ظهرِ شنبه، سوم مهرماه 95، لباسهای نوم را پوشیدم و عینک و ادکلن را هم زدم و با تیپی که برای خودم هم تازگی داشت، از زیر قرآن مادرم رد شدم و به مدرسه رفتم. بچهها توی حیاط صف بستهبودند و معاون پرورشی که هنوز اسمش را نمیدانستم، برایشان بلبلزبانی میکرد.
چند تایشان زیر چشمی نگاهم میکردند و من در دلم از این میترسیدم که نکند با این قد و قوارۀ ریزهمیزه و با این صورتی که هنوز ریش و سیبیلی به خودش ندیدهبود، به عنوان معلم قبولم نکنند و همین سال اول سررشتۀ معلمی و کلاسداری از دستم دربرود! بهویژه که با همان نگاه اول چشمم به هیکلهای گنده و نتراشیدهای خوردهبود که در خوشبینانهترین حالت قدّم تا سر شانهشان بود. صفها را دور زدم و فرزی خزیدم توی سالن. اتاق دفتر را پیدا کردم. کسی نبود و تلویزیون داشت با صدای خفهای میخواند. منتظر ماندم تا مراسم تمام شود. کمکم معلمهای دیگر هم داشتندمیآمدند وتا مرا میدیدند و دستگیرشان میشد صفرکیلومترم، بیدرنگ به منبر موعظه میرفتند و یک طومار از خاطرات تلخ و شیرین و تجربیات معلمی را در گوشم بلغور میکردند و تا جایی هم که خوب ریزبین میشدم، حرفهایشان معجونی از نیش و کنایه و سرکوفت بود. برنامه روی میز بود و دو ساعت اول با کلاس دویستویک درس داشتم که سال دوم بودند و هنوز حتی وقت نکردهبودم کتابهای درسی را گیر بیاورم که لااقل نگاهی بهشان بیندازم و چهارچوب کار ِتدریس دستم بیاید. مراسم تمام شد و بچهها به کلاس رفتند. دیگر جای دستدست کردن نبود. لیست موقتی حضور و غیاب را برداشتم و کلاس را پیدا کردم. در زدم و وارد شدم. بچهها بلند شدند و صلوات گرم و گیرایی فرستادند و سلام کردند و نشستند. یک برگه دستمال کاغذی از کیفم درآوردم و میز و صندلی آهنی را تمیز و مرتب دستمال کشیدم و نشستم. کلاس خیلی تنگ بود و فقط پنجرهای به حیاط پشتی داشت که درختهای زبانگنجشک خوشقدوبالا رویش سایه انداختهبودند و بادخور چندانی نداشت و نفس آدم بند میآمد. میزها را در دو ردیف چیدهبودند و توی هر میز سه دانشآموز چپیدهبود و با یک نگاه سرسری و یک شمارش زیرِ لبی فهمیدم که سی نفر هستند. قیافۀ جوان و جانیفتادۀ من برایشان جالب بود و دیدم که آخریها سر را زیرِ میز میبردند و آرام و بیصدا میخندیدند و همین که سرشان را بالا میآوردند، صورتشان مثل گوجه، قرمز شدهبود. با صدای بلند شروع به خواندن دیباچۀ گلستان از حفظ کردم: «منّت خدای را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون...» کلاس آرامِ آرام شد. حتی صدای نفس کشیدنشان را هم نمیشنیدم. دو بیت اول دیباچه را هم خواندم و بعد صحبت هایم را شروع کردم. طبق برنامه این دو ساعت آموزش مهارتهای نوشتاری داشتند. من هم اول، از اهمیت انشا و نوشتن و کاربردهای آن در زندگی روزمره و زندگی نویسندگان بزرگ و موفقی که با همین درس شروع کردهاند، برایشان صحبت کردم. بعد کاربرد ِده تا از علائم نگارشی مهم و اصلی را با ذکر مثال برایشان جا انداختم و مهندسی نوشتن و یکیدو تکنیک سادۀ نگارش را هم برایشان توضیح دادم و بنا را بر این گذاشتهبودم که هر هفته سر کلاس موضوع بدهم و آنها هم همان جا بنویسند؛ ولی بیشترشان از این بابت اظهار نگرانی میکردند و میگفتند سرِ کلاس اصلاً و ابداً تمرکز ندارند و نمیتوانند انشا بنویسند و من هم آخرسر کوتاه آمدم و گفتم توی خانه بنویسند و بیایند سر کلاس بخوانند. برای هفتۀ بعد هم بهشان موضوع آزاد دادم و هدفم این بود که به نوعی تعیین سطحی از کلاس داشتهباشم و ببینم قدرت نگارش و نوشتنشان در چه حدی است.
