریاد می‌زد، "فرش زیر پای ما رو پاره می‌کنید؟! پاره‌تون می‌کنم!"

 حالت عادی نداشت؛ با هیچ حرفی راضی نشد؛ مَهبُد سعی کرد با ادب و رعایت اصل"حق همیشه با مشتری است" آرامش کند. اما اصلا فرصت نداد تا مهبد بفهمد فرش که بود؛ برای کجا بود؛ شماره رسیدش چند بود. خسارت می‌خواست اما فرصت دادن خسارت را هم نمی‌داد. این‌ها را من ندیدم و نشنیدم؛ کارگرهای قالیشویی دیدند و شنیدند.

  صاحب موتور حالت عادی نداشت؛ صندلی را برداشت و بلند کرد؛ روی سر مَهبُد فرود آورد. حالت عادی نداشت؛ گارگرها، پلیس و پزشکی قانونی گفتند. این صاحب موتور، پسر همان زنی بود که به خانه‌مان آمد.

   بابا قصد نداشت قالیشویی را بعد از چهلم باز کند. برای کارگرها پیغام فرستاد که " دست راستم رفت؛ سلامتی‌ام هم رفت. دیگر نمی‌توانم صبح‌ها مثل آقاها با یک واکر بیایم و یک ساعتی بمانم و برگردم. همه مرخص هستید."  کارگرها پا پس نکشیدند؛ همه جمع شدند و به خانه‌مان آمدند؛ با اصرار کارگرها من شدم مسئول همه کارهایی که مهبد انجام می‌داد. من و مَهبُد مثل سیبی بودیم که از وسط به دو نیم شده‌بود؛ کارگرهای قالیشویی می‌گفتند. بعد از رفتن مَهبُد، بابا تا چند روز به زورِ قرص‌های آرام‌بخش خود را آرام می‌کرد اما مغزش یکباره برای خود استراحت مطلق تجویز کرد. بعد از رفتن مَهبُد، مامان معتاد شد؛ به قندان، به انسولین، به سریال‌های ماهواره که در سکوت دنبال می‌کرد. بعد از رفتن مَهبُد، مَه‌رو تصمیم گرفت شاغل شود؛ کار در خانه. یک خط تلفن از دوستش گرفت؛ هر روز لیستی از شماره تلفن‌ها را دریافت می‌کرد. هر روز هشت صبح با صدای مَه‌رو بیدار می‌شدم" سلام خانم؛ شما دانش‌آموز دارید؟ کلاس چندم هستش؟دوست دارید با پکیج‌های آموزشی ما آشنا بشید؟..." گاهی هم با فحشی که در جواب فحش خورده‌اش تحویل آن‌طرف خطی می‌داد بیدار می‌شدم" آره خُب خاک بر سرت! وقتی خودت تا یازده بخوابی معلومه بچه‌ات چی میشه!". بعد از رفتن مهبد، من نیز باید دنبال راهی برای رسیدن به آرامش می‌بودم؛ به پادکست‌هایی پناه بردم که در یکی از گشت‌و‌گذارهایم در دهکده جهانی یافته‌بودم. شب‌ها با آن‌ها می‌خوابیدم؛ در تاکسی، اتوبوس، پیاده‌رو، بانک، قالیشویی،...گوشی در گوشم بود و به پادکست‌ها گوش می‌دادم.

