• خانه
  • داستان
  • داستان «یک اتفاق معمولی» نویسنده «مهناز پارسا»

داستان «یک اتفاق معمولی» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahnaz parsa

مینی بوس به آرامی در دل جاده حرکت می کرد و دشتهای سبز و کوههای خاکستری را به سرعت پشت سر می گذاشت. آقا معلم کنار راننده روی صندلی جلو نشسته بود و مشغول گپ زدن با راننده بود و گاهی نگاهی به بیست نوجوانی می انداخت که با موهای کوتاه و قد های تقریبا اندازه ی هم، با تی شرت های رنگی و شلوارهای خاکستری تمیز و اطو زده روی صندلی های مینی بوس نشسته و مشغول گپ زدن با هم بودند.

مبصر کلاس، آقای بیجاری ،که پسر نوجوان بلند قدی بود، سینی پر از لیوان های چای و قندان قند را دور می گرداند و پسرها هر کدام یک لیوان چای برداشته، چند حبه قند هم بر می داشتند.. بچه ها ضمن خوردن چای با دست دشت و بیابانها را به هم نشان می دادند و  با صدای بلند حرف می زدند و بعضی به شوخی به سر و کله ی همدیگر می زدند. همهمه ای آنها با صدای حرکت موتور درهم پیچیده بود. آقا معلم چای اش را خورد و لیوان خالی چای را روی داشبورد گذاشت. نگاهی به بچه ها کرد و از جای خود بلند شد و گفت: یواش. چه خبره! کلاس اول دبیرستانین، دیگه بچه نیستین، بشینین سر جاتون.

بچه ها با شنیدن حرف آقا معلم سر جاهای خود نشستند. معلم ادامه داد: به جای اینکه اینقدر سر و صدا می کنین ، یکی تون یه چیزی بخونه. یکی از بچه ها انگشتش را بالا گرفت و گفت آقا اجازه،حسام صداش قشنگه. حسام کنار پنجره نشسته بود. وقتی همه نگاهش کردند سرخ شد و بعد آقا معلم خطاب به او گفت خجالت نکش حسام آقا. بلند شو پسرم. یه دهن بخون کیف کنیم. بچه ها دم گرفتند: حسام باید بخونه و دست می زدند. حسام بلند شد و در حالی که دستش را به دسته ی صندلی ها می گرفت به جلوی مینی بوس رفت ، با صدایی شفاف و رسا شروع به خواندن کرد: ایران مهد دلیران..ایران ...بیشه ی شیران..

مینی بوس در پیچ و خم جاده به پیش می رفت، بچه ها برای حسام دست زدند و داد زدند: دوباره! این بار حسام آهنگ "رفتند یاران چه غریبانه" را خواند.. بچه ها حالا یه حال و هوای دیگه داشتند، وقتی ترانه ی حسام تمام شد همه آبشاری برای حسام دست زدند..

ساعتی بعد بچه ها مشغول دندان زدن به ساندویچ هایشان بودند و آقا معلم روی صندلی خودش نشسته و با راننده گپ می زد. بچه ها بعد از خوردن ساندویچ هایشان با هم حرف می زدند و شوخی می کردند. صدای کر کر خنده شان طنین می انداخت.

یک ربع بعد آقا معلم از جا بلند شد و گفت: تا ساعت سه دیگه می رسیم به بوژان. می دونین بچه ها من خودم اصالتا بوژانی ام. بوژان روستایی در ۵ کیلومتری نیشابوره ، آبشارهای زیبایی داره، مخصوصا در این فصل سال که اردیبهشته ، سبز و تو دل برو می شه و مورد توجه توریست های خارجیه. حالا خودتون می بینین.

 ناگهان مینی بوس حرکتش کند شد و بعد راننده به داخل زمین خاکی حرکت کرد و همانجا متوقف شد. یک تپه ی کوچک شنی توی بیابان به چشم می خورد و یک درخت کهنسال با شاخه های پر پیچ و خمش در کنار یک نهر آب چنبره زده بود.

