دلها لک میزننــد پشت اخمهایی که میبینید، پشت عاشقانهی بلندی که نمیبینید! گاهی دل هر کسی برای شنیدن حرفهایی تنگ میشود که مثل گیاه رویش عشق دارد! اما بینهایت سخت است وقتی همهی حرفهایت را بزنی و بعد بفهمی آدمی که برایش دل خالی میکردی لالـش گرفته است و بیجوابی؛ نهایت عجز همین جا است؛ آنقدر عاجزی که برای دلت گریهات میگیرد!
گریهام گرفت وقتی دیدم مثل همهی کسایی که پنجرهها را برای تماشای پشت پنجرهها نمیخواهند، آن بغل نشست و رفت توی نخِ حسابِ چند ماندهای از این حال و هوای زندگی. نمیدانم اگر زندگی بخواهد از همدیگر جدامان کند یا اینکه چیزی از این زندگی را باید از خودمان جدا کنیم؟! دوستی میگفت بازی با کلمه، زندگی را نمیچرخاند اما زندگی است که کلمه به کلمه ما را به چرخِ بازی گرفته است! اگر از چیزی توی خودمان ناراضی بود، باید بهم میگفت. اینقدر ساکت شده که دوست دارم شیشهها بشکنند، آینهها بلرزند، دیوارها بریزند، تا شاید ترس صدایش را هوا کند! دلم میریزد اما ترسی واش نمیدارد! شاید خودِ این هم علامت جدا شدن است، ما از همدیگر خیلی دور شدهایم؛ منظور از ما، دلهای ما است! من هنوز دوستش دارم ... اگر میشد پنجرهها را از چشمهایش جدا میکردم، افق را تا می کردم و میگذاشتم توی حساب خودم، تا هر وقت هم بخواهد دور شود به من زُل بزند، خیره بماند و ته دلش را بخوانم، ته دلم را بدانـد! من هنوز مثل قدیمهایی که خاطره شدهاند توی رنگهای روشن؛ دوستش دارم!
دوستش دارم با حسی که صافهای دنیا شبیه آن هم نمیشوند، صافتر از آسمان یکدست آبی، یا پاکتر از آبی که خدا ریخته کفِ دست! دوستش دارم مثل حسِ عجیبی که در معصومیت رؤیاهای ما به گل دست میدهد توی پژمردن! اما دوست داشتن برایش کافی نبود. با نگاهش مرا سرزنش میکرد! مثل بیگناهی که سرِ دار آویزان است و حرفهای آخرش هر چه هم شنیدنی باشند، گناه و تقصیرها همه گردنشند! انگار او تقصیری نداشت وقتی دلهامان به هم بافته شد، حالا فقط من مقصر این عشق و این جدایی شدهام! و با این تقصیر چه کنم و چقدر شکیبایی کنم؟! که صنوبرها صبرشان را روزگاران بخورد، یا سروها از قد افتند! کوتاه تر از آن بود که دمـی دیگر بگذرد و نگویم!
به لب پنجره رفتم ... جایی که عشق داشت شکسته میشد! سکوت را به سنگ گرفتم و شیشهها را تیغ زدم! گفتمش بگذار از دل خونِ من، لبش بشکافد! گفتم:
- «کاش دلم را فسیل می کردم در خوابی و با تو رؤیا نمیکردم که ما از زمین کنده میشویم به سوی ستاره ای دور! نگفتم که پنجرهها دهان شان گشاده است که همه حرفهایمان را به باد میدهد و خبری دروغ می پیچد؟! که پیچید! کنار پنجره نشیـن! آنـجا که زیر شمع، برای عشقمان دعا میکردیم، شایعه شد که خیانت کردیم به آفتاب، و پسین شبــش هم ماه، چالهای سیاه شد و ستارهی نشان ما دور افتاد!!!»
او پلک میزد اما چیزی نمیگفت. به یک هو، اشکش ریخت و دل من هم! دستهایش را گرفتم ... و هر آنچه التماس در حواس من بود پیش پایَش گذاشتم که «بِپا این دل زخمی مرا هم! مرهمی داری؟! برای دیدن، سمتی از خیال که بهشت دیدن باشد، جدا می افتم از چشمهای تـو، گویی به همان ضربِ اول، عشق مرا میکُشد! ببینَــم! با دردهای تو، طاقتِ من حساب نبود؟! بُریدم! توی عشقمان، شعرهای من، شریک نبود؟! که نوشتم ... دلم را تو بافتی، بَرَش زنجیر انداختی! ...
غمت به چه؟! چرا دل من، چرا اشک تو بریزد؟! ماه که دیگر مهتابی ندارد، دلگیرشی ... برای ستارهای ناراحتی که رؤیامان پس از آن بینشان ماند؟! من هم اندازهی تو دلگیرم! آن ستاره نشانهی من هم بود، حرفِ من هم بود، همحرفِ من بود! اما این پنجره، اضافه است ... وابستههای اضافه خائناند، خبرچیناند ... دو لب به لب اضافه می کنند، عشق ما را به هم می زنند! ما از رؤیا به آسمان نگاه کردیم! پنجره کجا به آسمان ما باز می شد؟»
دیدم که پنجره، دهان در آورد و زبانی! و می دیدم که شبحی صورتش روی شیشهها می سُرید! چیزی میسرود به زبانی که من نمیفهمیدم ... اما او اشکش میریخت تا که سَرش، سِر شد و روی دیوار، تکیهاش افتاد.
روزهای سپیدار ما، تار و تارتر شد و او همچنان لب پنجره ماند ... تا اینکه فهمیدم لال شده است و دیگر چیزی نمیگوید ... عشقمان لک زد و هیچ حرفی پاک نشد!