او با کولهای بر پشت پیاده در گرمای طاقتفرسا میرفت. چندهفتهای میشد که سفرش آغاز شده بود و خانه و شهر و دیارش و هر آنچه داشت را ترک کرده بود و عازم ماموریت سخت و پیچیده شده بود. او با محاسن بلند و سفید یکدست درست مثل برف و موهایی پنبهای که سفید بودند و نرم و بلند تا وسط کمر بسته شده و قامتی قوی و بلند و البته با اندکی خمیدگی، از کوهها و درهها و جنگلها و بیابانها و دشتها و دریاها میگذشت. نه خسته میشد و نه گرسنه و با نیرویی خارقالعاده و وصفنشدنی راهها را میپیمود.