  بعد از آخرین بار که آن زن به خانه‌مان آمد، هر روز در خیابان حضور سایه سنگینی را پشت سرم احساس می‌کردم. یک روز در راه بانک بودم. نزدیک بانک ترافیک بود و از نشستن در تاکسی خسته‌ بودم؛ پیاده شدم؛ چند قدمی رفته‌بودم که صدای موتوری در پیاده‌رو پیچید تا برگشتم موتور را دیدم که به سرعت در پیاده‌رو به سمتم می‌آید؛ به دیوار تکیه دادم تا از کنارم رد شود اما ترمز کرد؛ یک کلاه کاسکت سیاه روی سرش بود؛ مانند موجودات فضایی بود؛ با دست بزرگش که در دستکش سیاه پنهان بود به سینه‌ام کوبید؛ بین دستش و دیوار گیر کرده بودم؛ پوشه مدارکم از دستم افتاد؛ دست دیگرش را در بند کیفم انداخت؛ کیف را حمایل کرده بودم؛ مجبور شد از میان دستش و دیوار آزادم کند. در همان لحظه که رها شدم کیفم را در آغوش گرفتم و نشستم؛ نمی‌دانم صدایم چقدر بلند بود اما تا جایی که توان داشتم جیغ می‌کشیدم؛ چند لگد حواله‌ام کرد و با دستش بند کیفم را می‌کشید. بالاخره چند نفری راضی شدند تا به کمکم بیایند و موتور سوار آخرین لگد را محکم‌تر نثارم کرد و موتورش مثل بشقاب پرنده در فضا غیب شد. چند مرد دور‌و‍بَرم بودند؛ یکی که دنبال موتور سوار دویده بود نفس‌زنان گفت،" فرار کرد بی‌بُته".

 یکی دیگر گفت،"به خدا اگه یه‌طرفه نبود با ماشینم می‌رفتم دنبالش".

 یکی پرسید،" دخترم خوبی؟".

یکی دیگر پرسید،" می‌شناختیش؟آشنا بود؟". یکی گفت...

 تا اینکه صدای زنی آمد و به دنبالش دستی روبه‌رویم دراز شد که بطری آب را مقابلم گرفت"بیا بخور، خدا خیرش نده". یک قُلپ آب خوردم و بطری را به زن پس دادم؛ زن ادامه داد،" خدارو شکر نتونست ببره؛ می‌تونی راه بیای؟ اونجا سایه است، پاشو بریم اونجا بشین.".

از جایم بلند شدم؛ شالم را که افتاده بود روی سرم انداختم و لباسم را تکاندم؛ آرام و بی رمق راهم را گرفتم و به خانه رفتم. سر کوچه‌مان که رسیدم، آمبولانس را جلوی در خانه دیدم
؛ هنوز در بُهت و ترس از آدم فضایی بودم؛ چند قدمی نزدیک‌تر شدم و همسایه‌ها را دیدم که کنار دیوار ایستاده‌ بودند. یکی، دوتا از همسایه‌ها با سر اشاره کردند که چیزی نیست؛ یکی به زبان آمد که"انشااله خوب میشه نگران نشو."؛ مادر مثل دانه اسپند این طرف  و آن طرف می‌پرید؛ آخِر در پشت آمبولانس کنار بابا آرام گرفت. مغز بابا دوباره خود را به آرامشی اساسی دعوت کرده‌بود.

***

 به من میگن "زنه"؛ خُب من هم بودم به قاتل بچه‌ام می‌گفتم زنه، مَرده، نامَرده، حیوونه،... . دخترِ خوش‌رو از تاکسی پیاده شد؛ پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. در پیاده‌رو سلانه‌سلانه می‌رفت. یک موتور سوار با سرعت در پیاده‌رو از کنارم رد شد و کنار دخترِ خوش‌رو میخکوب کرد. هرچه سعی کرد نتواست کیفش را بگیرد؛ روی موتور نشسته بود سعی می‌کرد با دودستش دخترِ خوش‌رو را تسلیم کند؛ یک پایش هم به کمکمش آمد و چند لگدی حواله دخترِ خوش‌رو کرد. بعد از این‌ که راننده‌های تاکسی خطی و عابران خیالشان آسوده شد که دعوا خانوادگی نیست به سمت موتور سوار و دخترِ خوش‌رو دویدند. این خانواده همه‌شان سمج‌اند و هیچ رقمه در هیچ چیز کوتاه نمی‌آیند. بطری آب از سوپری همان‌جا گرفتم و به سمتش رفتم. گیج بود؛ کمی آب خورد و راهش را گرفت و رفت. پوشه مدارکش در جوی افتاده بود؛ پوشه را از راننده تاکسی گرفتم" من میشناسمش؛ می‌دونم خونه‌شون کجاست؛ خودم می‌برم می‌دم بهش.".

