آتوسا تا چشمهایش را باز میکند، میگوید: «تمام رؤیاهام دود شد و به هوا رفت.» من روی تخت، کنارش، مینشینم و با لبخند به او میگویم: «صبح بهخیر عزیزم.» اما او سر میچرخاند و به بیرون نگاه میکند. در جوابِ من، میگوید:
«وقتی شب بخوابی و صبح تا چشم باز میکنی، ببینی دلار چند برابر شده، دیگه چه صبح بهخیری؟» دستش را به دست میگیرم و بهخنده میگویم که قیمت دلار صبح به این زودی درنمیآید، بلکه باید تا ساعت یازده، یازده و نیم صبر کرد؛ آن هم نه امروز که بازار ارز تعطیل است. از او میخواهم خیالش راحت باشد که از دیروز تا امروز قیمت دلار بالا و پایین نرفته. کمی مکث میکند، پوزخند میزند و میگوید: «وقتی چشمت رو باز کنی و ببینی همه چی گرون شده، چه روز تعطیلی؟ حالا چه بازار باز باشه یا چه باز نباشه.» حسابی خندهام میگیرد. میگویم که جمعه روزی نیست که بخواهیم دربارة این چیزها حرف بزنیم و میخواهم زود دست و رویش را بشوید تا صبحانه بخوریم و بزنیم بیرون و کمی پیادهروی کنیم. اما او میگوید: «وقتی روز پنجشنبه از کار بیرونت کرده باشن و قرار نباشه فردا روزی بلندشی بری سر کار، چه فرقی میکنه امروز صبح روز جمعه باشه یا صبح روز نمیدونم چندشنبه.» بعد از کمی مکث میگوید: «از این به بعد دیگه همیشه جمعهاس.» میگویم: «جمعه که تعطیل نیست.» و میخندم. میگوید: «از این به بعد همیشه تعطیله.» دستش را رها میکنم و میخواهم بلند شود و دست و رویش را بشوید. از او میخواهم سخت نگیرد. هنوز عصبانیست. میگوید که نه تنها دیگر نمیتوانیم خانه بخریم، بلکه شاید از این به بعد نتوانیم خودمان را سیر کنیم. قهقه میزنم و دستهایش را به دست میگیرم و به سمت خودم میکشمش تا بلند شود. بلند میشود و مینشیند لبة تخت. میگویم: «بیا صبحونه بخوریم.» اما او باز میگوید: «تمام نقشههامون نقش بر آب شد. تمام برنامههامون به هم ریخت. دیگه دلمون به چی خوش باشه؟» از روی تخت بلند میشوم و دوباره میخواهم این حرفها را بیندازد دور؛ چون زندگیست و این بالا و پایین شدنها. عمر آدم دائمی نیست، حالا چه برسد به کسب و کار؛ آن هم در این دور و زمانهای که یا آدمها را یکییکی بیکار میکنند یا دستهدسته حق و حقوقشان را بالا میکشند. اگر کسی هم گلایهای بکند و حرفی بزند، میگیرند و میاندازندش جایی که عرب نِی انداخت. از او میخواهم نگران این چیزها نباشد. میگویم: «آدم که برا یه لقمه نون و یه سرپناه درنمیمونه.»