بچه ها دیدند که راننده به سرعت از مینی بوس پایین رفت و با بالا زدن درب بدنه ی موتور سرش را خم کرده و مشغول وارسی موتور شد. آقا معلم هم بدنبال راننده پایین رفت. راننده که خم شده بود گفت این باز یه مرگیش شده، آب روغن قاطی کرده.. آقا معلم جوابی نداد. فقط نگاهش کرد. راننده رفت بالا و شروع کرد به گاز دادن. اما فایده نداشت. موتور صدا می داد ولی مینی بوس راه نمی افتاد. بعد از اینکه راننده دید تلاشش بی فایده ست دوباره پایین رفت. این بار خیلی معطل کرد.. راننده به آقا معلم که هنوز  آنجا ایستاده بود گفت: نمی دونم چی شده؟ مثل اینکه درست نمی شه، لامصب بدجوری گیر داده. راه نمی ده. آقا معلم به راننده نگاه کرد و گفت: تکلیف من با بیست دانش آموز چیه؟ راننده جواب داد: والا، من ماشینو قبل حرکت چک کردم. نمی دونم چه اش شده. آقا معلم کمی عصبی به نظر می رسید: آخر دفعه ی اولت نیست.. سفر قبلی هم همین اشکالو داشتیم مرد حسابی...

بچه ها چنان مشغول گپ و گفتگو و خنده بودند که صدایشان مینی بوس را برداشته بود. راننده هنوز توی جاده ی خاکی مشغول سر و کله زدن با ماشینش بود.. آقا معلم مردد بود چه کند.. گاهی بداخل مینی بوس می رفت و با بچه ها حرف می زد.. بعد می آمد پایین که ببیند که بلاخره ماشین درست شد یا نه و می دید خبری نیست و راننده هنوز مشغول وارسی بود. تلفن همراه معلم زنگ خورد. گوشی را برداشت. با برداشتن گوشی آقا معلم یکه خورد.. عرق از سر و رویش می ریخت. گفت: چی؟ جدی می گی؟ خاک برسرم شده. مادرم؟ خدای من! کی؟ الان کجاست؟

بعد آقا معلم گوشی همراهش را قطع کرد و در حالی که گیج و پریشان بود، روی کُنده ی درختی نشست. راننده حواسش نبود.. مبصر کلاس آقای بیجاری همان لحظه از مینی بوس پیاده شد. آقا معلم با دیدنش دستی به صورتش کشید و بر خودش مسلط شد: آقای بیجاری. برو داخل و به بچه ها بگو مشکلی پیش آمده و شاید نیم ساعتی اینجا باشیم. بچه هایی که نماز ظهرشونو اول وقت نخوندن ، برن بخونن. بعد دیگه آقای بیجاری به تو سپردم ها.. مراقب باش که بچه ها این ور و آن ور نرن. آقای بیجاری که پسر زبر و زرنگی بود گفت: چشم آقا.

 بچه ها که رفتند نماز خونه و دستشویی و بعضی هاشون هم از دکه ای که آن طرف تر بود ، بستنی خریدند. آقا معلم بچه ها را از دور می پایید و مرتب با همراهش حرف می زد. راننده همان لحظه در حالی که دستهایش سیاه و دود زده بود کمی عقب تر رفت و در میان درختها چشمش به آقا معلم افتاد. گفت: مصیبت گرفتن نداره آقا معلم. چرا اینقدر پریشونی..

 معلم گفت: برای این نیست.. نمی دونم چکار کنم. تلفنی به من خبر دادن که مادرم حالش خوب نیست و بستری شده. راننده سر کم مویش را با انگشت سیاهش خاراند و گفت: انشالله خوب می شه، خودتون رو نگران نکنین. آقا معلم توضیح داد: مادرم بیماری قلبی عروقی داره و برای همین نگرانشم. می ترسم که... راننده حرفش را قطع کرد: بد به دلت راه نده آقا معلم. راستی شما بوژانی هستی. تو همین ده مادرت بستریه؟ آقا معلم گفت: مثل اینکه بردن کلینیک روستا ،کنار مسجد قدیمی 20 کیلومتری بوژانه. به اونجا که رسیدیم شما یه استارت بزن. من می رم زود برمی گردم.

