آتوسا تا چشمهایش را باز میکند، میگوید: «تمام رؤیاهام دود شد و به هوا رفت.» من روی تخت، کنارش، مینشینم و با لبخند به او میگویم: «صبح بهخیر عزیزم.» اما او سر میچرخاند و به بیرون نگاه میکند. در جوابِ من، میگوید:
چت از طریق واتساپ
آتوسا تا چشمهایش را باز میکند، میگوید: «تمام رؤیاهام دود شد و به هوا رفت.» من روی تخت، کنارش، مینشینم و با لبخند به او میگویم: «صبح بهخیر عزیزم.» اما او سر میچرخاند و به بیرون نگاه میکند. در جوابِ من، میگوید:
کریم
صدای پای پاییز برام حس تلخی داره!شاید به خاطریاد آوری خاطرات تلخ و شیرین فصل مدرسه ها باشه ! پاییز امسال اما از همیشه تلخ تر و نا شاد تره، نمی دونم چرا احساس پوچی عجیبی دارم؟شاید به خاطر اینکه جوجه هام را شمردم ومی بینم که بعد از بیست سال درس خواندن تازه هیچی نیستم
دلها لک میزننــد پشت اخمهایی که میبینید، پشت عاشقانهی بلندی که نمیبینید! گاهی دل هر کسی برای شنیدن حرفهایی تنگ میشود که مثل گیاه رویش عشق دارد! اما بینهایت سخت است وقتی همهی حرفهایت را بزنی و بعد بفهمی آدمی که برایش دل خالی میکردی لالـش گرفته است و بیجوابی؛ نهایت عجز همین جا است؛ آنقدر عاجزی که برای دلت گریهات میگیرد!
توی خیابان شاهپور روی نیمکت، رو به پارک جلوی در بیمارستان اپیدی نشسته بودیم. دیوانه روی چمن های پارک ورجه وورجه می کرد. توی هوا می پرید، دستش را بالای سرش می برد و انگار می خواست چیزی را توی هوا بگیرد. مهیار گفت:
از آن جائی که کنده شدهام به درون حجم غلیظی از تاریکی قدم میگذارم. زیر پاهایم ریگهای روانی در جریانند که گرمند. کمی از نورهای چشمک زن مهتابی را رد کردهام. هر چه بیشتر نزدیکشان میشوم، دورتر میشوند اما میتوانم ردشان کنم و جایشان بگذارم. میدانم چیزی درونم کم شده است. سایهی دوم را که هیچ وقت اسمدار نشد، از دست دادهام.
مینی بوس به آرامی در دل جاده حرکت می کرد و دشتهای سبز و کوههای خاکستری را به سرعت پشت سر می گذاشت. آقا معلم کنار راننده روی صندلی جلو نشسته بود و مشغول گپ زدن با راننده بود و گاهی نگاهی به بیست نوجوانی می انداخت که با موهای کوتاه و قد های تقریبا اندازه ی هم، با تی شرت های رنگی و شلوارهای خاکستری تمیز و اطو زده روی صندلی های مینی بوس نشسته و مشغول گپ زدن با هم بودند.