 ظهر بود که به سمت خانه‌شان حرکت کردم؛ این‌بار قصد نداشتم شلوغش کنم، می‌خواستم با مادر و دخترها صحبت کنم. اصلا شاید هیچ چیزی نگویم؛ پوشه را تحویل بدهم و بیایم. دختر کوچک‌شان دَر را باز کرد. من را که دید گفت "نُچ". آسمان را مخاطب قرار داد و گفت" نیستن!"؛ بعد مستقیم در چشمانم خیره شد و گفت " به لطف رفت‌وآمدهای شما بازم بلا نازل شد! بابام دوباره امروز سکته کرد؛ از این به بعد واسه رضایت اینجا نیا برو بیمارستان!".راهم را گرفتم و به سمت خانه رفتم. آخر هفته‌ها عقلم درست کار نمی‌کند. نمی‌توانم به دو بدبختی بزرگ با هم فکر کنم. امروز چهارشنبه است؛ چهارشنبه پدرسگ‌ها، چهارشنبه لا‌مذهب‌ها، چهارشنبه بی‌غیرت‌ها، چهارشنبه... .

 دخترِ خوش‌رو امروز هم کمی از هشت گذشته بود که از خانه خارج شد. به دنبالش راه افتادم. امروز مسیری دیگری در پیش گرفته و همه راه را پیاده‌ رفت. مقصدش بیمارستان بود . در حیاط بیمارستان با کسی تماس گرفت و همان جا روی نیمکت نشست؛ چند دقیقه بعد مادرش آمد؛ برگه‌ای به دخترش داد و خودش به سمت دَر خروجی راه افتاد. دنبالش دویدم و صدایش کردم. ایستاد؛ برگشت؛ با انزجار نگاهم کرد و به سمتم قدمی برداشت؛

 گفت،"اول پسرم، حالا شوهرم. شما از کجا افتادید تو زندگی ما...؟".

 گفتم،"دیروز رفتم دَر خونه، دختر کوچیکَ‌تون گفت، آقاتون...

در حرفم پرید و گفت،" بله!بازم سکته کرد!".

 گفتم،"خانم به‌خدا می‌دونم بچه‌ام تا دیروز شَر بوده؛ اما دیگه با این کاری که کرد و پاش به زندون باز شد فهمید؛ حساب کار دستش اومد. شما رو به خدا رضایت بدید؛ الهی که خدا جوابتون رو بده و آقاتون خوب شه؛ جوونه، به جوونیش رحم کنید؛ شما خودت مادری، حرف من رو می‌فهمی. اون احمق، هر گُهی که باشه، مردِ خونه‌ام هستش؛ اگه توی اون اوضاع زندگی و اون محلهِ اوباش بالاسرمون نباشه چه کار کنیم؟!".

گفت،" از مادری حرف می‌زنی؟! خُب تو که می‌دونی چیه، می‌فهمی من که جوون دسته گلم رو سَر هیچ خاک کردم، دارم چی می‌کشم؟ پسرت خودش واسه یه محله کافیه؛ نباشه یه محله آرامش دارن! حتما باید یکی رو می‌کشت حساب کار دستش بیاد.".

 گفتم،"خُب نون ما رو کی بده؟!".

 گفت،" تو فکر کن نون ما رو هم پسرم می‌داد! الان کجاست؟! این‌قدر هم رفتی و اومدی که نذاشتی شوهرم با همون یه ذره سلامتی سایه‌اش بالاسَر من و دوتا دختراش باشه! نه از خون پسرم می‌گذرم نه از خون پدرش!از رضایت حرف نزن خانم!".

