داستان «نافرجام» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

seyed mohamad vakili

کریم

صدای پای  پاییز برام حس تلخی داره!شاید به خاطریاد آوری خاطرات تلخ و شیرین  فصل مدرسه ها باشه ! پاییز امسال  اما از همیشه تلخ تر و نا شاد تره، نمی دونم چرا احساس پوچی عجیبی دارم؟شاید به خاطر اینکه جوجه هام را شمردم ومی بینم که بعد از بیست سال درس خواندن تازه هیچی نیستم

،نه شغل دارم ،نه پول دارم ،نه زن دارم ،نه آینده ام معلومه ،تازه دستم هم خالی است ،روز ازنو روزی از نو!تقصیر خودم هست ،اگر چهار سال زده بودم توی کار سیگار فروشی و قاچاق و این جورحرف ها الان میلیاردر بودم .چند تا جوان دیگه را هم می گرفتم به کار ،الان کار آفرین نمونه هم می شدم.مثل عباس سنجری که همکلاسی خودم بود دیپلم نگرفته  از مدرسه فرار کرد ورفت خدمت نظام و بعدش هم زد تو کار آزاد، اولش چتر بازشد و از اون طرف آب جنس می خرید و می آورد  اینطرف ،وبعد ش هم شد کار چاق کن و یک مدتی هم شرخر شد و با وکیل ها و قاضی ها ساخت و پاخت کرد وحالا هم برو ببین ماشا الله صد ماشا الله ، پولش از پارو بالا نمیره !توی هر شهری یک خونه داره بنگاه معاملات ماشین داره ،مرتبا بین این کشور و اون کشور در رفت و آمده...!

ولی بیشتر دلهره امروزم  از اینه که این دفعه هم مثل دفعه قبل از اکبر آقا میوه فروش سر کوچه مون و از آقا مصطفی قصاب سر خیابون در باره من سوال و جواب کنند .این دونفر باید اکی بدن تا من استخدام بشم ،وگرنه رتبه اولی دوره دکتری من خیلی مهم نیست.دفعه قبلی هم اکبر آقا میوه فروش از من معذرت خواهی کردو گفت:«خدایی عمل کردم ومجبور بودم دروغ نگم که اون دنیا هم بتونم جواب خدا را بدم !»خدایی عمل کرده وراستاش را گفته که یعنی من نماز جمعه نمیرم ،توی انتخابات فعال نیستم ،سنگ هیچ کاندیدایی را به سینه نمی زنم ،آخه این اکبر آقا که من می شناسم خودش اهل بخیه هست ، شب و روزش با دروغ و کلک واین کلاه و اون کلاه کردن واین چیز و اون چیز را جابجا کردن می گذره.

دولا پهنا پای مردم بدبختی که دستشون به دهنشون نمی رسه حساب می کنه ، فقط جانماز خوب آب می کشه

دهنش همیشه می جنبه مثل جویدن آدامس ذکر می گه!وقتی نگاهم بهش می افته انگار داره منو می جوه،هی به خودم تلقین می کنم که این فکر های بیخودی را که همه چیز به دکتری و تخصص ختم میشه از ذهنم بیرون کنم ،اما شدنی نیست،باید سعی کنم به خودم آرامش بدم ،باید این چیز ها را فراموش کنم تا دلم قرار بگیره ،چطوری میشه فراموش کرد؟می خوابی توی ذهنته ،بلند می شی پیش چشماته ،حمام می ری ،نون می خوری ،هر غلطی که می کنی این از ذهنت بیرون نمیره که نمیره،آخه چقدر تبعیض ؟ چقدر نخبه کشی؟ چه قدر خودی نخودی؟ هان... چقدر؟ هان...؟

