• خانه
  • داستان
  • داستان «ردپای زمستان» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

داستان «ردپای زمستان» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

seyed mohamad vakili

کم کم زمستان دارد  دندانهای  تیزش رانشان میدهد ،آخرین برگ ها هم از شهر جاروشده، باد پاییزی  حس برهنگی ویخ زدگی  رابر سر و کول درخت ها ی شهرمی ریزد ،زن به فکر لباس گرم زمستانی برای دختر کوچکش افتاده ،چند سال پیش مثل همین روزها بود که پدرش برایش جوراب گرم و ژاکت نیمدار پشمی آورد.مرد اما داردته سیگاری هایی که دیشب از توی خیابان جمع کرده یکی یکی دود می کند،زن نگران لباس های بچه است،طوری فریاد میزند!  که سکوت مرد شکسته می شود:« زن از کجو؟ازکی؟با کدوم پول؟»

زن جوراب های سوراخ بچه را به طرف مرد پرتاب کرد و گفت:«همش جوابت همینه ! تا کی میخای ایطور باشی ؟هان! تا کی؟»

مرد ناس بین دندان هایش را تف می کند، شانه اش را برحسب عادت تکان می دهد وبدن استخوانیش را جابجا می کند و  کمی از جا بر می خیزد وناگهان مثل فنر از جا می پردو راه می افتد.

زن دنبال سرش فریاد می زند«دس خالی نیای !وگرنه...»

مرد انگار سوار پشت سرش باشد باسرعت مثل زمان هایی که خماریش می پرد حرکت می کند... باید از این خرابه  ها بیرون  برود ،از میان خانه های خشت و گلی مخروبه می گذرد،خواب کارتن خواب ها را نباید  آشفته کند،کوچه های  نمناک ودرهم تپیده  را که این وقت ازصبح تازه دهن دره می روند درمی نوردد و آهسته آهسته می رود تا خواب سگ های خسته را که  تا صبحگاهان له له زده اند و وق وق کرده اندو حالا یکی یکی مثل جسد دراز کشیده اند به هم نریزد. به خیابان  بعد از محله گدانشین خودشان که می رسد ،تازه دوساعت راه آمده، مردم این منطقه را خوب می شناسد و خوب می داند که از میان این همه جمعیتی که توی این خیابان و محله وول می خورد حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که به خواسته اش توجه کند.او بارها  بی اعتنایی این جمعیت را امتحان کرده و خوب می داند که خواسته اش را به هیچکس نباید بیان کند.اما چاره ای ندارد،این بار نباید دست خالی به خانه برگردد، با خودش فکر می کند که:« لابد تو کوچه پس کوچای  بالا شهریا آت آشغالای بهتری دور می ریزن. حداقلش اینه که پسموندای غذایی توی سطلای آشغالی  با مزه تره . هر چی باشه  ارزش ای همه کوله انداختن و راه رفتن را داره .سطلای زبالشون به  سفرای نون این گدا گشنا صد شرف داره.سرهر کوچه ای که بشینی بوی غذا ها ش مستت می کنه.»

با این که تاکنون برای این گونه کارها به بالای شهر نرفته ،در صف اولین ایستگاه اتوبوس های خط واحد  لابلای جمعیت خودش را گم می کند، لباسش معمولی است و سر و رویش  خیلی غلط اندازبه نظر نمی رسد،اما بوی تند  تنباکو وتوتون دهانش کناری هایش را دلزده می کند،چون پول کرایه را ندارد، این پا و آن پا می کندتا سرانجام پشت سر مرد قد بلندی که  میله های آهنی  سقف اتوبوس را محکم چسبیده  قایم می شود،چند ایستگاه بعد که مرد قد بلند پیاده می شود،آقای راننده از داخل آینه صدایش  میزند:

«آقا !کو کرایت ؟»

تصمیمش این است که امروز هیچگونه درگیری لفظی با هیچکس نداشته باشد.بدون هیچ سخنی و تنها با اشاره دست اتوبوس را نگه می دارد و پیاده می شود.مجبور است بقیه راه را پیاده برود.