شنبۀ بعد دوباره کلاس دویستویک بود و دوباره زنگ انشا. هنوز درِ کلاس را نزدهبودم که یکی از سال اولها از آن ور سالن به سمتم آمد. سلام کرد و یک تکه کاغذ تاخورده به دستم داد و رفت. بازش کردم و خواندم. نوشته بود: «آقا اجازه، امیرحسین بخشیان انشایش را از روی صفحۀ پنجاهویک کتاب مهارتهای نوشتاری سال اول نوشتهاست.» یک لحظه جا خوردم و نمیدانستم معنی این کار چیست! سرم را بلند کردم. دانشآموز غیبش زدهبود. کاغذ را توی جیبم گذاشتم و با حالتی بهتزده و متعجب وارد کلاس شدم. هنوز اول سال بود و اسم خیلی از بچهها را بلد نبودم؛ ولی بخشیان را خوب میشناختم. از همان جلسۀ قبل که چند سوال حاشیهای پرسید و کلاس را به خنده انداخت، برایم نخنما شد. کتاب آموزش مهارتهای نوشتاری سال اول را از کیفم درآوردم و جوری که کسی شک نکند، صفحۀ پنجاهویک را چک کردم. دیدم یک متن شستهرفته دربارۀ «نوروز» است. نگاهی به بخشیان انداختم که در میز سوم بود. هممیزیها و دورووریهایش درِ گوش هم پچپچ میکردند و با ایما و اشاره چیزهایی بینشان رد و بدل میشد و دفتر بخشیان را بین خودشان دستبهدست میکردند و لبخند میزدند و دست جلوی دهانشان میگرفتند که من خندیدنشان را نبینم. خودش ولی آرام و خونسرد پای تابلو را نگاه میکرد و به انشای دانشآموزی که جلوی کلاس بود، گوش میداد. نیش بازشدۀ دورووریهای بخشیان یک نشانه بود و تازه داشت دوزاریم میافتاد که آن دانشآموز سال اول حرف بیخودی نزدهاست! تا نوبت سوژۀ مورد نظر برسد، توی ذهنم هزارویک نقشه کشیدم و به انواع و اقسام گوناگون تنبیه و تحقیرش کردم. میخواستم پیش بچهها رسوایش کنم تا درس عبرتی شود برای بقیه و از همین اول سال بدانند با چه کسی طرف هستند و خیال از زیر کار دررفتن و سوسه دواندن به سرشان نزند و بفهمند که به هیچوجه نمیشود سر من شیره بمالند و این راهی که آنها اولش ایستادهاند و لنگانلنگان رویش قدم میزنند، با دستهای خود من آسفالت شدهاست. لحظهبهلحظه بیشتر هیجانی میشدم و خونم داشت به جوش میآمد و آن آرامش اول زنگ را از دست دادهبودم و میترسیدم این نگرانی توی چهرهام موج بزند و بخشیان شستش خبردار شود که از ماجرا بو بردهام و دم به تله ندهد و آن وقت هر چه که تا الان رشتهبودم، پنبه شود. از جایم بلند شدم و تا ته کلاس رفتم. لب پنجره چند لحظه ایستادم و خنکی سایۀ درختهای زبانگنجشک را توی صورتم احساس کردم. دوباره برگشتم و سرِ صندلی آهنی نشستم. بد جوری سرِ دوراهی گیر کردهبودم و دو احساس متضاد درونم را به آشوب کشیدهبود و قدرت اختیار و تصمیمگیریام را پاک از دست دادهبودم. برایم مثل روز روشن بود که اگر دست روی دست میگذاشتم و به بخشیان لام تا کام حرفی نمیزدم، بچهها میرفتند و پشت سرم هزارویک حرف و حدیث درمیآوردند و آن وقت دیگر هیچ دانشآموزی برای حرفم تره هم خُرد نمیکرد و سکهام از رونق و اعتبار میافتاد. همین الان هم خندههایی که توی صورت دورووریهای بخشیان پخش میشد، برایم از صد فحش آبدار بدتر بود؛ ولی از آن ور پای شخصیت یک دانشآموز و یک انسان در میان بود و باید خیلی احتیاط به خرج میدادم که از روی خشم و خروش تصمیم نگیرم و تا جایی که راه داشت، میبایست انسانیت و اخلاق را چاشنی کارم میکردم تا فردا پسفردا پشیمان نشوم و به انسان بودن و معلم بودن خودم شک نکنم. میترسیدم همین توپ و تشرها و سرکوفتهای امروز من، زخمی شود بر پیکرۀ غرور بخشیان و به مرور زمان عفونت کند و او را از درس و مدرسه دلزده کند و سرنوشتش در اثر اشتباه من، سیاه و باطل شود. آن وقت عذاب وجدان و درد درونم را با کدام مسکن اختراع نشدهای آرام میکردم و فردای قیامت جواب خدا را چه میدادم...!
اینکه آبروی بخشیان را پیش همکلاسیهایش به باد میدادم و خطایش را پیراهن عثمان میکردم و توی جمع دماغش را میسوزاندم، هنر چندانی نبود که بخواهم به آن بنازم و فردا پسفردا جلوی همکارهایم باد در گلو بیندازم و بگویم فلان دانشآموز ِبختبرگشته را سنگ روی یخ کردم و... .