این جملة «آدم که برا یه لقمه نون و یه سرپناه درنمیمونه.» را یکی از همکارهای قدیمیام روزی هزار بار میگفت؛ یک زن تودلبرو چُسانفِسانی که دو تا بچة فسقلی داشت. هر وقت با او روبهرو میشدیم و از او میخواستیم کاری برایمان انجام بدهد، با ناز و غمیش، هزار و یک بهانه میآورد که فرصت انجام دادنش را ندارد و از ما میخواست برویم سراغ دیگران. زن خوشبرورویی بود که گویا شوهرش رهایش کرده و رفته بود؛ حالا یا رفته یا فرار کرده؛ چون این که ما میدیدیم از آن زنها بود. کارهای دمدستی انجام میداد. البته انجام نمیداد. همکارها میگفتند فکوفامیل مدیرعامل است. بعضیها هم میگفتند که با این عشوههایی که دارد معلوم است برای خاموش کردن آتش مدیرعامل اینجا میپلکد و کار کردنش را هم برای رد گم کردن میدانستند. خیلیها هم میگفتند که کار خیلی از کارمندهای جدید را راه میاندازد. اما یکی دو تا از همکارها راحت میگفتند که قدیم و جدید ندارد؛ کار همه را راه میاندازد. راستش وقتی مدیرعامل جدید آمد، دارودستة خودش را هم آورد. سروکلة این ناناز هم از آن وقت پیدا شد. بیشتر از ما قدیمیها، دوروبر همکارهای جدید میپرید و اگر ما کاری از او میخواستیم آنقدر بهانه میآورد و اما و اگر میکرد که خودمان از گفته و خواستة خودمان پشیمان میشدیم، اما اگر کاری با او نداشتیم و فقط هوس لاسخشکه کرده بودیم، تن به لاس زدن میداد و قند در دل آدم آب میکرد. میگفت: «من رو اینطور نبینین، کار من یه چیز دیگهاس.» راست میگفت؛ حسابی بهدرد کار دیگری میخورد. هم خوشبرورو بود، هم خوشپوش. گوشی همراهش هم از گوشی خیلی از ماها گرانتر بود. چند ماه در میان با اتوبوس میرفت وانِ ترکیه و سه چهار چمدان خرتوپرت برای فروش میآورد؛ از لباس زیر زنانه، مردانه و بچگانه گرفته تا چیزهایی که برای رویِ کارِ زنانه خوب است؛ با خودش میآورد و همینجا دولاپهنا با همکارها حساب میکرد. برای همین اگر ما برای کاری زیاد اصرار میکردیم، خیلی راحت سرش را بالا میگرفت و میگفت: «نه. من لَنگ چندرغاز حقوق عقبافتادة اینجا نیستم. آدم که برای یه لقمه نون و یه سرپناه درنمیمونه.» دستش را کج میکرد و میگفت: «دستم اینجور نیست که نتونم از پس زندگی بربیام؛ من خوب میدونم چی کار کنم.»
آتوسا میگوید که خوب است که یک زن دستفروش چُسانفسانی میداند چهکار کند، اما ما نمیدانیم و اضافه میکند: «شاید میخوای بگی باید با مدیر عامل جدید میریختم رو هم یا اینکه من هم تن به دستفروشی بدم؟»
میگویم: «نه» و ادامه میدهم که گاهی آدم حرف این و آن را پیش میکشد تا بداند آنهایی که آن چیزها را دارند چه چیزهایی را ندارند و اینهایی که این چیزها را ندارند چه چیزهایی را دارند؛ چه کسی چهکار میکند و چه کسی چهکار نمیکند. همینها کمی آدم را دلگرم کرده، به آینده امیدوار میکند؛ وگرنه از قدیم گفتهاند: «اگر بخواهید از در یا دروازهای بگذرید باید کمی دولا شده، گردن خم کنید تا سرتان به جایی نخورد.»