رضا رحمتی که همکلاس من بود رتبه خوبی هم نیاورد حالا تایید شده وجای من را گرفته ،غمی نیست زندگی که در این جا می کنم می تونم در اون سر دنیا بکنم .در یک کشور دیگه ،دنیا باید خیلی بزرگ تر از این حرفها  باشه!بی قراری آخرش کار دستم می ده ،موندم که کدوم کشور برم ،این هم خودش شده غوز بالا غوز ،هفته ای نیست که از دانشگاه های کانادا و آمریکا  دعوتنامه نداشته باشم ،اون ها قدر نخبگان خودشون را که می دونندهیچ ، از دل و جون دنبال مغز های فراری  هم هستند.بیخودی نیست که توی همه چیز حرف اول را توی دنیا می زنند،توی ایران بمونم که چی بشه  ؟اولا که برای من و امثال من کار پیدا نمیشه، ثانیا اگر به کارت هم بگیرند باید بری زیر دست صد پله  پایین تر از خودت کار کنی و منت بکشی  ودست به سینه باشی که مبادا قرار دادت لغو بشه !نمونه حسین سرحدی که  دوره دبیرستان دوسالی یک کلاس خوند وحالا آقای دکتر مهندس شده، از کجا معلوم که مدرک ها  رابهش نداده باشند ؟این روزها که مد شده ارشد و  دکتری می فروشند .این دق و دلی من واین بی قراری من بیشتربه خاطر همین چیز هاست،آخه تقصیر من هم هست ،این همه آقا معلم ها و مدیرها گفتند بچه جون استعدادبه  تنهایی  به درد نمی خور ه ،باید ماله کشی هم بلد باشی ، اگر چهار بار خوشامد این رییس و اون رییس را گفتی  که خار به جگرت نمی ره،می ترسی ازت کم بیاد!اگر جلو زبونت را بگیری ولیچار بار این و اون نکنی که نمی گن گنگه  ،ما که پیشونی نداریم  رو به دریا میریم دریا خشک میشه! بیشتر ترسم  از اینه که همه جای دنیا همین جوری  باشه ،حسم میگه به درک هرچی می خاد بشه ،تا آخرش باید رفت ،زگهواره تا گور،هرچی باشه  اینجا دیگه ماندن نداره. مگر بهترین ورزشکارهای ما اینجا موندن فسیل نشدن ؟علی کریمی چی شد ؟خداداد عزیزی کجای کا ر را گرفت؟ علی دایی چه محلی از اعراب داره؟ در عوض هرکدوم که گذاشتن و رفتن، توی دنیا سر زبون ها افتادند.هم ثروتمند شدند و هم قدرتمند.

درسته که همه جای دنیا بدبختی و بیچارگی پیدا می شه ، توی همین کشور خودمون عده بخصوصی پول باد آورده خرج می کنن  انگار همه چیز خوب برای اون ها دست چین شده ،و هرجا که برن به اون ها چسبیده ، بقیه هم اگر یک روز کار نکنند باید سر بی شام به زمین بگذارند. توی همین  کشورهای همسایه بغل دستیمون حیون هاشون بیمه هستند. ،مثلا ترکیه، سگ و گربه وحیوان های خیابانی چه قرب و عزتی دارند! مثل بقیه مردم همه جا  جا دارند ،از پارک و خیابان و خانه و بازار و...اونجا حیوان  هاشون را دوا و درمون می کنند وبیمه رایگان دارند. صندوق ذخیره مردمی دارند . اینجا روی سگ ها اسید می پاشند تزریق می کنند تیر می زنند.جریمه سنگین دارند.اصلا ازنجاسات هستند. چه برسه به آدم ها !اون شب توی رستوران سنتی بغل میدون باغ ملی ،اون جوان خوش قد و بالایی که از زورخماری  از سرو صورتش عرق می چکید ،پیش من و دوستام رو انداخت ،بعدا که رفت اسماعیل گفت :« مهندسی  از دانشگاه تهران داره .» وقتی شنیدم پیش چشمم سیاهی رفت ،لابد اونهم یک کسی بوده مثل من که گزینش نشده !از پشت سر که نگاهش کردم اگر فشارش می دادی یک من شیره می شد ازش بگیری .فرحناز گفت :«این تو کوچه ما می شینه کارتون خوابه .»علی یاوری گفت:«یکی دو تا که نیستند توی هرکوچه ای اقلا ده دوازده تا از این ها پیدا میشه !چه بچه های ناز با معرفتی هم هستند ،همه هم تحصیلکرده و مودب .»