چشمانم از تعجب گرد شد؛ خوش‌رو مرده بود؟! پس از این به بعد فقط با زن و دخترهایش طرف بودم؟ زنِ خوش‌رو در فکرم پرید و گفت،" شوهرم دوباره سکته مغزی کرده؛ رفته تو کما! منتظر رضایت نباشید؟". گفت و رفت.

 خدایا این که شنیده بودم خوب بود یا بد؟! گره شُل شده بود یا یک گره کور دیگر روی قبلی افتاده بود. صبح روز بعد راه افتادم سمت دادگستری تا وکیل تسخیری دولت را پیدا کنم.

دیدَمَش؛ گفتم،" دیروز رفتم دَر خونه خوش‌رو؛ دخترش گفت سکته مغزی کرده. رفتم بیمارستان،رفته تو کُما؛راست می‌گفت.".

 وکیل گفت،"مگه نگفتم زیادی شورش رو در نیار بزار بازم یه ذره آروم بشن بعد برو!".

 گفتم،" تو خیابون مدارکِ دخترش افتاد رفتم که مدارکش رو بدم؛ حتمی مهم بودن؛ خواستم یه ذره آدم خوبه بشم.".

وکیل تقدیمی پرسید،" چه مدارکی؟".

 پوشه مدارک را که در کیفم چِپانده‌بودم، درآوردم و تحویلش دادم. پوشه را گرفت و اشاره کرد بنشینم. چند دقیقه ای به بررسی کاغذهای پوشه سَرگرم بود.

 پرسیدم،"خوش‌رو تو کُماست؛ به ضرر ماست یا به نفع ماست؟".

 بعد از چند دقیقه سَرش را بالا گرفت و گفت،" فعلا چه تو کُما باشه چه بمیره به ضرر پسرت تموم میشه! ده، دوازده روز دیگه حکمش اجرا میشه؛ زنده‌اش که رضایت نمی‌ده؛ مرده‌اش هم خون زن و دختراش رو به جوش میاره.  فقط یه راه داره؛ تا خوش‌رو تو کُماست باید بجنبی." . دو برگه را که به‌هم منگنه شده بود در هوا تکان داد و گفت،" این می‌تونه کلید آزادی پسرت باشه!".

 پرسیدم،" این چیه؟" .

 برگه را روی میز گذاشت و گفت،" وکالت‌نامه! مَه‌سا خوش‌رو، وکالت همه کاری از طرف پدرش داره! از خرید یه خط تلفن به نام پدرش گرفته تا حضور در مراجع دولتی، قضائی،.... ده روز وقت داری! اصلا خوش‌رو رو فراموش کن! به دخترش فشار بیار!".

 گفتم،"یعنی واقعا دخترِ خوش‌رو می‌تونه رضایت بده؟".

 گفت،" بر اساس این وکالت‌نامه بله، اما نظر قاضی خیلی تاثیر داره؛ در هر صورت اگر دختره رو راضی کنی می‍شه مطرحش کرد! این یه فرصته، نباید ازش بگذریم.".

 از جایم بلند شدم؛ کیفم را روی شانه‌ام انداختم و خواستم راه بیفتم که گفت،" کجا؟! بیا مدارک رو ببر. راستی از روی وکالت‌نامه یه کپی بگیر. برو سراغ دختره، پدره فوت کنه این وکالت‌نامه هیچ ارزشی نداره! تازه اوضاع روحی خانواده از این بدتر می‌شه و اصلا نمی‌شه کاری کرد.".

گفتم،" اگر به‌هوش بیاد چی؟".

 گفت،" مگه نگفتی سکته مغزی کرده؟"؛ با سَر تاییدش کردم؛ ادامه داد،" خب ممکنه قاضی حکم قصاص رو بدون معطلی اجرا کنه شاید هم بشه با چند جلسه دادگاهِ بیشتر و درخواست محجوریت برای خوش‌رو و بررسی سلامت،... اصلا تو چکار به این کارا داری؟! برو سراغ دخترِ خوش‌رو!".