؛ آدم باید اهل باشد و راه و رسمش را بداند. آتوسا میگوید: «راه و رسم چه چیزی رو بدونه و اهل چی باشه؟» میگویم: «راه و رسم دوختودوز رو بدونه و اهل زدوبند باشه.» من را نگاه میکند. میگویم: «اهل بدهوبستان، اهل دادوبیداد.» و اضافه میکنم؛ صبحها که سوار اتوبوس میشوم همیشة خدا یک آدم نرهخری هست که همان جلو اتوبوس، نزدیک به راننده میایستد و از جایش تکان نمیخورد، طوری که انگار آنجا ملک پدرش است؛ هر چه مسافرها پیاده و سوار بشوند مردک همانجا میایستد و میایستد. بِرّوبِرّ به این و آن نگاه میکند و مثل این آقازادهها طلبکار است. انگار صاحب آنجاست. «راستش رو بخوای اینجا آدم باید پُررو باشه. اینجا آدم باید بیهمهچیز باشه. اینجا آدم باید ژن خوب داشته باشه.» آتوسا میگوید که زیاد از حرفهای من سر درنمیآورد؛ اما «اگر دیگران میکنن، چرا ما نکنیم.» میگویم: «چون دیگران میتونن؛ اما ما نمیتونیم.» میگوید: «چی رو نمیتونیم؟» میگویم: «همینهایی رو که گفتم.» کمی فکر میکند و دوباره میگوید: «هیچ سر درنمییارم. من میخوام سرم رو بندازم پایین و کار کنم. میخوام کار کنم و زندگیم رو بسازم. این که گناه نیست.» بله درست میگوید. اما مشکل این است که دیگر گناه، گناه نیست. دیگر نمیتوان گفت چه چیزی گناه است و چه چیزی گناه نیست. حالا آن چیزهایی گناه است که پیشتر گناه نبود. گناه هم گناههای قدیم! حسابوکتاب هم حسابوکتاب آدمهای قدیم. از حرفهای من چیزی سر درنمیآورد. حق هم دارد. دنبال چیز عجیب و غریبی نیست. میخواهد کار کند. من هم میخواهم به او امیدواری بدهم تا نگرانیاش کمتر بشود. گاهی آرام میشود، گاهی هم نه. بیشتر وقتها به هم میریزد. حالا هم برای از دست دادن کارش است که خیلی به هم ریخته. البته حق هم دارد. کارش را از دست داده و نگران آیندهٔ شغلیاش است؛ آن هم از چه جایی! جایی که بخوربخور حسابی بود. همین تهماندهها هم که میریخت تو دهان کارمندها خودش خیلی بود. سالها بود که در یک شرکت سرمایهگذاری دولتی کار میکرد. هرچند جای بهدردبخوری نبود و نیست، اما کسی با این کارها، کاری ندارد؛ سفرهای پهن و بخوربخور آزاد. حقوق ماهانهٔ تُپُل با کارانه و یارانه و هزار تا از این چیزهای «آرانه» دار. برای خودمان حسابکتاب کرده بودیم که اگر با همین فرمان پیش برویم چند سال دیگر میتوانیم وام بانک مسکن گرفته، خانهای بخریم؛ تا اینکه از چند سال پیش کمکم شرکتشان از سود به ضرر رسید و مجبور شدند آن را به بخش خصوصی واگذار کنند و خصولتی بشود. همینطوری آدمهای جدید آمدند و آدمهای قدیمی رفتند. این آدمهای جدید با دارودستة خودشان آمدند و قدیمیها را به امان خدا سپردند. آتوسا هم از کار بیکار شد. راستش من هم از بیکاری او جا خوردم. آتوسا میگوید: «تو که نمیخواستی من با اونها کنار بیام.» و به من خیره میشود. میگویم: «نه.» خوب، راست میگوید. حرفش، حرف حساب است و حرف حساب جواب ندارد. باید از آدمهای خطرناک و سیاه دوری کرد؛ چون با بعضیها نمیشود معامله کرد. آدم هر قدر هم که زرنگ باشد، باز سرش کلاه میرود. باید مثل خودشان بود؛ از جنس خودشان و اینکه: «تو هم خوشحال باش که بیرونت کردن؛ چون گاهی چنان سر آدم کلاه میذارن که دیگه نمیشه بَرِش داشت.»