خدایا !چرا این فکر ها از کله من بیرون نمیره؟هان!... یک عالمه فکر های عجیب و غریب ،چرا اینقدر به ذهنم فشار میارم که از این مخمصه بگریزم اما نمیشه ،کاش می شدمثل اسماعیل  قید خارج و داخل واگرو شاید و بلکی و کاشکی ها را می تونستم بزنم ،اون وقت راحت می شدم.اون هم دکتری که گرفت گذاشتش توی طاقچه و خودش رفت موکت فروش شد.اصلا تقصیر این پدرو مادر لعنتی منه که از بچگی کردن توی کله من و فرحنازکه باید دانشمند بشین!اون ها فقط ذوق می زنند که بچشون نخبه هست ،دیگه خبر از این همه بدبختی هایی که گریبانگیر ش شده ندارند. پدرم آرزو به دله ،مادرم چشم به راه و عاشق بیعارما هست ،اون بیچاره ها از من توقع پول و پله هم ندارند، با این شندر غاز پول معلمی من و فرحناز را بزرگ کردند و خوشحالیشون این بود که دوتا بچه نخبه دارند. امروز صبح پدرم چه نگاه معصومانه ای داشت.به گمونم اونهم حس کرده که قصد دارم از ایران برم ،گمون نمی کردم که پدر و مادرمن این قدر نگران من باشن،هردو تاشون خیلی مهربون تر از همیشه شدن،.شغل معلمی همینه دیگه ،نمی دونم ازبس با بچه های مدرسه سروکله زده اند به این زودی مریض شدند یا دیابت و بیماری قلبی ارثی هست.

حاج علی و حاج محمد همسایه های بغل دستی ما با هم رفیق جان در یک قا لب هستند.شبها باهم دود می گیرند و بعد از دود هم وارد سیاست می شوند.شاید پای بابا م را هم تو دو کشیدند.به نظرم که دست بابا را گذاشتند تو حنای انتخابات ،به همین خاطر هم پریروز بامن از چسبیدن به این حزب و اون حزب صحبت می کرد،اما بابا خودش خوب می دونه که هرچی از این حرف ها با من بزنه من روی لج می افتم و برعکسش عمل می کنم، آخه توی سیاست خیلی راحت کنارت می ذارن ،دیگه نمی گن یکی مثل من چقدر از این سالن امتحان به اون سالن امتحان ،از این کلاس به اون کلاس ،از این سال به اون سال،از این استاد به اون استاد،با این وضع اقتصادی ودغدغه ها سیاسی ، نا مرادی های اجتماعی تحصیل کردم.حالا هم دستم از پارتی و پول خا لی است .چشمم به راه دنیای خارج از این جاست و امیدم به دست فرنگی ها است.یکی پیدا نشد به من بگه خسته نباشی پهلوان! تو که  نه مهره سوراخ داری هستی که کسی از زمین برت داره، نه سر پیازی نه ته پیاز،این همه زحمت بی خودی  به خودت راه می دی که چی،این همه بیدار خوابی و مطالعه و واحد پاس کردن و از این کلاس به اون کلاس رفتن واز این سال به اون سال رفتنت واسه چیه؟ اونی که به مقامات بلند رسیده یهوی که از جا کنده نشده ،مطمین باش یک کسی زیرش را بالا داده و گرنه  این هایی راکه من می شناسم از راه معمولی به این مقامات عالیه نرسیدن .شاید هم در مسیر زندگی شانس آورده و دستشون به دم گاوی خورده سماجت به خرج داده و دم گاو را محکم  چنگ زده، خلاصه الکی که خرشون نمی ره ،بچه هاشون می گن  کانادا و آمریکا هستن ، خبر  ندارم که چه کار می کنن ،شاید هم رفتن که یکی زیرشون را بالا بده ،یا شاید هم دنبال دم گاوی هستن.لابلای گاو ها آخرش دم یکی را می گیرند و بر می گردند.بیشتر نگران خودم هستم که این ها را می گم با کتاب خواندن ومدرک فوق و دکتری گرفتن نمیشه به جایی رسید .من که با نمره بالای آ یلتس  می خام برم کانادا مو را از مست می کشن،من نمی دونم آخرش خونم گردن کی می افته؟گردن این پشه ای که الان نیشم زد یا گردن خودم به خاطر این دق هایی که می خورم ؟این پشه که زود پرید و نگذاشت ازش انتقام سخت بگیرم طورش نیست ،امشب با مگس کش می زنم بقیه پشه ها را می کشم ،شاید هم دست به دامن دمپایی بشم و از سوسک ها انتقام سختی بگیرم ،مهم این هست که در حال پرواز نباشند،تا بشود انتقام سخت گرفت.من نمی بایست اینقدر روی این و اون حساس باشم خودم را باید سرزنش کنم که کارم به این کارها نباشه، باید خوابم را تنظیم کنم که مواقع حساس خواب نیفتم ،از قدیم گفته اند هر کی زودتر بیدار بشه کدخدا هست. منم همین کارت یارانه را صبح خیلی زود گرفتم وگرنه الان که زیر خط فقر هستم از زندگی ساقط می شدم، من همیشه برای این چیز ها خیلی زود بیدار می شم، اگر قبل از این وزیر فعلی دفترچه سلامت نگرفته بودم کلاهم پس معرکه بود، الان دیگه دفترچه ها ول شدن ، دفتر چه منم دیگه اعتبار نداره ،میگن بودجه بیمه را یکی خورده ،چقدر دروغ زیاد میگن ،تا بودجه کم میاد میگن یک کسی خورده ،فکر می کنن اگر راستش را بگن مردم بیشتر رای میدن ، این دفعه می خام انتخابات شرکت کنم که گاوم نزایه، از بس رای سفید دادم خسته شدم ،آرزو دارم یک روزی بتونم اسم یکی را که دلم میخاد رو برگ رای بنویسم ،نمی خام مثل ماهی ها باشم اون ها هم توی انتخابات شرکت می کنن، ماهی ماده هرچی تخمک داره میریزه توی دریا، ماهی نر هم هر چی اسپرم داره میریزه روی تخمک ها ،و توی دریا  بعدا بدون خبر خودشون بچه هاشون انتخاب می شن ،از تلویزیون و رسا نه ها هم پخش نمی شه ،نیازی به پوسترهای تبلیغاتی سیاه و سفید هم ندارند،از تلویزیون هم خیلی بدم نمی یاد،من اتفاقا سعی می کنم صحنه هایی را که همیشه برای همه مناسب نیست تماشا کنم نیاز به چرخاندن آنتن ها هم ندارم ،همه صحنه ها همان هایی هست که برای همه مناسب نیست،پرنده هایی که نشون میده همه توی قفس هستند،هیچکسی درخت نمی کاره تا پرنده ها آزاد بشن، همه جا خشک هست، هرکی هم دستش به دم گاوی بنده فکر علف و دام نیست،بارون که می یاد یاد پطروس می افتم ،کاشکی پطروس این دفعه رفته بود سیستان و بلوچستان ، من چی می گم...؟اگر زنده بو دکه دولت به پطروس کار واگذار نمی کرد،اگر هم به بخش خصوصی واگذار می کردبه شرکت های خودشان می داد.احساس خیلی بدی نسبت به دلار و ریال پیدا کردم، چقدر دلم برای ده شاهی های قدیم خیلی تنگ شده، نسبت به قبل گلیم زیر پاهام کوچک تر شده به طوری که فکر می کنم قدم درازتر شده، برای همه ما همینطور شده مثل یک گاو صندوق خالی شدیم ،یک حسی به من می گه آخه تو برای چی خوبی ؟پاشو یک کاری بکن که کار باشه ، یه و قت خیال داشتم برم خودم را از پشت بام بیندازم پایین ،متاسفانه همسایه من زود تر از من این کار را کرد،دیدم کار درستی نیست دونفر با هم آن هم از یک کوچه اون هم همسایه دیوار به دیواراونهم روز روشن از پشت بام خودشون راپرت کنن پایین مردم خنده هشان می گرفت،از اون روز دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمی رود.از آفتاب و مهتاب بازی ها خیلی خسته شده ام ،دلم میخاد یا آفتابی آفتابی باشه ،یا مهتابی تنها، توی این مملکت معلوم نیست کی دور کی میگرده؟ زمین به دور ماه و خورشید یا    ماه و خورشید به دور زمین؟منم که چند روز دیگه پرواز دارم بالاخره زمین و خورشید یک جایی من را می برن،لابد پشت سرم هم میگن این ها اگر مغزی بودند که فرار نمی کردن،دیگه نمی گن چرا فراری شدن؟