گرسنگی بیحالش کرده بایدبه هر نحوی که شده خودش را به اولین سطل زباله برساند مقابل سطل زباله اول  گربه لاغری هم بی حرکت ایستاده است. او هم ضعف دارد وصورتش پژمرده و بیحال به نظر می رسد انگار تازه از زیرزایمان بیرون آمده ، مرد دوتا کتلت با مقداری نان بیات پیدا کرده به نیش هایش می کشد.چشمان درخشان گربه متعجب به او نگاه می کند.

ظاهرا گربه هم به فکر فرورفته است .انگار این چیزها برایش تازگی دارد و شاید هم این روزها زیاد دیده و به چشمش آشناست  اما از نحوه نگاه کردنش پیداست که برایش حالت عادی ندارد،اصلا چه طور ممکن است پسمانده های غذا هایی که برای گربه ها در سطل آشغالی می ریزند مردرا راضی می کند که  بخورد؟

او وقتی چشمان متعجب گربه را می بیند از او می پرسد:

«عزیزم! چرا وارفتی ؟خوب  به من  نگاه کن ! شاید پیش خودت میگی که چرا من دارم غذاهات را  از سطل آشغالی برمی دارم و می خورم ؟ به جون خودت بد جوری گرسنمه ، ترا خدا  به خاطر من از اینجو برو! خدا روزیت راجای دیگه حواله کنه،بروخیابان بغلدستی اون جا هم  سه  چهارتو سطل بزرگ آشغالی  هست. شاید روزیت اونجا حواله شده ، راستی یادم نبود من الان از اونجا می آیم ،زودتر ازمن سطلا را خالی کرد ن.بیچاره تو! سهم تورا من و امثال من می خورن، ولی من مثل مردم ای شهر  نامرد نیستم، اگه توی سطلا  و آشغالای این ور و اون ور تکه استخو نی یا پیه و دنبه ای یا موش زنده ومرده ای بود، برات جا می ذارم ،اصلا من نمی تونم اونا  رو بخورم ، حتما مطمین باش!»

سرش را توی سطل خم می کند وسپس ادامه می دهد:

«پیشی جون !خدا روز بد نیاره که آدم محتاج این و اون بشه،دوست منم  از بی غذایی مرد، من هم دارم مثل او ناتوان می شم ،این طور که تو داری نگاه می کنی لابد دلت برا من می سوزه؟»

گربه انگار خجالت می کشد و سرش را پایین  می اندازد و توی جوی خیابان دراز می کشد.

اینجا یعنی بالای شهرکوچه ها شباهت زیادی به هم دارند. بدون کوچکترین قناس و با طول و عرض های تقریبا یکسان و با درختان همیشه سبز و زینتی و آب نما های زیبا و دل انگیز ، خانه های لوکس  و پر جاذبه با گلکاری های ویژه جلو درب منازل ،بوی غذاهای متنوع ،صدای موسیقی ملایم از داخل ماشین های شخصی خانم ها و آقایانی که  معمولا این ساعت ها به خانه بر می گردند، ماشین های گرانقیمت و شیک و رنگارنگی که اسمشان را نمی داند و اگر هم بداند به دردش نمی خورد.

باید زنگ یکی از این خانه هارا بنوازد ،یا سرراه یکی از خانم ها و آقایانی که دارند از ماشین هایشان پیاده می شوند  بایستد و التماس کند.

و گرنه به نظر نمی رسد درسطل های زباله دانی که به نظر خالی و تمیز می رسند ،بتواند لباس و کفش برای دخترکوچکش پیدا کند.خانم ها و آقایانی که ازماشین هاشان پیاده شده اند خیلی با احتیاط وبا یک زیر نگاه اما باسرعت از کنارش می گذرند واز دیدن این غریبه انگار که وحشت دارند.دختر کوچولو یی که ازهمان  ته کوچه به مامانش  چسبید ه به او که نزدیک می شود اشاره می کند:

«مامانی ! مامانی !دزد.»                                                                            

مرد اما باصدای گرفته و با حالتی التماس آمیز تا درب خانه همراهشان می رودو میخواهد بگوید که :

«تراخدا زمستون سرد تو راهه ،به من کمک کنید!دختر کوچولوی منم هم قد و قواره ای دختر کوچولوی شماس،  توی این سرمای زمستون دختر من لباس نداره. »خانم سرش را پایین می اندازد و بی اعتنا  به راهش ادامه می دهد.