مثل زن همسایة روبهروییمان که تا مدتها فکر میکرد با این مردی که دارد زندگی میکند، چنان کلاه بزرگی سرش رفته که دیگر نمیتواند بَرَش دارد؛ اما وقتی فهمید جریان زندگی واحد طبقهٔ سوم شرقی ساختمانمان چیست، برای همین زندگی شکستهبستهاش خدا را شکر کرد. او از آتوسا هم میخواهد خدا را شکر کند. آتوسا میگوید: «چرا؟» زن خیلی آرام و بیصدا به واحد طبقهٔ پایین شرقی سمت خودشان اشاره میکند و میگوید: «هیچ میدونی جریان اینها چیه؟» راستش من و آتوسا تو کوک مردم نیستیم که بدانیم جریان آن خانوادة هشت نفری چیست، اما انگار زن همسایة روبهروییمان میداند که از شش بچهای که در آن خانه هستند فقط دوتاشان بچههای این زن و شوهرند و تعریف میکند که هم مرد و هم زن از قبل ازدواج کرده بودند و جدا شده بودند و وقتی با هم آشنا میشوند، هرچند هر جفتشان شناسنامهٔ المثنی پاک و پاکیزه داشتند، اما هر کدامشان دو تا بچه داشتند که برای یکدیگر رو نمیکنند تا پیوند مبارک و میمونشان به سرانجام میرسد و دو تا بچه پس میاندازند. آن وقت که احساس میکنند میخ این پیوند جدید را محکم کوبیدهاند، یک دفعه بچهها را رو میکنند. اما هر دو دماغسوخته میشوند؛ چون در این پیوند جدید گیر یکی افتاده بودند که از خودشان ولدالزناتر بوده. حالا مرد مثل حمال و زن مثل کلفت کار میکند. صبح تا شب بین این جماعت دعواست و مرافعه. چنان کلاهی سر هم گذاشتهاند که نمیشود تکانش داد؛ حالا چه برسد به اینکه آدم بخواهد بَرَش دارد. برای همین از آتوسا میخواهد نه غصة چیزهایی را که ندارد بخورد و نه غصة چیزهایی را که دارد. آتوسا سر درنمیآورد که باید غصه بخورد یا نخورد یا غصهٔ چه چیزی را بخورد و از چه چیزی غصه نخورد. میگوید: «یعنی چه؟» زن همسایه میگوید: «یعنی اگر سرطان داری غصه نخور؛ چون اونی هم که سرطان نداره بیغصه نیست. فقط خوشحال باش؛ خوشحال. همین.»
آتوسا نمیداند باید خوشحال باشد یا نه. غصة این را میخورد که نتوانیم به این زودیها صاحبِ خانه شویم و فکر و خیال اینکه هر ساله بخواهیم از این خانه به خانة دیگری اثاثکشی کنیم، آزارش میدهد. روزبهروز قیمت دلار را دنبال میکند و افزایش آن را با افزایش هفتهشت سال پیش مقایسه میکند. برای خودش حسابکتاب میکند که آن وقت که دلار از هزار تومان به چهارهزار تومان رسید، قیمت خانه چند برابر شد و ما چقدر پول داشتیم و حالا که از چهارهزار تومان به اینجا رسیده، خانه باید متری چند بشود و ما چقدر پول داریم. پشتبند این مقایسهها، قیمت نمیدانم چه و چه و چه را با همان چند سال پیش کنار هم میگذارد و سرانگشتی که حسابکتاب میکند، وانفسا وانفسا گویان، به قول خودش، مُخش سوت میکشد. من صدای سوت کشیدن مخش را نمیشنوم، ولی میشنوم که زمین و زمان را نفرین میکند. اما میدانم همة ماجرا این نیست.
ماجرا این است که این روزها نگران حال مادرش است. مدتی است که مادرش بیمار است. حالش هیچ خوب نیست؛ جانی ندارد؛ مانند یک تکه گوشت روی تخت افتاده. میگوید: «وقتی شب بخوابی و صبح پاشی ببینی دیگه نمیتونی از پس دارو و درمون مادرت بربیای، چه صبح جمعهای بهخیر؟» این را با حالت خیلی غمانگیزی میگوید؛ وقتی روی تخت نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته و به جایی خیره است. هیچ نمیتوان دانست که سرانجام مادرش چه خواهد شد. مادرش کمکم لکنت زبان پیدا کرد؛ حرف زدن برایش سخت شد. بعد کمکم حرفی نزد تا اینکه دیگر نتوانست حرف بزند. یکدفعه لال شد. در کنار این برنامه، کمکم کمغذا هم شد؛ طوری که اول کارش به آش و سوپ کشید و بعد هم به سِرُم. دیگر نتوانست غذا بخورد. کمکم وزن کم کرد و بعد شد یک تکه گوشت. دکترها هم از همان روز اول تا همین روزها همینطور پشت سر هم، عکس و آزمایش خواستهاند، اما هیچکدام نفهمیدند چه دردی دارد. آتوسا میگوید: «کاش یکدفعه میمرد و تمام میشد.» نمیدانم چه بگویم.