اسماعیل

انگار دست خودم نیست ،سیگار پشت سیگار ، چای پشت چای ،بلند می شم ،می نشینم ،گریه می کنم،می خام از خودم فرار کنم،نمی تونم ، حس بسیار بدی دارم ، ازاون حس هایی که بعد از هر حادثه ناگوار پیش می یاد.دلت میخاد بری پشت بام و خودت را از بلندی بندازی پایین ،می دونم که دیگه او نمی یاد،او ن دیگه مُرد!شاید  کشته شده! شاید هم خودش مرده ؟ بالاخره مشکوکه ،مرتب عرقم میزنه !چه حیف شد!بی حد و اندازه حیف شد! مثل اینکه تودلم خالی شده،یک چیزی را گم کردم ،همش قیافش جلو چشمم هست. چه پیشامدی!اصلا با ورم نمیشه ،نمی دونم دارم خواب می بینم یا توی عالم بیداری هستم؟این بی قراری می ترسم کار دستم بده، اگر نتونم مرگش را فراموش کنم بد جوری به خنس و پنس می افتم ،چند شب پیش خواب خیلی بدی دیدم ، از بس گریه کردم از خواب پریدم  می دونستم یک اتفاق بدی می افته،چه جوری بین مردم جلو اشکم را بگیرم؟

