• خانه
  • داستان
  • داستان «شبرنگِ بی اثر» نویسنده «یوکابد جامی»

داستان «شبرنگِ بی اثر» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ukabed jamii

به ساعت مچی یادگار پدر که چشم می دوزم، هر دو عقربه روی عدد یک جا خشک کرده اند. بند پاره ساعت را دور مچ می بندم و نگاهی به خیابان می اندازم. گربه ای می بینم که در کمین موشی بیچاره خود را پشت درخت پنهان کرده. از شدت سردی هوا، دستهایم را به همدیگر می چسبانم و زیر بغل پنهانشان می کنم. عجیب است چنین سرمایی با وجود اینکه پاییز به تازگی به نیمه هایش رسیده.

کلاه بافتنی ای که هنر دست ملیحه است، تا روی گوشهایم پایین آمده و زیپ کاپشن شبرنگی که تنها نامش را با خود یدک می کشد، زیر گردنم پنهان شده. ای کاش فراموش نمی کردم و شالگردن را هم از خانه با خود همراه می آوردم. شاید پیچیدنش دور گردنم، کمی به گرم شدنم کمک می کرد و سرمای کمتری احساس می کردم.  

تکیه جارو را از دیوار می گیرم اما، به محض ایستادن، احساس می کنم حتی از چند دقیقه قبل نیز بی جان تر شده ام. در تمام تنم کرختی و بی حسی شدیدی غالب است و کمی حالت تهوع دارم. اگر امشب نیز نتوانم مانع بالا آوردنم شوم، حتم دارم روده هایم را بالا خواهم آورد. به گمانم دو روزی می شود که به خاطر معده دردهای شدید، جز چند لقمه نان و کمی چای چیز دیگری از گلویم پایین نرفته. ای کاش می توانستم امشب را در خانه می ماندم و استراحت می کردم تا شاید به این جسم بی جانم، قوتی بازمی گشت. اما چاره چیست جز اینکه امشب نیز همچون شبهای گذشته کار به پایان برسد.

با قدمهایی آهسته، از روی جدول عبور می کنم. به محض لمس کفشم با جدول اما، تکه ای ترک برداشته از جدول زیر پایم تکان می خورد و چیزی نمی ماند تا سکندری خوردنم. هرطور هست خود را به تنه درخت می گیرم و نفسی عمیق می کشم« خدایا به امید خودت. امشب رو آسون بگیر به ما» و خود را به حاشیه خیابانی که تازه خط کشی شده می رسانم.

نگاهی به خیابان می اندازم و روی چراغ قرمز چهارراه خیره می مانم. یادش بخیر نخستین شب بعد از عقدمان با ملیحه. در کمتر از دو ساعت، نیم بیشتر خیابانهای تهران را با ماشین یکی از دوستانم پشت سر گذاشته بودیم. به یاد دارم پشت یکی از همین چراغ های قرمز بود که فرصت کردم توی چشمهای درشت و مشکی اش زل بزنم. وقتی نگاهش را به من دوخت، دل توی دلم نبود برای بوسیدن چشمانِ زیبا و عاشق کُشش. بی آنکه پلک بزنم، دستانش را توی دست گرفتم و به او گفتم«تا ابد کنارت می مونم و خوشبختت می کنم» و همان لحظه بود که احساس کردم عشقم نسبت به او از فرهاد و مجنون نیز پیشی گرفته.

نگاهم را از چراغ قرمز که حال دیگر به رنگ سبز تغییر شکل داده می گیرم و از یادآوری آن شبِ شیرین، لبخند می زنم. چقدر دوست داشتنش خوشایند است وقتی حتم دارم او نیز مرا بیش از هر کس دیگری می خواهد و کنارم می ماند.   

جارو، به سختی روی تن آسفالتهای بی روح خیابان به حرکت درمی آید و من، به صدای خش خشی که برگهای ریز و درشت و ته سیگارها را همراه خود به سمت انتهای خیابان پیش می برد گوش می سپارم. هنوز مسیر زیادی از جارو زدنم نگذشته که چند قطره باران روی صورتم می نشیند و خود را مهمان ناخوانده جا می زند. سر بالا می گیرم و به آسمانِ سرخ نگاه می اندازم که خبر از بارانی شدید می دهد. با این وجود، باید هرچه سریعتر نظافت خیابان تمام شود تا اگر باران شدت یافت با خود آشغالها را به حرکت درنیاورد اما مگر چقدر در این جان قوت است تا تمام طول خیابان بی زباله شود؟

