• خانه
  • داستان
  • داستان «یک آن خوشبختی» نویسنده «جهانگیر ایرانپور»

داستان «یک آن خوشبختی» نویسنده «جهانگیر ایرانپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jim iranpoor

      مادرمن خواهرنداشت اما تا دلتان بخواهد خواهرگفته داشت . با دوستانش درآرامگاه امام رضا پیمان خواهری بسته بود و براستی که ازخواهرهم خواهرترومهربان تربودند، یکی ازآنها ملوک بود که زن مردپولداری شده بود، بهتر بگویم، مردی از بازمانده (ارث) ملوک پولدار شده، اما چنان خوشبخت نبود واین را خیلی ها نمی دانستند اما...

     همه اهل فامیل می دانستند که حاج خانم (ملوک) بیماری قلبی دارد وباید ملاحظه اش  را کرد. خبرهای بد را نباید به اوگفت واگرهم بایسته بود باید خیلی به آرامی گفت و آهسته آهسته  موضوع را به او رسانید این چیزی بود که خسرو دامادشان به درستی ازآن آگاه بود وداشت با شهین همسرش، دختر حاجی بگو مگو می کرد که چگونه حاج خانم را از مرگ ناگهانیِ حاج آقا همسرش آگاه سازند. به دنبال مادرمن گشتند که این کار رابه گردن او بیاندازند اما پیدایش نکردند.

 به هربدبختی که بود به حاج خانم گفتند که هواپیمای حاجی درنزدیکی نیشابور سقوط کرده وحاجی دراین رخداد به سوی ایزد یکتا رفته است.

     نخست حاج خانم حاج  و واج ماند، نمی دانست چی بگوید.  سپس اندکی خاموش ماند و آنگاه سرش را پائین انداخت و رفت توی مهمان خانه و در را هم روی خودش بست . همه نگران اوبودند شهین دوید پشت در و گریه کنان به  مادرش گفت: که مادرجان کمترگریه و زاری کن. خواست خدابوده یک وقتی به خودت آسیب نرسانی غم  نخور مادر جان، مرگ برای همه هست و زندگی هم برای همه هست!

     ملوک در همان زمانی که با ناباوری روی چهارپایه (صندلی) اتاق مهمانخانه نشسته بود (این چارپایه ویژهِ حاج آقا بود وسال ها پیش ازشوروی  به ایران آورده شده بود) با آوای بلند گفت: دخترجان من خوبم  و به خودم آسیب نمی رسانم نگران نباش و برو به بچه هایت برس.

     حاج خانم داشت به همه چیزمی اندیشید، به گذشته های دورونزدیک، به شب  پیمان زناشوئی اش با حاجی، به مهمانان آن شب، به تن پوشِ زیبایش که پر از مرواریدهای ریز و درشت دوخته شده بود، به گدابازی های خانواده شوهرش که همه هزینه جشن  را به گردن پدر او انداخته بودند، به بی تربیتی شوهرش با آن رخت پوشیدنش و.....سرانجام  به دشنام هائی که حاجی به گور پدرومادرش می فرستاد. به آرامی ازمیان لب های بهت زده اش  واژه هائی درمی آمد که اگربه خوبی گوش می کردی مانند واژه  "آزادی" و یا "رهائی" بود.

     آسوده شدم: خدایا آسوده شدم، آزاد شدم خدایا، خدایا سپاست چندسال بدبختی وبندگی؟ چندسال دیگه به این مرتیکه خسیس پست سرشت باید رایشگری (حساب کتاب) نخود لوبیا پس می دادم؟ خدایا ممنون. دیگه مجبورنیستم جلویش بنشینم وبه خوراک خوردنش نگاه کنم، وقتی که غار دهانش باز می شد و نواله ها ی(لقمه های) خوراک را فرو می برد.

بانگ شهین او را بخود آورد که:

مادرجان چکار می کنی؟ بیا بیرون، غم نخور و اندوهگین نباش، همه چیز دست خداست، هر چه او بخواهد همان می شود، خدا به شما بردباری  و تاب بدهد.

حاج خانم حج ندیده  داشت همچنان می اندیشید:

     اکنون دیگه نیازی نیست برای خریدن یک قواره چادر اشک بریزم، برای خریدن نون وگوشت و روغن ونمک و زهرمار با این گدا گشنه ی پست چونه بزنم، خدایا سپاسگزارم که در این واپسین روزهای زندگی به من مهربانی کردی ومرا ازدست این مردِ نامرد رهانیدی . خدایا توگواهی که چه ستمی این مردتیکه به من وخانواده بیچاره ام کرد . خدایا پدرم را این مرتیکه  از اندوه دادن کشت، خدایا اون مرواریدهایی که وَرَدک (جهیزیه) من بود و شب عروسی به پیراهنم دوخته شده بودند کجا رفتند؟

حاج خانم یک چندی دراتاق بود و با خدای خودش راز و نیازمی کرد و سپاسگزاری و با خود می گفت:

     ـ امروز پس ازنیمروز رخت هایم را می پوشم ومی روم  دیدن خواهرگفته هام.  دیگه نیازی نیست از حاجی روادید بگیرم  واو با ریشخند بگوید: «برو،برو پیش خواهرگفته هایت » ویا اینکه بگوید «توی پیر زن می خوای بری خواهرگفته بازی؟ این کارها ی دختر بچه هااست نه زن های نره خر».

     ملوک با خودش فکرکرد چقدرخوشبخت شده است، خدا سرانجام او را ازدست حاجی رهانید.

     پس از نیمروز که حاج خانم  رخته ایش را پوشید و آماده بیرون رفتن بود، او داشت ازاتاق می آمد بیرون، آوای گردش کلید در کلون درب خانه به گوش رسید. درباز شد وحاج آقا سرومور و گنده تندرست آمد تو. حاج خانم با دیدن حاجی غش کرد وافتاد روی زمین.

درنشست سوگ حاج خانم همه می گفتند: که حاج خانم بیچاره ازشور و شادی اینکه شوهرش خوشبختانه تندرست برگشته سنگکوب کرده و درگذشته، آخرشادروان بیماری قلبی داشت.

حاجی در واپسین ثانیه ها هواپیما را ازدست داده بودُ و با تِرِن آمده بود مشهد.

سپتامبر2003 مشهد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یک آن خوشبختی» نویسنده «جهانگیر ایرانپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692