دیگه همدل و رفیق جون جونی ندارم،ما دوتایی همدیگه را خوب درک می کردیم،کاشکی یک همصحبتی را پیدا کنم بغضم را بترکونم ، این جون حیفی مرد ،بیچاره پدر و مادرش ؟ برای عروسی پسرشون چه آرزو به دل ماندند. خودش همیشه می گفت :«توی این روزگار گرانی که مردم دارند از گشنگی جون می دن،دلش را ضی نمیشه هزینه الکی بکنه»اولین برخوردی که با پدر و مادرش داشته باشم بدترین لحظه زندگیم هست،داغ فرزند بد چیزیه ،البته هرکسی یک قسمتی داره اما نه اینکه این جور مشکوک باشه ! آخرش ته و توی قضیه درمیاد ،چرا باید همچی اتفاقی بیفته ؟مگر آدم طاقت میاره؟اسمش را که می شنیدی خستگی از تن آدم  در میرفت.آدم خون گرم و سر زنده ای بود.برای نجات صنعت کشورش درس می خواند!همیشه سر به زیر و افتاده بود.از کسی گلایه نمی کرد. ذهنم پر از سوال شده مثل ذهن کریم که پر از معما بود.معما های حل شده و حل نشده،راجع به کهکشان ها و ستارگان و سیارات.همان جا هایی که روحش پرواز کرد و رفت.اول خودش پرواز کرد و رفت بعد هم روحش روح مهربانش که عشق به همنوع داشت.توی فاجعه سیل بلوچستان سر از پا نمی شناخت. منتظر کمک این و آن ننشست.و یک تنه کمک داد.توی زلزله کرما نشاه همینطور ،آرام و قرار نداشت ،می خواست سنتورش را بفروشه و خرج زلزله زده ها بکنه می دونستم که سنتورش را خیلی دوست داره من رایش را زدم بعد از اون دیگه سنتوری ازش ندیدم که ندیدم مدال هایی را هم که از المپیاد ریاضی بدست آورده بود هزینه همنوعانش کرد.یک سال توی آموزش و پرورش کار کرد،حق التدریسی ،رییس سراین که توی کلاس درس دست روی چیز های حساس می گذاشت  با اون کج افتادو بهش پیله می کرد.آقای حمدی پیش از این که رییس این ناحیه بشه مداح بود ،کارش توی مداحی گرفت ونفوذ خوبی هم توی مردم پیدا کرد ، صدای خوبی هم داشت وکلمات عربی را هم خوب از مخرج ادا می کرد ولطافت خاصی به حرف زدنش می داد،این شد که یک مرتبه خودش را گرفت ،توی محیط کارش ابهت خاصی پیدا می کردو آدم که می دیدش حسابی ترس برش می داشت. کریم اما نماز جماعت که نمی رفت بهونه داد دست رییس ،او هم چشم بدش را برداشت،بنا کرد به پرونده سازی کردن آخرش هم با پا درمیونی کردن  این و اون رییس راضی شد فقط اخراجش کنه واز کش دادن کار به جا های دیگه دست برداره.اما کریم بازهم گوشش بدهکار این حرف ها نبود این خط و اون خط نمی شناخت  ومی گفت همه این ها سرو ته یک کرباسن،دوست نداشت شکار این حزب و اون حزب بشه ،به همین خاطرهم همیشه کارهاش عقب می افتاد.این هم شعارش بود که چشمها را باید شست جور دیگر باید دید.گاهی هم که دودی می گرفت می گفت تا شقایق هست زندگی باید کرد.رقیب هاش پشت سرش  پرت  و پلا می بافتند ومی گفتند که معتاده ،بیچاره از دست رفیقاش خیلی دمق بود ،من  از خودم دلخورم که بیشتر نتونستم از فکرش استفاده کنم.مرگش اما سوال برانگیز بود ،از این خبر همه ما تکان خوردیم! دوست و دشمن گریستند.

 میگن به زودی جنازه را پزشک قانونی تحویل می ده،ازبس گریه کرده ام لب هایم تب خال زده ،دیروز سه چهار تا بسته سیگار کشیدم ،بازم خمارم، وای به حال پدرو مادرش ،بیچاره ها ،بیچاره ها، سیاه بختی یعنی این.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692