با شک و تردید تصمیمم را گرفتم. هر چه بادا باد! اسم بخشیان را خواندم و او در میان خندههای موذیانه و نگاههای مرموزانۀ دورووریهایش پای تابلو آمد. دفترش را گشود و با صدای رسا شروع به خواندن انشایش کرد: «بهنام خدا... موضوع انشا، نوروز... نوروز؛ یعنی روز نو، روزگار نو. شاید به همین خاطر است که با آمدن نوروز، همه چیز نو میشود...». داشت متن صفحۀ پنجاهویک کتاب مهارتهای نوشتاری سال اول را موبهمو میخواند. بچهها هم، خندهشان گُل کردهبود و داشتند به ریش من میخندیدند که چه معلم سادهلوح و هالویی هستم که حتی از محتوای کتابهای درس خودم هم خبر ندارم و یک الفبچۀ تازه به دوران رسیدهای مثل بخشیان سرم کلاه می گذارد و...! انشا تمام شد. دفتر بخشیان را گرفتم و نگاهی به آن انداختم. چشمانش میخ شدهبود به دست و قلم من که هر چه زودتر نمرهاش را بدهم و خرش از پل بگذرد و برود پشت سرم هر حرفی که دلش میخواهد به ریشم ببندد. امضایم را پای برگه انداختم و خیلی خونسرد داخل دفتر یک بیست خوشگل برایش گذاشتم و نیشش داشت باز میشد و دستش را برای گرفتن دفتر درازکردهبود. پایین برگه با خط خوش نوشتم: «بخشیان عزیز، من میدانم که انشایت را از روی صفحۀ پنجاهویک کتاب مهارتهای نوشتاری سال اول کپی کردهای؛ ولی قول بده که از این به بعد انشاهایت را خودت بنویسی!» لبخند از صورتش گم شد و چشمانش حالت شرمندگی و خجالت به خودشان گرفتند. دفتر را بستم و دستش دادم و رو به کلاس گفتم: «بچهها برای بخشیان یک کف مرتب بزنید!» کلاس یکپارچه تشویق شد و آن چند نفری که از ماجرا خبر داشتند، هم دست میزدند و هم به ابله بودن من قاهقاه میخندیدند و مدام در گوش هم رسواییام را پچپچ میکردند. بخشیان با قدمهای سست و بیحال رفت و سر جایش نشست. دفترش را توی کیفش گذاشت و از لام تا کام جواب هیچ یک از دورووریهایش را نداد. بقیۀ دانشآموزها هم آمدند و انشاهایشان را خواندند و زنگ به پایان رسید و از کلاس بیرون رفتم. میدانستم که الان بچهها دارند داستان امروز را دهانبهدهان برای هم نقل میکنند و خشتخشتِ اعتبارم را پیش همه ویران میکنند و میدانستم که بخشیان الان از خجالت دارد آب میشود و دنبال درزی در زمین میگردد که در آن فروبرود و دیگر چشمش به چشم من نیفتد.
زنگ آخرخوردهبود و تک و تنها راه خانه را در پیش گرفتهبودم. احساس میکردم یک نفر مثل سایه دنبالم میکند؛ ولی بیتوجه راه خودم را ادامه میدادم و پشت سرم را نگاه نمیکردم. همچنان داشتممیرفتم که توی یک کوچۀ خلوت صدایی از پشت مرا به خود خواند: «آقا...»؛ برگشتم. بخشیان بود. سرش را پایین انداختهبود و جلو میآمد. نزدیکتر که آمد، از خجالت مثل لبوی پخته شد. دهانش کلید شدهبود و هیچ حرف نمیزد. تا آخرش را خواندم. برای اینکه از آن حالت درش بیاورم، پیشدستی کردم و سر ِصحبت را باز کردم. او هم رویش باز شد و التماسها و خواهشها و پوزشهایش را پشتسرهم تکرار میکرد. دستی به سرش کشیدم و جوری تا کردم و جوری حرف زدم که انگار هیچ اتفاقی نیفتادهاست و خطای او اصلاً برایم مهم نبوده و ناراحت نشدهام. تا میتوانستم دلداریش دادم و کم ماندهبود اشکهایش را هم ببینم؛ ولی زود روانهاش کردم و خودم هم راه خانه را در پیش گرفتم و رفتم... .
هفتۀ بعد پایم را توی یک کفش کردم که الّا و بلّا دانشآموزها باید انشایشان را سر کلاس بنویسند و اگر بخشیان تا حالا پیش کسی چیزی نگفتهبود، تنها او بود که از راز این تصمیم ناگهانی خبر داشت... هفتهها میگذشت و بخشیان هر بار مثل بقیه انشایش را سر کلاس مینوشت و میخواند و همیشه او و چند نفر دیگر بهترین متنها را مینوشتند و نمرۀ انشایشان بیست بود و حتی رفتهرفته فهمیدم که بخشیان قدرت داستانپردازیش فوقالعاده است و دیالوگ شخصیتها را به قدری زیبا مینوشت که برایم باورکردنی نبود و تازه داشتم پی میبردم که بندۀ خدا، آن روز لابد مشکلی برایش پیش آمده که مجبور شده انشایش را از روی کتاب کپی کند و من چه قدر خوشحال بودم از این که آن روزکاری نکردهبودم که الان پشیمان باشم.