مرگ پدرش هم کمکم بود. او هم یک چیزی توی مغزش دیده شد و بعد همان چیز روز به روز و ماه به ماه پیشرفت کرد تا در تمام بدنش پخش شد. سعی میکنم کمتر دربارة مادرش با او حرف بزنم. چون هر بار که حرفش پیش کشیده میشود، غصة او بیشتر شده، پشتبندش گریه میکند. گاهی از روی دلداری میگویم که حال مادرش بهزودی خوب خواهد شد. چون این تنها کاریست که از دستم برمیآید. اما این حرفها فایدهای ندارد. حتی اگر این حرفها از دهان یک آدم بزرگتر بیرون بیاید.
بزرگترین کس در میان ما پدرم است. پدرم به او میگوید: «عزیزم گریه نکن. عمر دست خداست. هر چی اون بخواد همون میشه. به هر حال زندگی آینه دیگه. نمیگم خیلی راحته؛ اما با گریه کردن هم، چیزی درست نمیشه. همه یه روز مییان و یه روز هم میرن. یه روز هم نوبت من میشه. این راهیه که همه باید برن. حالا که چیزی نشده. خوب میشه نگران نباش. خدا بابات رو بیامرزه و به مادرت سلامتی بده؛ عمر دراز بده. به هرحال هر کس قسمتی داره.» بعد حرف خودش و مادرم را به میان میکشد. مادرم دچار فراموشی شده و خودش هم یک دوره شیمیدرمانی و رادیوتراپی را پشت سر گذاشته. پدرم یک چیزی در مثانه داشت. حالا نه آن چیز را دارد، نه خود مثانه را. به جای آنها، همیشه یک کیسه دارد با شلنگی که رفته توی شلوارش. هر وقت که راه میرود یک دستش کیسه است و یک دست عصا. اما خدا را شکر میکند که پسر و دختری مثل من و آتوسا دارد که هم احوالپرسشان هستیم هم هوادارشان.
پشتبند این حرفها از زنِ پیری میگوید که در همسایگی آنها زندگی میکند؛ پیرزنِ تنهایی که پنج ششتا بچه بزرگ کرده و حالا یکیشان هم به او سر نمیزند. هر وقت هر جا با هر همسایهای که رودررو بشود، سفرة دلش را پهن میکند. دیگر همه میدانند که در گذشته از خانوادة بزرگی بوده و برای خودش کیابیایی داشته. دختر یک خانوادة با اصل و نسب بوده که به قول خودش خر میشود و دل به یک آدم هیچیندارِ نانجیب میبندد. هر چه پدر و مادرش میگویند نه نه نه، عقلش کار نمیکند که نمیکند. هرچند برای حفظ آبرو و به امید روزی که بچههایش بزرگ شوند و در پیری دستگیر مادرشان بشوند، یک عمر با شوهر دربوداغانش میسازد، اما به قول خودش، اینکه میگویند گرگزاده گرگ میشود، بیحکمت نیست؛ چون هرچه را شوهر زن بالا کشیده بود، وقتی مَرد، به درد بیدرمان گرفتار شد، بچهها از پدرشان بالا کشیدند. پدر که زمینگیر میشود، به جای دکتر، دفترخانهدار میآورند بالای سرش و یکییکی امضاء میگیرند؛ طوری که وقتی مردک به درک واصل میشود، به جای اینکه پیرزن خیالش راحت بشود، تازه نگرانی و ناراحتیهایش شروع میشود. همان سقفی هم که بالای سرش بود، میرود کنار و از آن همه کیابیا و دبدبهکبکبهای که داشته، ناچار تن میدهد به یک واحد کوچک در یک ساختمان کهنهساز که دَرَش هم رو به در موتورخانه باز میشود. نه تنها بچهای به او سر نمیزند، بلکه نوه و نتیجه و نبیره هم برایش حکم ندیده را پیدا میکنند. برای همین همیشه یک خروار درد دل و یک سینه سخن دارد که به این و آن بگوید و لابهلای این داستانها، بچههایش را یکییکی لعن و نفرین کند و بگوید: «قدیمها چی بود و حالا چی شده!»