 پوشه مدارک را گرفتم و رفتم. امروز پنج‌شنبه است؛ پنج‌شنبه پدرسگ‌ها، پنج‌شنبه لامذهب‌ها، پنج‌شنبه بی‌غیرت‌ها، پنج‌شنبه... .

***

  بیش‌تر از یک هفته است که بابا در کُماست و کم‌تر از یک هفته به اجرای حکم قصاص باقی‌مانده. این روزها مادرش را نه روزی یک‌بار که چند بار می‌بینم. خسته شده‌ام؛ از چهره‌ نالان‌اش، صدای نالان‌اش، قسم‌هایش، گریه‌هایش،...؛ همه‌اش تقصیر آن موتور سوار بود؛ باید کیفم را دو دستی تقدیمش می‌کردم و پوشه‌ام را محکم بغل می‌گرفتم. هر روز همان ساعت که جایم را با مامان عوض می‌کنم و از بیمارستان خارج می‌شوم، جلویم سبز می‌شود؛ شروع می‌کند به عز و جز؛ یاد عز و جز‌های مامان می‌افتم وقتی خبر دادند مَهبُد را غرق خون به بیمارستان برده‌اند؛ یاد قسم دادن و خواهش کردن مامان می‌افتم وقتی از دکتر می‌خواست مَهبُد مرده را زنده کند. با چشمانش که نگاهم می‌کند انگار مامان نگاهم می‌کند؛ صدایش تُن صدای مامان را دارد؛ مثل مامان خم می‌شود؛ مثل مامان از گریه نفس کم می‌آورد؛ مثل مامان از هق‌هق سرخ می‌شود؛ مثل مامان فین‌فین می‌کند؛ از همان قسم‌ها می‌دهد که مامان موقع خاک کردن مَهبُد می‌داد؛ قسم می‌داد خاکش نکنیم و به خانه بَرَش‌گردانیم؛ از همان قسم‎‌ها که بگذاریم شب را همان جا کنار قبر مَهبُد بماند. وقتی این شبیه مامان جلویم سبز می‌شود بابا کمی دورتر با پیژامه راه‌راهِ سفید-آبی‌اش و زیرپوش سفید در حالی که به واکر‌اش تکیه داده‌، غمگین نگاهم می‌کند. قبلا روزی چند بار با خود فکر می‌کردم اما حالا هر ساعت و هر دقیقه فکر می‌کنم. اگر بابا به‌هوش بیاید و تصمیم‌اش تغییر کرده‌باشد؛ اگر تا آن وقت اعدام‌اش کرده باشند؛ اگر بابا دیگر نباشد و او هم اعدام شود؛ این می‌شود داغ روی داغ روی داغ. اگر رضایت دهم و بابا به‌هوش بیاید و تصمیم‌اش تغییر نکرده باشد؛ اگر بابا به‌هوش بیاید و دیگر نتواند تصمیم بگیرد؛ اگر مامان و مَه‌رو راضی باشند؛ اگر مامان و مَه رو راضی نباشند؛ اگر... . هر کاری کنم این بوی خون تمامی ندارد؛ هر کاری کنم می‌شود داغِ پسر روی داغِ پدر روی داغِ پسر روی داغِ پسر روی داغِ پدر روی داغِ... . خسته‌ام، چشمان را می‌بندم؛ " روی صدای قلب خود تمرکز کنید؛ حواس پنج‌گانه خود را تقویت کنید؛ نشانه‌ها را صدا کنید؛ آن‌ها را با صدای بلند به سمت خود بخوانید؛ به فرمان‌روای هستی اعتماد کنید و پیغام قلبی خود را برای او ارسال کنید؛ ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده؛ ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده؛...". چشمانم گرم شد؛ پیرمردی که اسمش میرهاشم بود روی چهارپایه‌اش، کنار چرخ‌دستی‌اش نشسته بود. صدا زد،" بدو بابا بیا بابا،...".

