• خانه
  • داستان
  • داستان «کمی برای دست انسان بزرگ است» نویسنده «فاطمه خشنود»

داستان «کمی برای دست انسان بزرگ است» نویسنده «فاطمه خشنود»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh khoshnood

هرچه صدای آهنگش را بیشتر می‏کرد فایده ای نداشت. صدای فریادها را می‏شنید. ایستاد و به آن‏طرف خیابان خیره شد. جوانی لاغر اندامی روی زمین افتاده بود. پیراهنش پاره شده بود و خون‏هایی که از بینی و دهانش ریخته بود کف سنگی پیاده رو را لک انداخته بود. مرد چاقی روی پاهای جوان نشسته بود و رو به جمعیتی که اطرافشان ایستاده بودند فریاد می‏زد:« نگران نباشین، عمرا بزارم تکون بخوره، بی ناموس. پس این پلیس‏های لعنتی کجا موندن؟»

هدستش را برداشت و داخل کوله‏اش گذاشت. به طرف جمعیت رفت. دستش را روی شانه مرد چاق گذاشت.

  • پاشو برادر من، داری میکشیش. ببین چطوری داره ناله می‏کنه و می‏لرزه؟
  • به جهنم که بمیره. حقشه. پا نمیشم. اصلا تو چیکاره حسنی؟
  • یه آدمم... انسان. میدونی انسان یعنی چی؟ اصلا باشه. پا نشو. اما اگه با این وزنی که تو روش انداختی طوریش بشه همون پلیس‏های لعنتی که میگی، بیان تو رو هم میبرن.

عرق در تمام وسعت پیشانی و سر طاس مرد چاق رویید و روی صورتش سر خورد. به جمعیت نگاهی انداخت. من و منی کرد و بلند شد. جوان لاغر اندام، پاهایش را از درد در شکمش جمع کرد و روی زمین مچاله شد. مرد چاق لگدی حواله اش کرد.

  • مسئولیتش با خودته ها، انسان.

بی توجه به حرف‏های مرد چاق خم شد. جوان را به پشت خواباند. چشم‏های جوان را یکی یکی باز کرد و با دقت به آنها خیره شد. سپس دست ها و پاها و شکم جوان را معاینه کرد. دستی به کمر وگردنش کشید.

  • انگاری جناب انسانمون دکتر تشریف دارن. دکی جون هر حرومزاده‏ای دلسوزی نداره وا.

از کوله‏اش بطری آب معدنی را درآورد. سر جوان را بالا آورد و کمی به او آب داد. صدای آژیر پلیس که بلند شد جوان را رها کرد، لبخندی به مرد چاق زد و از جمعیت دور شد.

  • بودی حالا دکی جون. شاید برادران زحمت‏کش نیرو انتظامی بهت مدال می‏دادن.

حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد.

  • اینجا چه خبره؟
  • جناب سروان این یارو داش دزدی می‏کرد گرفتمش.
  • بله. می‏بینم که جای ما اعمال قانونم کردید.
  • نه... نه قربان. بجون شما دفاع از خود بود.
  • حالا چی دزدیده؟

زنی از میان جمعیت گفت:

  • گوشی من رو زد داش فرار می‏کرد که...

مرد چاق بین حرفش پرید:

  • داش فرار می‏کرد اومد کیف منم بزنه گرفتمش. وسط دعوا ساعتمم دراورد بی پدر.
  • پاشو ببینم. پاشو. خب.... این از گوشی شما... صاف وایستا ببینم. خب... کیف شما... .
  • کیفم رو نذاشتم بگیره قربان. فقط ساعتم رو ازم کند.
  • اما... گفتم صاف وایستا... اما ساعتی همراش نیس... نه نیست.
  • خودم دیدم از دستم کشید قربون شکلت برم. بیشتر بگردین. این جونورا بلدن چجوری تو همه سوراخ سومبه‏هاشون جاساز کنن.

هنوز صدای آژیر پلیس می آمد. هدستش را روی گوشش گذاشت. صدای آهنگ را بلند و بلندتر کرد. ساعت را از آستینش بیرون آورد. لبخندی زد. کمی برای دستش بزرگ بود.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کمی برای دست انسان بزرگ است» نویسنده «فاطمه خشنود»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692