هرچه صدای آهنگش را بیشتر میکرد فایده ای نداشت. صدای فریادها را میشنید. ایستاد و به آنطرف خیابان خیره شد. جوانی لاغر اندامی روی زمین افتاده بود. پیراهنش پاره شده بود و خونهایی که از بینی و دهانش ریخته بود کف سنگی پیاده رو را لک انداخته بود. مرد چاقی روی پاهای جوان نشسته بود و رو به جمعیتی که اطرافشان ایستاده بودند فریاد میزد:« نگران نباشین، عمرا بزارم تکون بخوره، بی ناموس. پس این پلیسهای لعنتی کجا موندن؟»