باز ادامه می دهد:«خانم جون اگه دختر کوچولوی شما لباس گرم تنش نباشه  زمستونی با این سرمای استخون سوز چیکار می کنی؟هان! چیکار می کنی؟ از همون لباسای اضافی که بیرون می ریزی،از همون کهنه پاره ها می خام.»

خانم دست دخترش را می کشد :«زود باش ! بریم تو خونه .»

باید هرچه زودتر خودش را به کوچه های کناری برساند،ساعت کاری تمام شده وخانم و آقا ها  یکی یکی دارند به خانه بر می گردند.اگر یک نفر هم که دلش رحم بیاید کافی است،تا کوچه بغلی صدقدم راه بیشتر نیست اما خماری به سراغش آمده نای راه رفتن ندارد،اگر شلاقی راه نرود  کسی را  در کوچه پیدا نمی کند،مجبور است زنگ خانه ها را به صدا در آورد و یا درکوچه چنباتمه بزند تا رهگذری پیدا شود،سلانه سلانه می رود ،در خانه ها  همگی بسته است وانگار در کوچه پرنده هم پر نمی زند.

احساس سردر گمی عجیبی دارد، از کدام خانه باید شروع کند؟کدام زنگ را باید به صدا در بیاورد؟نمی شود که  زنگ اول تا دهم و شاید تا پانزدهم و حتی بیشترهر ساختمان با طبقات مختلف را یکی یکی به صدا در آورد.دل را یکدل می کند زنگ شماره یک را می زند و به گوش می ماند.

مدت هاست که راجع به زندگیش با کسی صحبت نکرده است.اگر کسی پاسخ دادباید طوری التماس آمیز و اندوهبار صحبت کند که تاثیر خودش را بگذارد طوری که حتی بتواند اشک صاحبخانه را دربیاورد، بایستی حکایت کند که چگونه زندگیش به تباهی کشیده شد، از زمانی که مهندس یک کار خانه بود، از زمانی که یک شرکت خصوصی خودش را روی  کارخانه انداخت و همه کارکنان قبلی را اخراج کردند و جایش پسر خاله ها و دختر عمه و عمو های خودشان را بامدارک ساختگی و قلابی جایگزین کردند.باید همه درد هایی را که این چند سال پس از اخراجی خودش و زن وبچه اش کشیده بازگو کند. از خرابه ای که در ان زندگی می کند ،از اعتیادی که دامن خودش و زنش را گرفته ،واز زجرهایی که دختر بچه کوچکش از بی بضاعتی  پدر و مادرش می کشد،اما این تنها پاسخی است  که از آیفون می شنود:

«آقا مزاحم نشو!»

با شنیدن این پاسخ انگار فک هایش از خجالت قفل می شود«زنگ های دیگه چطور؟ بقیه ساختمان های توی کوچه چطور؟کوچای بغلدستی چطور؟...»

مرد آهی می کشد و پشت گوشش را می خاراند.

چند تا ته سیگاری پشت سرهم دود می کند،باید دوباره در سطل های آشغالی دنبال غذا بگردد هوای شهر روبه تاریکی گذاشته وگرسنگی سخت آزارش می دهد . جعبه پیتزا ته سطل پیدا است، او تاحدی که ممکن است خم شده ،سرش  تاکمر توی سطل فرو می رود.

ناگاه صدای پچ پچ هایی به گوش او می رسد.

«از سمت راست بهتر می شه عکس گرفت.»

«مواظب باش متوجه نشه!»

«از پشت سر بهترمیشه عکس گرفت.»

مرد به دنبال صداها تکان می خورد،گرد و خاک مژه هایش را می تکاند ،چند جوان را مقابلش  می بیند،به روی خودش نمی آورد.

چشم ها را به اطراف می چرخاند انگار که نمی داند کجاست،عکس ها را بیشتر جوانی می گیرد که پشت سرش روی دیوار نشسته و او این جوان را  نمی بیند، عکس ها را برای صفحه اول روزنامه می خواهد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ردپای زمستان» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692