او با کولهای بر پشت پیاده در گرمای طاقتفرسا میرفت. چندهفتهای میشد که سفرش آغاز شده بود و خانه و شهر و دیارش و هر آنچه داشت را ترک کرده بود و عازم ماموریت سخت و پیچیده شده بود. او با محاسن بلند و سفید یکدست درست مثل برف و موهایی پنبهای که سفید بودند و نرم و بلند تا وسط کمر بسته شده و قامتی قوی و بلند و البته با اندکی خمیدگی، از کوهها و درهها و جنگلها و بیابانها و دشتها و دریاها میگذشت. نه خسته میشد و نه گرسنه و با نیرویی خارقالعاده و وصفنشدنی راهها را میپیمود.
گاه جهت تر کردن گلو جرعهای آب مینوشید و اگر در جنگل و باغی، درخت میوهای به چشمش میخورد میچید و آن را در دهانش میگذاشت. در این چند هفته توت قرمز و تمشک و گلابی کال و نارس آن هم به مقدار اندک، خوراک او شده بود. با این وجود او نه احساس گرسنگی میکرد و نه ضعف. معدهاش هم هیچ عکسالعملی از خالی بودن و فقدان مواد غذایی از خود نشان نمیداد. گاهی مینشست و کولهاش را باز می کرد و کتابش را بیرون میآورد و شروع میکرد با صدای بلند خواندن. بعد چشمانش را میبست و سرش را بالا میگرفت و زیر لب زمزمههایی میکرد. دوباره بلند میشد و پرانرژیتر و قبراق و سرحالتر از قبل به راهش ادامه میداد. او حدود 600 سال سن داشت بدون داشتن زن و فرزند و خانواده و بازماندهای. او و همسرش سالهای زیادی را با هم در خوبی و خوشی زندگی کردند ولی بچهدار نمیشدند. سالهای ابتدایی زندگی مشترکشان این امر برایشان دغدغهای شد.خیال میکردند نداشتن فرزند، تأثیر بد و ناخوشایند بر زندگیشان میگذارد و سبب فروپاشیدن عشق و زندگیشان میشود اما اینطور نشد و آنها چند سده را با عشق و امید در کنار هم بودند و بهراستی به پای هم پیر شدند، تا اینکه چند ماه پیش زمانی که او طبق عادت همیشگیاش به کوه رفت ندایی به او رسید ندایی که با همیشه تفاوت داشت و جنسش لطیف و دلنشین نبود. ندایی که زمخت طور و سنگین لابهلای سنگها و میانههای کوه پیچید و به او رسید و تنشی عظیم و رعشهوار در وجودش ظاهر گشت. او و زنش تنهای تنها بودند بدون داشتن فامیل و دوست و خویش و آشنا و همسایهای. تنها بازماندگان آدم بودند در روی کرهی زمین و همیشه برایشان و بهخصوص زن سوال بود که سرانجامشان چه میشود؟ چقدر عمر میکنند؟ کدامشان اول میمیرد و آنکه میماند چقدر و چگونه تنها زندگی میکند و سرانجامش چه میشود؟
تا اینکه آن روز به او ندا رسید که: «سرانجام زمان موعود فرا رسید. تو باید با خوراندن زهر به همسرت، عمر او را به پایان ببری و سپس خودت عازم سفر شوی» او که از این خواسته بسیار شوکه شده بود عدم توانایی خود را اعلام کرد و از خدا خواست این کار سخت و غیرممکن را به او نسپرد. ولی آن ندا مصرانه و این بار بلندتر در فضا پیچید. او چارهای نداشت و باید ماموریتش را آغاز میکرد.
روزها و شبها میگذشت و او به انجام ماموریتش فکر میکرد و این که چگونه آن را عملی کند. بارها و بارها تا مرحله انجامش رفت، ولی هر دفعه با دیدن چهرهی معصوم و چشمان سراسر عشق همسرش، دست و دلش میلرزید و پشیمان میشد. زن از تغییر رفتار و روحیهی ناآرام همسرش آگاه شده بود و علت آن را جویا و پرسان، ولی او چیزی نمیگفت و نمیتوانست آن راز را برملا کند. هر روز خود را ناتوان در انجام آن کار مهم و خطیر میدید و آن را به فردا و فرداهای دیگر موکول میکرد، دیر شده بود و او خلف وعده کرده بود. سرانجام یک روز صبح زودتر از همسرش بیدار شد و چای دم کرد و با دستانی لرزان و قلبی لرزانتر، زهر در آن ریخت و چون طاقت ماندن و دیدن نداشت از خانه بیرون زد. حال بدی داشت. مثل دیوانهها راه میرفت و دور خود میگشت و مدام با خود حرف میزد و هر از گاهی فریاد میکشید. چند ساعت بعد با حالتی جنونآمیز به خانه برگشت زن به حالت دراز کشیده وسط هال افتاده بود. ماموریت با موفقیت انجام شده بود. او همسرش را بوسید و او را در باغچهی خانهاش چال کرد. کولهپشتیاش را برداشت، وسایلش را همراه با تکهای نان، چاقو و کتاب، داخل کولهاش گذاشت و راه افتاد.
هوا بسیار سرد شده بود و خبر از زمستان و تغییر فصل میداد. او آرام و کمی خمیدهتر از قبل به راه خود ادامه میداد و بعد از گذشتن از درهای عمیق به باغی بزرگ و سرسبز رسید دورتادورش درخت بود و سبزه و گل، و بهار در آنجا نمودار بود. چهچه بلبلان و قمریان و طوطیان، بوی خوش گل و چمن، آسمان صاف و آبی و تمیز، جوی آب زلال و روان، طراوت و سرزندگی چیزی نبود که دیدنش در عالم بیداری امکانپذیر باشد. او کنار نهر آب نشست و دستش را به خنکای آب زد. انگار با تمامی آبها و نهرهایی که تا به حال دیده بود فرق داشت. چقدر آن فضا آرامشبخش بود و دلپذیر. خیال میکرد در عالم خواب و رویاست. بعد از شستن دست و رویش رفت و کنار درختی تنومند و قدیمی و سر به فلک کشیده که انگار پدر تمامی درختان روی زمین است ایستاد. لابهلای برگهای سبز و پر طراوتش سیبهای سرخ فراوانی جلوهگری میکردند. دستش را بالا برد تا سیبی را بکند اما خیلی زود پشیمان شد. انگار دلش نیامد آن سیب را از شاخه جدا کند و گاز بزند. شروع کرد به قدم زدن در باغ که ندایی ملکوتی تمام فضای باغ را پر کرد« ماموریتت با موفقیت به پایان رسید. پیروز شدی آخرین بازماندهی زمین!»