یک ربع بعد آقا معلم به طرف بچه ها رفت و صداشون زد و  گفت: آقایون وقت رفتنه. یه مینی بوس جدید گرفتیم. لطفا، همه صف رو رعایت کنین و مواظب باشین کسی جا نمونه. مینی بوسی که برای آنها پیدا شده بود ، یک مینی بوس کهنه بود. بچه ها در مینی بوس جدید نشستند. بزودی مینی بوس در جاده ی بیابانی براه افتاد. راننده ی یواش می رفت. بچه ها نشسته و با هم گپ می زدند آقا معلم که تا حالا ساکت روی صندلی کنار دست راننده نشسته بود و زل زده بود به بیابان بلند شد.. چند لحظه ایستاد. بچه ها یه کم خودشون را جمع و جور کردند.. بعد آقا معلم شروع به حرف زدن کرد. از سفر و سختی سفر گفت.. اینکه زندگی پر ماجراهای جور وارجوره.. بعد پرسید: ناهار که خوردین؟ آب نمی خواین؟ کی تشنه است؟ یکی از ته مینی بوس گفت: آقا. ما..آب می خوایم... لیوانم داریم.. مبصر کلاس وظیفه خودش دید. بلند شد و پارچ آب را دور گرداند. بعضی ها آب خوردند. یکی گفت: اجازه آقا.. صندلی من کنده شده است و جایم ناراحته. آقا معلم گفت: جاتو عوض کن. اینجا که مدرسه نیست که اجازه می گیری.. یکی از بچه ها انگشتش را بالا گرفت و گفت: آقا! اجازه .. این محسنی خجالتیه.. محسنی می گه این مینی بوس خیلی کهنه ست. با این حرف ، همه مشغول حرف زدن در این مورد شدند. پسرک راست گفته بود. این مینی بوس کهنه و زهوار در رفته بود، دستگیره های مینی بوس کنده شده و صندلی هایش رنگ و رو رفته و پر از نوشته های ریز و درشت بود. آقا معلم که دید بچه ها خیلی پچ و پچ می کنند. از جا بلند شد و گفت: آقایون ، آرامتر. بعد شروع به حرف زدن کرد: بچه ها می بینین این مینی بوس چه وضع و حالی داره؟ ببینین دستگیره ی صندلی ها رو کندن. یکی از بچه ها گفت: آقا ، اجازه. انگار دندان زدن و خوردن! همه زدند زیر خنده. یکی دیگر گفت: گرسنه بودن! آقا معلم هم خندید.. بعد آقا معلم گفت: بچه ها! ما باید از اموال عمومی استفاده کنیم. نباید اموال عمومی رو خراب بکنیم. آخر آنها وسایلی هستن که خودمون استفاده می کنیم، برای آسایش خودتونه. ببینین مینی بوس قبلی تون تمیز و مرتب بود، خودتون لذت می بردین. برای همین نباید ما در مینی بوس یا خیابان آشغال بریزیم یا اینکه با ماژیک روی صندلی ها بنویسیم و نقاشی کنیم. الان ببینین روی صندلی ها چقدر نقش و نگار کشیدن، چقدر زشته. یکی از بچه ها به پشت صندلی اشاره کرد و متنش رو خوند: یادگاری از محسن و اکبر و علی.. و یک امضای کج و معوج هم کشیده بودند.. بچه ها حالا با هم در این زمینه گپ می زدند که مردم باید به فکر اموال عمومی باشند. بچه ها سه تا سه تا به گپ وگفت مشغول بودند. آقا معلم مدتی سکوت کرد، تلفنش زنگ خورد. به صندلی کنار راننده برگشت. قبل از اینکه همراهش را جواب بدهد کمی با آقای بیجاری گپ زد. بعد آقای بیجاری چند بار گفت: چشم آقا. چشم.

 ماشین هنوز در دشت و بیابان می رفت. تابلوها به سرعت از جلو چشم بچه ها می گریخت. بعد بچه ها تابلویی را دیدند که نوشته بود: 20کیلومتری بوژان. مینی بوس یک توقف کوتاه در کنار جاده داشت. راننده پایین رفت و آقا معلم هم پایین رفت و به آقای بیجاری مبصر کلاس اشاره کرد.  

با رفتن آنها بچه ها شروع به حرف زدن کردند. همان لحظه معلم دوباره از مینی بوس بالا رفت و گفت: همه ساکت. می نشینید! آقای بیجاری، باهاتون کار داره تا من برگردم. بچه ها بعد از رفتن معلم چشم دوختند به آقای بیجاری. بعضی ها شکلک در آوردند. یکی زبونش را برای دیگری در آورد و آن یکی کلاسورش را به سر یکی دیگر زد.