با سرعتی که به گمانم با قبل فرق چندانی ندارد، به سمت جلو پیش می روم اما باران از من سبقت می گیرد و در عرض چند دقیقه، آب توی خیابان به راه می افتد. دست از کار می کشم و خود را کنار درختی پر شاخ و برگ می رسانم تا از بارش باران در امان باشم. تمام لباسهایم به آن واحد خیس می شوند و سرما به عمق استخوانم نفوذ می کند. به یاد ملیحه می افتم که در این باران جایش امن است که همان لحظه، تلفن همراهم زنگ می خورد. با دیدن نام ملیحه روی صفحه گوشی، بی معطلی پاسخ می دهم«الو؟ آقا محمود؟ خوبین آقا محمود؟ الو؟ صدامو میشنوین؟» صدایش که از پشت تلفن به گوش می خورد، لبخند روی لبم می نشیند«به به ملیحه خانم. بله می شنوم. سلام خانم خانما. خوبم الحمدالله. شما چطوری؟ پس چرا بیداری تا الان؟ چیزی شده نخوابیدی؟» ریز و نخودی که می خندد، حتم دارم از شنیدن واژه "خانم خانما" خجالت کشیده و این من هستم که با شنیدن صدای خنده هایش دلم برایش غنج می رود.«نه آقا محمود. نمی دونم چرا امشب خواب به چشام نمی یاد. قبل تر خواستم زنگ بزنم حالتونو بپرسم گفتم مزاحم کارتون نباشم. راستی آقا محمود چه بارونی گرفته. اونجا هم می باره؟ بارون میذاره کار کنین؟»روی جدول می نشینم و سرم را به سمت پایین خم می کنم«نگران نباش شما. الان که صداتو شنیدم حالم خوب می شه. آره می باره. حسابی هم می باره. بارون شدیده اما خب، شُکر. می گن بارون نعمته. راستی نگفتی چرا نخوابیدی تا الان؟ نکنه دلتنگ آقاتی؟ ها؟»و بیشتر توی خود فرو می روم تا از بارش باران در امان باشم. از پشت تلفن باری دیگر می خندد و با صدایی که آهسته تر از قبل می شود، حرف را عوض می کند« خانم علی پور همین چند دقیقه قبل یه چنتا دونه شلغم و لبو گذاشته بود تو یه مشما آورد دم خونه. منم واسه شما گذاشتم تو ...» میان صحبتش می روم و برای دومین بار  هرچند می دانم خجالتش مانع پاسخ می شود می پرسم «نگفتی ها خانمی. دلت برای آقاتون تنگ...» پیش دستی می کند و با حالتی از حجب و حیا پاسخ می دهد «آقا محمودد مزاحمتون نمی شم... » و گوشی را قطع می کند. مکالمه امان که تمام می شود، احساس می کنم چقدر دلم برایش تنگ شده. گویی چند سال است همدیگر را ندیده ایم . مگر می شود این حجم از عشق و علاقه در قلبی که گنجایشش ذره ایست جای گیرد؟

از روی زمین بلند می شوم و گوشی را داخل جیب کاپشن می گذارم. باران همچنان می بارد و تمام لباسهایم خیس شده اند. حتی از داخل کلاه بافت هم از موهایم آب می چکد. به نظر می آید با بارش باران، دمای هوا نیز چندین درجه کاهش یافته. اینطور که باران بی امان می بارد، کارم نیز با تاخیر انجام خواهد شد. با این حجم از باران، در نهایت تلاشم برای نظافت خیابان بی نتیجه خواهد ماند اما دیر یا زود تنها برای چند دقیقه بیشتر نمی توانم منتظر قطع باران بمانم. اگر همچنان به باریدن ادامه دهد، چاره ای ندارم جز جارو زدن تمام آشغالهایی که در دل باران پنهان شده اند.

نگاهی به اطراف می اندازم تا پناهگاهی پیدا کنم و خود را برای دقیقه ای چند به آنجا برسانم. پشت چراغ قرمز برخلاف پیش از باران، حال چند ماشین ایستاده. با قدمهایی آهسته، وارد کوچه ای بن بست می شوم و زیر سایبان خانه ای پناه می برم. روی سکو می نشینم و کلاه از سر برمی دارم و با زوری اندک، از خیسی باران رهایش می کنم. شکلاتی نعنایی داخل دهان می گذارم و منتظر می مانم تا از شر حالت تهوعی که رو به اتمام است خلاص شوم.

