داستان «مستور» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza fazlii

توی خیابان شاهپور روی نیمکت، رو به پارک جلوی در بیمارستان اپیدی نشسته بودیم. دیوانه روی چمن های پارک ورجه وورجه می کرد. توی هوا می پرید، دستش را بالای سرش می برد و انگار می خواست چیزی را توی هوا بگیرد. مهیار گفت:

- هر کس در وجودش پروانه های بیشماری دارد. بعضی ها تلاش می کنند که ناخواسته پروانه هایشان را بگیرند، آنقدر دست و پا می زنند تا شاید موفق شوند چندتایی بگیرند ولی افسوس وقتی هم که می گیرند، آنقدر در خستگی تلاشی که کرده اند، فرو می روند که پروانه را فراموش می کنند و از فرط خستگی به خواب می روند. وقتی نگاهش کردم گفت:

- تو به خاطر می آوری پروانه هایت را؟

دیوانه جست بلندی زد و دست هایش را آنقدر بالا برد تا تعادلش را از دست داد و زمین خورد. وقتی از جایش بلند شد، در دست های خالی اش انگار چیزی را می فشرد.

مهیار گفت:

- گرفت! یکی از پروانه های وجودش را گرفت... بعد رو به دیوانه با صدایی بلند گفت:

- قشنگه؟

 دیوانه سرش را بالا و پایین برد و از میان ریش های انبوه توی صورتش دندان هایش پیدا شد.

وقتی بدری جلوی در، دو دستش را روی سینۀ سامی گذاشت، داشت با مهیار جر می کرد. من در خانه شان، توی ماشین، جلوی باغچه ای که شمشادها روی فنس کوتاهشان چتر انداخته بودند، نشسته بودم. سامی تا مرا دید، به طرف ماشین دوید. بدری به طرف من آمد. دستش را روی لبۀ شیشه ای که تا نیمه پایین آمده بود، گذاشت و گفت:

- می خواهد بچه را همبازی دیوانه ها کند.

سامی در هوا می پرید. کنار دیوانه. مثل او ورجه وورجه می کرد. مهیار گفت:

- دارد پروانه هایش را می بیند.

لبخند روی لبش چنان سرخورد که من فکر کردم با سر آستینش دارد پاکش می کند.

مهیارگفت:

- با همان چشمی که ما کورش کردیم و از دور خارج شده است. لبخند روی لبم نشست. مهیار گفت:

- مسخره می کنی؟

 رطوبت شرجی موهایم را لخت کرده بود. دستم را که توی موهایم فرو می کردم، به هر حالتی می ایستاد.

دیوانه جوان بود با موهای انبوه و بلند و ریش های دراز و لباس های تیره. تا آنجا که به خاطر می آوردم، سال ها او را با همین قیافه دیده بودم. می گویند ماهی یک بار یکی شاید مثل مهیار که پروانه ها را دوست دارد، او را به حمام می برد و لباس تیرۀ نویی به تنش می کند و باز در خیابان رهایش می کند. یک روز که برای دیوانه آش خریدم، مهیار گفت:

- عادت به این غذاها ندارد، بخورد بالا می آورد. عادت به غذای دست اول ندارد... خندیدم و کاسۀ آش را به دستش دادم. دیوانه با حرص و ولع آش می خورد، تا آخرش را خورد و کاسه را زمین گذاشت و لحظه ای بعد هرچه را خورده بود، بالا آورد.

خیزهای سامی بلند و بلندتر می شد. پاهای لاغر و کشیده اش نرم و سبک در حرکت بودند. نوک پایش را که به زمین می زد، تنش در پیچش باد غلت می خورد و هوا به درون پیراهنش می رفت. دیوانه ایستاد. در تلاقی نگاهش به من رعشه ای ناخواسته مثل موقعی که آدم چندشش می شود، در شانه هایم پیچید. سامی آن بالا روی سرسرۀ بلند مارپیچ توی پارک بود. دیوانه آن پایین روبه روی سامی پشت به من کرده بود. سامی از لبۀ سرسره برگشت. دستش را روی نرده هایی که از راهروی سرسره محافظت می کرد، نشاند. به من نگاه کرد. مهیار پشت سر من بود. انگار می گفت:

- لحظۀ تلاقی است. وقتی سامی پای راستش را روی حفاظ اول نرده گذاشت، دلم می خواست چیزی بگویم ولی ته گلویم چیزی چسبناک و لزج بود که کلمات را به دام می انداخت. وقتی سامی روی لبۀ حفاظ آخرین ردیف میله پا گذاشت، نفسم در دامی بود که کلمات را حبس کرده بود. پاهایم بی رمق شده بودند. تنها نجوایی از کلمات مهیار مثل هنگامی که کسی از دور می شنود، در ذهنم می پیچید. چیزی بیشتر از طول و عرض و ارتفاع که من در آن غوطه می خوردم. صدایی مرموز از قهقهه پارک را احاطه کرده بود. سرم هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. سامی روی میلۀ چهارم یا پنجم و... یا شاید نمی دانم، روی آخرین ردیف میله داشت نرم راه می رفت. انگار مهیار می گفت:

- این همان چیزی است که در ما کور شده است و او داشت سعی می کرد در سامی بیدار نگهش دارد. همان چیزی که بدری از آن وحشت داشت. چیزی مثل تصور افق از دیدی به غیر از نگاه من که مهیار می خواست به آن دست یابد تا خودش را تثبیت کند. چیزی مثل باور که در او تنومند شده بود که او می گفت در وجود همۀ ما هست.

من فقط می دیدم و دیگر مطمئن نبودم چیزی را می شنوم. فقط چشم هایم کار می کرد. سامی خیز برداشت مثل شناگری که روی دایو است. مثل پرنده ای که روی قله ای آشیان کرده است. مثل عقابی که خرگوشی را از فراز دشت دیده باشد. مهیار آن پائین چشم به او داشت و قبل از آنکه پاهایش حرکت کند، شیرجۀ بلند و طولانی آغاز شده بود. ضجه های مهیار با طنین خنده های دیوانه درهم آمیخت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مستور» نویسنده «مرتضی فضلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692