آنروز عصر، آقای نیو پیر، برای اولین بار در زندگیش ، درحالیکه دکمه عبور از درب گردان را فشار می داد واز سه پله پهن به سمت پیاده رو پایین می رفت احساس کرد که برای فصل بهار خیلی پیر شده است.بهارگرم مشتاق بی قرارآنجا ودر نور طلایی انتظاراو را می کشید.درمقابل همه، آماده رسیدن ، دمیدن به ریش سفیدش و بنرمی در آغوش کشیدنش بود.