 با وجود اینکه هنوز باران می بارد اما، بیش از این دیگر نمی توانم منتظر بمانم. هر لحظه امکان دارد آقای عبداللهی، سرپرستمان که حتی در این هوای نامساعد هم به سخت گیری اش ادامه می دهد، ماشین های سرکشی را سراغمان بفرستد. ضعف جسمانی ام دست بردار نیست و هنوز مثل قبل بی جان هستم و جارو در دستانم کمی می لرزد. سعی می کنم نسبت به آن بی تفاوت باشم تا بتوانم کارم را به پایان برسانم. به همین خاطر، دست به دیوار می گیرم و به ناچار راهی خیابان می شوم.

آشغالها گاه روی قسمتی از خیابان که آب درش جمع شده شناور می شوند و گاه، خود را به خشکی آسفالت می رسانند. هنوز نیمی دیگر از جارو کشیدن خیابان مانده و باران کمی آرام گرفته. هوا اما هرچه به دم دمای صبح نزدیک می شود سردتر از قبل می گردد. خیابان حال خلوت است و ترجیح می دهم همچون برخی از شبهای گذشته امشب نیز، زیر لب به یاد ملیحه ترانه ای آذری زمزمه کنم« سنه خاطر گوزلیم دونیانی ویران ائدرم، غمین اولسا بله جاندان سنی درمان ائدرم، سیلرم گوزیاشینی آغلاسان آغلار اورگیم، منی سئوسن اگر، اوز جانیمی قوربان ائدرم»[1]

مادرم همیشه می گفت اگر دلت برای کسی بلرزد حاضری جان در کف، برایش دنیا را تکان دهی. من آن وقت ها سن و سال کمی داشتم و بویی از عاشقی نبرده بودم. سالهای زیادی گذشته بود بعد از آن دوران، تا با دیدن ملیحه عاشقی سراغ قلب من هم آمد و در دنیای عجیبش غرق شدم. بعد از آن اما، مادر بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته بود و دگر نداشتمش تا به او بگویم« آنا، عاشیق اولمیشم[2]» و از عاشقانه هایمان با ملیحه برایش خاطره تعریف کنم و او با شنیدنشان سر ذوق بیاید و زیر لب برایمان آیت الکرسی بخواند.

با یادآوری خاطرات مادر، دلم می گیرد و اشک توی چشمهایم حلقه می زند. دست از کار می کشم و احساس می کنم این بار تهوع با شدت بیشتری سراغم آمده. جارو را به سطل زباله بزرگی تکیه می دهم و همچون دیشب، زرد آب بالا می آورم و تمام گلویم شروع به سوزش می کند. دقیقه ای بعد، با حالی که هیچ خوش نیست و هنوز تهوع بر من غالب است، روی جدول می نشینم و نگاهی به ساعت مچی می اندازم. عقربه ها ساعت 4 صبح را نشان می دهند. تا 7 صبح که شیفتم تمام می شود، هنوز زمان نسبتا زیادی باقی مانده. چیزی به تمام کردن خیابان نمانده اما با وجود باران، باید باری دیگر جارو زدن انجام شود تا همه چیز طبق هرشب پیش رود و ایرادی به کارم برای توبیخ گرفته نشود. با این وضع اما نمی توانم ادامه دهم. به همین خاطر دستکشها را  در می آورم و دستی به صورتم می کشم که در همین حین و با وجود چشمانی بسته، نوری شدید را احساس می کنم. به سرعت دست از صورت برمی دارم و چراغهای ماشین مقابل که چشمم را می زنند، مرا برای کشیدن نفسی دیگر مجال نمی دهند.

                                                           *******

صداهای بیرون از اتاق، مثل مته توی سرم فرو می روند. دست روی گوش می گذارم و سر توی سینه فرو می کنم. زیر لب با خود می گویم « نگفتی دلت برای آقاتون تنگ شده؟» و همچون دیوانه ها، توی سرم مشت می کوبم و با تمام وجود داد می زنم.

نمی دانم کیست اما بوی تنش برایم آشناست. چنان مرا محکم در آغوش گرفته که دیگر نمی توانم تکانی به دستانم دهم. سرم را به سینه اش می فشارد و می گوید« گریه کن مادر که حقت این نبود. ناله کن مادر که جوونی به خودت ندیدی. گریه کن بذار از این درد سبک بشی» و من بیش از پیش در آغوشش زجه می زنم و دل می ترکانم.