 مَهبُد گفت،" بدو بریم میر هاشم این هفته توت‌فرنگی خیرات کرده.".

 تا جلوی چرخ‌دستی میرهاشم دویدیم؛ پرسیدم،" میرهاشم واسه‌چی توت‌فرنگی؟".

میرهاشم گفت،" فصل توتِ بابا، تازه عزیزم خیلی دوست داشت؛ بیا بابا جان، یکی واسه تو، یکی واسه مامانت.".

 بعد رو کرد به مَهبُد،" بیا بابا یکی واسه تو، یکی واسه بابات.".

 یک‌دفعه همه‌جا شلوغ شد. توت‌فرنگی خودم را در دهانم گذاشتم و پشتِ‌سَر مَهبُد راه افتادم؛ با یک دستم لباس مَهبُد را گرفته بود و در دست دیگرم توت‌فرنگی مامان بود. طعم شیرین توت‌فرنگی و عطر بهاری‌اش در دهانم پیچید؛ لحظه‌ای دستم از لباس مَهبُد رها شد و در بین جمعیت گیر افتادم؛ بی اختیار توت‌فرنگی مامان را در دهان گذاشتم؛ یک‌دفعه دستی، مچ دستم را گرفت و گفت،" راه بیا دیگه! می‌خوای گُم‌ بشی؟".

 مَهبُد دستم را کشید و با خود برد؛ باز هم خلوت شد و هر دو به سمت مامان که آن سمت خیابان ایستاده بود دویدیم.

مامان پرسید،" این چیه تو دستت مَهبُد جان ؟".

 مَهبُد توت‌فرنگی خودش را در دهانش گذاشت و با لُپ باد کرده گفت،" توت‌فرنگی، برای باباست. میرهاشم این‌بار توت‌فرنگی خیرات کرده‌بود.".

 گفتم" خُب بابا که نیست تا بیاد پیش ما طول می‌کشه؛ خراب میشه‌ها؛ بده من بخورمش.".

 مَهبُد گفت" تو واسه خودت رو خوردی؛ واسه مامان هم خوردی!".

 سَرم را بالا گرفتم و چادر رنگی مامان را کشیدم،" میرهاشم گفت فاتحه بفرستید؛ من بلد نبودم...".

 مامان گفت،" عیبی نداره من جات فاتحه می‌دم.".

 مامان روبه مَهبُد گفت،" بخور مامان جان؛ بابا تا بیاد طول می‌کشه.".

 مَهبُد بابا را آن سمت خیابان نشان داد و گفت،" نه‌خیر! سَهم باباست.". مَهبُد به سمت بابا دوید که با پیژامه راه‌راهِ آبی-سفید و زیرپوش سفید به واکرش تکیه داده‌بود.

  دو دست روی شانه‌هایم فرود آمد و بعد از چند تکان گوشی ها را از گوشم بیرون کشید." پاشو بیا حیاط، ببین چه خبره!".

 گفتم،" چه خبره؟".

مَه‌رو گفت،" یه دختر اومده! برعکس اون زنه، مادرِ پسره، قسم میده رضایت ندیم!".

 همراه مَه‌رو به حیاط رفتیم؛ لبه تخت نشسته بود و مامان هم سَر‌به زیر نشسته بود. تا من را دید، به سمتم دوید و گفت،" تو رو به روح برادرت رضایت نده؛ اگه بیاد بیرون زندگی من نابود می‌شه؛ زندگی خواهرش نابود می‌شه. بزار زندگی کنیم. امروز مادرش تو کوچه معرکه گرفته بود؛ به زنای کوچه می‌گفت قرار شده رضایت بدید؛...". گفتم،"ببخشید شما رو به‌جا نمی‌یارم.".