مبصر کلاس صدایش را بلند کرد و گفت: دوستان. آرام تر.. بچه ها گوششان بدهکار نبود اما چند نفری حواسشان را جمع کردند که ببینند بیجاری چی می خواهد بگوید. بیجاری که خیلی خوش سخن بود و سنش بیشتر از بقیه بود برای همین به خوبی می توانست حرف بزند.گفت: آقا معلم به من گفتن که تا یک ربع دیگه برمی گردن. حالا می شه به حرفهای من گوش کنین. باز صدای پچ پچِ ای به گوش رسید. اما آقای بیجاری صدایش را بلند تر کرد و شروع به حرف زدن کرد.  بچه ها به ناچار ساکت شدند و چشم دوختند به قیافه آقای بیجاری..

بیجاری تصمیم گرفت حرف بزند و اینطوری توجه بچه ها جلب می شد. شروع کرد: خوب دوستان، به نظرم امروز شما درس های تازه ای گرفتین.. باید محیط کارتون چطوری باشه؟ همه ی بچه ها با هم داد زدند: تمیز باشه. مبصر ادامه داد: باید روی در و دیوار نقاشی نکنین و چیزی ننویسین.. خوب چرا؟ آقای اسدی ، یکی از بچه ها گفت: من بگم؟ و چون بیجاری به علامت مثبت سر تکان داد، گفت: چون این اموال عمومی دولتیه.. متعلق به همه ی مردمه.. وقتی در نظافت شهر کوشا باشیم شهر تمیزتر می شه.. هوای آلوده جای خودش رو به هوای تمیز می ده..

مبصر ادامه داد: آفرین به آقای اسدی،  بچه ها آلودگی هوا چقدر بیماری بوجود می یاره؟ یکی از بچه ها گفت: دختر یکی از هنرپیشه های معروف به خاطر آب و هوای آلوده تهران مشکلی پیدا کرده ، نمی دونم چه بیماری داره.

مبصر ادامه داد: آره.. انواع بیماری های تنفسی در هوای آلوده ی شهرها بوجود می آید. باید هر روز چی بخوریم که از آلودگی  هوا در امون باشیم؟ یکی از بچه ها جواب داد: شیر.. شیر خیلی خوبه.. مبصر گفت: درسته..شیر کلسیم داره و خیلی خوبه..

بعد آقای بیجاری سر حرف قطع شده خود برگشت و گفت: خوب.. دوستان. ببینین این مینی بوسِ درب و داغون چقدر زشته. آدم دلش بهم می خوره. همه باید قول بدیم که هیچ وقت وسایل عمومی رو خراب نکنیم ، از بین نبریم، روی آن با خطوط رنگی ننویسیم. قول می دید؟

بچه ها با صدای بلند داد زدند: بعله.

آقای بیجاری ادامه داد: آقا معلم گفت که در برگشت انشالله یک مینی بوس تر و تمیز تر می گیریم. حالا دوستان کی ماژیک داره؟ اسدی تو داری؟

بابایی از ته مینی بوس گفت: بیجاری ، من دارم. حالا می خوای چکار؟ چه رنگی می خوای؟

 _ سفید داری؟

بابایی جعبه ی ماژیکش را باز کرد و از بین ماژیکهایش هایش یکی را بیرون کشید و به آقای بیجاری که حالا جلو صندلی اش ایستاده بود، داد.

آقای بیجاری گفت: بسیار خوب، چون سفیده روی رنگ سورمه ای خوب می شینه! من پشت این صندلی می نویسم که همه به یاد داشته باشن و هرگز یادشون نره!

همزمان دستش را حرکت داد و آنچه را که می نوشت تکرار می کرد: لطفا در این مینی بوس هرگز مطلبی ننویسین! خطوط سفید به سرعت روی رنگ سورمه ای پشت صندلی مینی بوس نقش بست. کلمه لطفا لام بزرگی داشت و بچه ها دیدن که خطوط سفید روی رنگ سورمه ای بدنه ی صندلی به وضوح مشخصه. هنوز آقای بیجاری سرگرم پر رنگ کردن کلمه لام با ماژیک  بود که آقا معلم از سه پله بالا آمد. به محض اینکه وارد مینی بوس شد. به بیجاری نگاه کرد. آقا معلم حیرتزده گفت: چشمم روشن! آقای مبصر!! شما هم؟!  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یک اتفاق معمولی» نویسنده «مهناز پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692