چشمانم را باز می کنم و دقیقه ای چند همچون منگ ها، نمی دانم کجا هستم و چه وقت از روز است. سر به اطراف می چرخانم و چندین زن و مرد را می بینم که پایین پایم نشسته اند. کمی دقت می کنم و پدر و برادر به چشمم آشنا می آیند. از خود می پرسم"چرا لباس سیاه به تن دارند و صورتهایشان چرا انقدر غمگین و آشفته به نظر می آید؟ نکند کسی مُرده باشد؟ زبانت را گاز بگیر ملیحهِ نفهم. اصلا من کجا هستم؟ پس محمود کجاست؟ چرا بین اینها محمود را نمی بینم؟ راستی چقدر دلم برایش تنگ شده. انگار چند روزی می شود او را ندیده ام."

با تنی بی جان، سر از بالش برمی دارم. پدر به سمتم می آید و دستم را می گیرد. بوسه ای طولانی روی آن می نشاند و اشک، انگشتانم را نمناک می کند. به دستم نگاه می اندازم و آنژوکت را بیرون می کشم و با صدایی که از ته چاه درمی آید، از پدر می پرسم« محمود کجاست بابا؟ » زیر گریه می زند و مرا به آغوش می کشد. ثانیه ای چند بی حرکت می مانم و باری دیگر می پرسم« نگفتی محمود کجاست بابا؟ ساعت چنده؟ پس چرا از سر کار هنوز برنگشته؟ من واسش شلغم پخته بودم. بابا؟ میشه بهم بگی محمود کجاست؟» و وقتی می بینم پدر مرا بی جواب می گذارد، با فریاد از او سراغش را می گیرم و اشک می ریزم.   

به دیوارهای سفید نگاه می کنم و توی تنم لرز می نشیند. احساس می کنم، دیوارهای خانه هر ثانیه به یکدیگر نزدیکتر می شوند و مرا می خواهند خفه کنند. چقدر دلم گرفته و چقدر قلبم ناخوش است. اشک های بی امان، راه خود را به سمت چانه لرزانم پیدا می کنند. تکیه ام را از دیوار می گیرم و خود را به آینه ای که روی دیوار آویزان است می رسانم. توی آینه به خود زل می زنم و روی صورتم دست می کشم. تازه آن لحظه است که می فهمم در این روزهای نبودش، چقدر پیر شده ام. چشمانم بی روح شده اند و پف کرده اند. نکند اینها همان چشمانی هستند که محمود همیشه خیره نگاهشان می کرد و قربان صدقه اشان می رفت؟ «ملیحه؟ تا آخر عمر کنارت هستم و خوشبختت می کنم» و با صدایی که گریه امان نمی دهد، فریاد می زنم«اَه. لعنت به این زندگیِ تاریک و سرنوشت شومم. پس چی شد محمود اون همه قول و قراری که به همدیگه دادیم؟ ما قرار بود تا ابد کنار هم بمونیم ولی تنهام گذاشتی. تنهام گذاشتی محمود. ای دادِ من. ای خدای من. ای وای دیگه طاقت ندارم. قلبم داره می گیره پس کجایی محمودم؟ الهی بمیرم برات. الهی نباشم که تو غم نبودت بی تابی نکنم. بمیرم برات که غریب رفتی. بمیرم برات که داغت تمومی نداره. چرا خداااا؟ آخه چرا من؟ چرا محمود بی کَسم کردی؟ پس چی شد قرارمون واسه پدر و مادر شدن؟ مگه تو نبودی که می گفتی باید یه عالمه بچه داشته باشیم؟ مگه تو نمی خواستی کنار هم بچه هامونو بزرگ کنیم؟ پس چی شد؟ چرا هرکجارو نگاه می کنم نمی بینمت؟ نیستی چرا محمودم؟ دارم میمیرم از نبودت. خدایاااا... خدایاااا به دادم برس.... » و سر به دیوار می کوبم و با فشاری که به یقین به مرده می ماند، از حال می روم.