***

  من طنازم؛ شش سال قبل به یک خانه در همان کوچه که فرید و خانواده‌اش زندگی می‌کنند، اثاث‌کشی کردیم. آن زمان، پدر فرید زنده بود. قلدری‌های فرید بیرون خانه بود و در خانه مثل موش بود. من آن زمان یک دختر دبیرستانی بودم. صبح‌ به صبح که از خانه بیرون می‌رفتم سَر کوچه ایستاده بود؛ او هم به اسم مدرسه از خانه بیرون می‌زد اما رفیق‌باز بود؛ آن هم از نوع خلافش، سَر کوچه که می‌رسیدم، تَرکِ موتور رفیقش می‌نشست و در کوچه مانوری می‌دادند و گاز موتور را می‌گرفتند و می‌رفتند. قند در دلم آب می‌شد. کم‌کم به روی‌ام لبخند زد؛ به روی‌اش لبخند زدم. سلام کرد؛ سلام کردم. دو سال آخر دبیرستانم تمام شد و به خود آمدم و دیدم، هرروز برای دیدنش، برای قرارهای پنهانی در تلاش هستم. همیشه نااهل بود؛ اوایل برایم هیجان داشت؛ برایم یک پا آقا بالاسَر بود. پدرش فوت کرد. دیپلمم را که گرفتم، جُفت پا را در یک کفش کردم که می‌خواهم کلاس کنکور بروم؛ دانشگاه بهانه بود؛ بهانه می‌خواستم برای از خانه بیرون رفتن؛ بهانه می‌خواستم برای تا سَر کوچه دویدن ؛ بهانه می‌خواستم برای تَرک موتورَش سوار شدن؛ بهانه می‌خواستم تا برسم به آن دقایق آخر که سَرِ چند کوچه قبل از کوچه خودمان پیاده‌ام می‌کرد و زودتر از من به خانه برمی‌گشت تا همسایه‌ها نبینند اما جلو دَر حیاط می‌ایستاد تا وارد خانه شوم. دو سال با این وضع گذشت. یک روز که دو تا کوچه بالاتر سوار تَرک موتورش شدم، گازش را گرفت و مقابل یک ساختمان بلند در بالای شهر ترمز کرد.

 گفت،" طناز امروز باید برام یه کاری بکنی.".

 گفتم،" چه کاری؟".

 گفت،" این بسته رو بگیر ببر بالا طبقه سوم این ساختمون، یه آرایشگاهه، همین.".

 پرسیدم،" توش چیه؟".

 گفت،" به من و تو چه! کار جدیدمه، پیک موتوری شدم؛ زود برو بیا تا وقت هست بریم یه چرخی هم بزنیم.".