سر روی زانوی مادر می گذارم و به صدایش گوش می سپارم« لالا لالا شب تیره، بخواب گلبرگِ من دیره، تموم ماهیا خوابن، چرا خوابت نمی گیره؟ لالا لالا لالالایی، چراغ خونه مایی، دیگه از شب نمی ترسم، تو مهتابی تو اینجایی. لالالالا لالالالا» دستش را توی دستم می گیرم و می بوسمشان. از خواندن دست می کشد و می پرسد«یه ذره شام بیارم بخوری الهی فدات شم؟»سوالش را بی پاسخ می گذارم و می پرسم« مامان؟ الان محمود کجاست؟» از سکوت مادر می فهمم اشک برای پاسخ امانش نمی دهد. با گوشه روسری چشمانش را پاک می کند و می گوید« هرجا که تو باشی اونم هست کنارت. هروقت دلت تنگ شد می تونی باهاش صحبت کنی. الهی قربونت بشم مادر. چشماتو ببین. انقدر گریه کردی دیگه مثل قبل نیستن. تا کی آخه مادر؟ چند وقته گذشته ولی هنوزم مثل روز اول بی تابی و داغدار. انقدر خودت رو اذیت نکن. دردت به جونم آخه من چه کاری می تونم برات بکنم که از این حال و روز بیرون بیای؟» سر از روی زانویش برمی دارم و رو به رویش می نشینم. چشمانش را با دست گرفته و شانه هایش می لرزند.« من هنوزم هرشب واسش شلغم می پزم و منتظرش می مونم تا برگرده خونه. می گن تو هوای سرد واسه سلامتی خوبه. شبا خیلی سرد میشه و ممکنه سرما بره تو جونش. من هرشب منتظرش می شینم تا بالاخره بیاد. چشمم به دره تا ببینم محمودم کی کلید می ندازه و میاد خونه. قربونت بشم مامان. تو چرا گریه می کنی؟ ببین من حالم خوبه. می خندم. نگام کن. من خوبم» و از روی زمین بلند می شوم. کیفم را روی شانه می اندازم که مادر هراسان به سمتم می آید«کجا دورت بگردم؟ کجا می خوای بری؟ می خوای تنهایی بری خونه چیکار؟ میدونی چقدر تنها بودی و از هوش رفتی؟ بمون دور سرت بگردم. کجا می خوای بری؟» در خانه را باز می کنم «باید برم زودتر خونه. محمود چند ساعت دیگه می رسه. شلغم باید بپزم و واسش شام بذارم. دوباره می یام...» مادر اما این بار با تشر می گوید«بسه دیگه ملیحه. محمود رفته. برای همیشه رفته و دیگه هم قرار نیست برگرده. چرا فکر می کنی قراره برگرده؟ سرنوشتت همین بوده. خدا خواست و از هممون گرفتش. تو نمی تونی اونو برگردونی. محمود مُرده. بس کن. ترو به خدا بس کن. محض رضای خدا تموم کن ملیحه» و به پایم می افتد و اشک می ریزد. من اما در شوک می مانم و بی حرکت برای چند ثانیه حرفی نمی زنم. آهسته زیر لب زمزمه می کنم« محمود مُرده؟ محمود مُرده. محمود مُرده. محمود مُرده» و داد می زنم « نه. نمرده. محمودِ من زندست. ما داشتیم تلفنی باهم صحبت می کردیم. بهش گفتم محمود جان خوابم نمی بره امشب. گفت حتما دلت برای من تنگ شده. نگفتم آره. مامان نگفتم آره دلم واسش تنگ شده و آروم و قرار ندارم. تو دلم آشوب بود ولی نگفتم. ما باهم حرف زدیم. داشت بارون می بارید. گفت بارون نعمته. من داشتم باهاش حرف می زدم مامان. محمود خوب بود. تلفنو قطع کردم...» « اما دیگه نیست. ملیحه باور کن محمود برای همیشه رفته. »« نه. هست. خودم باهاش حرف زدم. خوب بود حالش. حالش خوب بود. » « خوب بود حالش ولی ... ولی اون شبِ لعنتی مگه نشنیدی پلیس چی گفت؟ بارون شدید بود و شبرنگ لباس محمود بی اثر. یه راننده ماشینِ از خدا بی خبر که...» و داد می زند« محمودو نمی بینه و میزنه بهش. ملیحه باور کن محمود دیگه نیست. این انتظارت یعنی چی؟ باور کن ملیحه من و پدرت تمام غصه زندگیمون شده تو. تمومش کن و برگرد به زندگیت» و مرا توی آغوشش پنهان می کند و از هوش می روم.

 

[1] زیبای من به خاطر تو دنیا را ویران می کنم،اگر غمی داشته باشی از جان تو را درمان می کنم،اشکهایت را پاک می کنم،گریه کنی قلب من خواهد گریست،اگر دوستم داشته باشی، جان خود را فدا می کنم.

[2] مامان عاشق شدم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شبرنگِ بی اثر» نویسنده «یوکابد جامی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692