 آن روز با ذوق دویدم تا پاکت را تحویل بدهم و به چرخ زدن‌مان برسیم، غافل از این‌که تا یک سال کارم رساندن همین بسته به این آرایشگاه و چند آرایشگاه دیگر خواهد بود. یواش‌یواش فهمیدم چه خبر است. گفتم،" دیگه نمی‌برم!". اوایل نازم را می‌کشید؛ با وعده و وعید راضیم می‌کرد، بعد تهدیدم کرد اگر قبول نکنم همه چیز را به پدرم می‌گوید. از اولین لبخند و سلام گرفته تا کلاس‌های کنکوری که در سفره‌خانه دربند برگزار می‌شد. تهدیدم کرد که به پدرم می‌گوید دوستان ناخلفی دارم که من را به کار پخش مواد کشانده‌اند و دیده و دلش سوخته و...؛ تهدیدم کرد که آبرو برای خودم و خانواده‌ام نمی‌گذارد. یک روز بعد از کلی اجبار و تهدید بسته را تحویل دادم؛ وقتی برگشتم گفتم،" اگر یکی پیدا می‌شد و از خواهر خودت همن‌طوری سوء‌استفاده می‌کرد، چه‌کار می‌کردی؟ واقعا خواهر خودت هم بود این کار رو می‌کردی؟". هیچ نگفت. سَر کوچه همیشگی پیاده‌ام کرد و مثل همیشه روز و ساعت مشخص ‌کرد. دیگر خبری از چرخ زدن‌ها و خوش‌گذرانی نبود. تَرک موتور می‌نشستم؛ حرکت می‌کرد؛ جلو آرایشگاه‌ها پیاده می‌شدم؛ بسته‌ها را تحویل می‌دادم؛ ترک موتور می‌نشستم؛ سَر کوچه دو تا قبل از کوچه خودمان می‌ایستاد؛ روز و ساعت برای دفعه بعد مشخص می‌کرد؛ گازش را می‌گرفت و می‌رفت؛ دیگر جلوی دَر خانه‌شان نمی‌ایستاد تا من برسم و وارد خانه شوم. چند روزی بعد از آن‌که سعی کردم غیرتش را به جوش بیاورم طبق ساعتی که آقا دستور داده‌بود، منتظرش بودم. این‌بار که
آمد تنها نبود؛ هنگامه خواهر کوچکش تَرک موتور نشسته بود؛ لباس مدرسه تنش بود.

 با کیفم به شانه فرید کوبیدم و گفتم،" میدونه؟!".

 با بی‌تفاوتی جواب داد،" مگه تو می‌دونستی.".

 شروع کردم به التماس؛ گفتم،" تو‌ رو به خدا! غلط کردم! این بچه‌ست! بفرستش خونه! خودم می‌برم!...". هنگامه ترسیده بود و خواست از تَرک موتور پیاده شود؛ فرید دستش را دراز کرد به سَر و صورتش کوبید؛ مقنعه‌اش روی صورتش کشیده‌شد؛ پوست سفید صورتش سرخ شده‌بود؛ گریه ‌می‌کرد. فرید گفت،" اینم جواب اون روز.". گازش را گرفت و رفت.

"خانم شما رو به خدا، من گناه دارم؛ هنگامه گناه داره. نزارید بیاد بیرون. از زندان پیغام فرستاد، خط و نشون کشید که وقتی نیست باید به حرف یکی از رفیقاش که یه از خدا بی خبر مثل خودشه گوش کنیم؛ یه سال بعد از این که افتاد زندان یه ساک تو زیر زمینشون پیدا شد. بعد از چند وقت رفیقاش شبونه از دیوار می‌پریدن تو حیاط و از ساک جنس می‌بردن. مادرش ترسیده به خیالش اون بی غیرت بیاد بیرون این ترس و لرزشون تموم می‍شه. مادرش دلش خوشه بیاد بیرون و با اون ساک از خونه پرتش کنه بیرون. من که ندیدم ولی هنگامه میگه توش خیلی جنسه! مثل کیسه حاجی نباتی می‌مونه! زیاد میشه که، کم نمی‌شه. اوایل که رفیق‌هاش دزدکی از دیوار می‌پریدن تو خونه مادرش می‌ره زندان و می‌گه که رفیقاش در نبودش مردم آزاری می‌کنند. بی غیرت کَکِش نگزید و گفت،" به ساک دست بزنید میگم رفیقم شبونه همچین خونه رو آتیش بزنه که تا چندتا محله همه نئشه بشن! چهارشنبه و پنج‌شنبه شبا دَر حیاط باز باشه.". یه رفیقش هم سَر همون جای قبل میاد؛ من و هنگامه می‌ریم تحویل می‌گیریم و... . خانم شما رو به خدا رضایت ندید؛ امشب می‌خوام با کمک هنگامه ساک رو ببرم بندازم سطل زباله سَر خیابون زنگ بزنم به پلیس؛ می‌خوام تک‌تک رفیقای خونه خراب کنش رو لو بدم. خانم شما رو به خدا نزار بیاد بیرون."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692