پدرم اضافه میکند که «بله قدیم بچهها چی بودن حالا چی شدن!» حالا بچهها دیگر بچة آدم نیستند. معلوم هم نیست بچة چی هستند. بزرگ هم که میشوند به هیچ دردی نمیخورد. فقط دنبال این هستند که پولوپلهای به جیب بزنند تا از این خرابشده فرار کنند؛ برای همین از همان نوجوانی یقة پدر و مادر نمرده را گرفته، دنبال سهم و قدرالسهم میگردند. آدمها داستانهایی دارند که آدم نشود بهتر است. پدرم سرش را تکان میدهد و میگوید: «مردم دیگه وجدان ندارن.» و ادامه میدهد: «برای همین مادرت خیلی خوشبخته که دختری مثل تو داره. مگه یه آدم از زندگی چی میخواد؟»
آتوسا هم چیز زیادی از زندگی نمیخواهد. اما دست خودش نیست. همیشه نیمههای شب از خواب میپرد و دیگر خوابش نمیبرد. همواره یا خواب پدرش را میبیند یا در فکر مادرش است. میگوید که در کودکی هر گاه شبها بیخواب میشده به رختخواب پدرش میرفته و کنار او دراز میکشیده. دستهایش را روی سینة پدرش رها میکرده و پدرش هم دست خود را روی دست او میگذاشته. آن روزها دستهای پدرش گرم بود، اما حالا دستهای پدر نیست. بغض میکند و اشک میآید پشت چشمهایش. میروم کنارش و بغلش میکنم. خودم هم بغض میکنم. پدرش مرد دوستداشتنیای بود. من و آتوسا در بغل یکدیگر چند دقیقهای زارزار گریه میکنیم. او میگوید که دیوانه شده است، و دوباره میگوید که هر دو دیوانه شدهایم؛ اما اینطور نیست. او نگران است؛ نگران مادرش است. مادرش را جلو چشمش میبیند که روی تخت درازبهدراز افتاده و به او نگاه میکند؛ اما از دست آتوسا کاری برنمیآید. برادری دارد از خودش بزرگتر که وقتی پدر در بستر بیماری بود، هرچه را به نام پدر بود، به نام خود کرد. بعد همة آنها را فروخت. بعد همة آنها را زد به ساختوساز. حالا برادرش مثل کفتار بالای سر مادر ایستاده و هر چه را به نام مادر است به نام خود میکند. با کسی هم شوخی ندارد. گفته اگر کسی حرفی بزند، همین مادر مچالهشده را میاندازد توی کیسه و میگذارد جلو در. آتوسا هر شب با این فکر از خواب میپرد. گناهی هم ندارد. هر کس جای او بود همینطور میشد. خدا را شکر میکند که اجاقمان کور است و خبری از بچهمچه نیست. بچه به لعنت خدا هم نمیارزد.
من و آتوسا عاقبتبهخیر هستیم. با هم خیلی خوب هستیم. همه چیز هم داریم. فقط خانه نداریم و کار نداریم و همچنین بچه. البته از اینکه خانه و کار نداریم خیلی ناراحت هستیم؛ اما از اینکه بچه نداریم ناراحت نیستیم. هرچند خیلی به این در و آن در زدیم، اما فایدهای نداشت. وقتی شنیدیم زن آقای یگانه، همسایهٔ قدیمیمان در ساختمان قبلی، وقتی دختر شیرخوارش در آغوشش بوده و از سینة او شیر میخورده، سکته کرده و مرده، قید بچه را زدیم که زدیم. هیچ معلوم نیست بچة معصوم چقدر شیر از سینة مادر مردهاش مکیده باشد. هیچ معلوم نیست از آن به بعد آن بچه، بچه شده باشد یا نه. اما از همسایههای قدیمی شنیدیم که آقای یگانه از وقتی که به خانه آمد و دید دخترش دارد از سینة زنش که آن لحظه مُرده بود شیر میخورد، دیگر آن آقای یگانهٔ قبلی نبود که نبود.
آتوسا میگوید که انگار زمانه آن زمانة خوب و خوش نیست. شاید به همین خاطر است که هر شب خوابهای درهم و برهم میبینیم. او میگوید که از در و دیوار مصیبت میبارد. شاید به خاطر این است که همة دردسرها با هم آمده سراغ ما: خانه نداریم، کار نداریم، پول نداریم، بچه نداریم، هوای پاک نداریم، دلخوشی نداریم. سرش را تکان میدهد و میگوید که از این طرف، تلویزیون را که روشن میکنی یا از جنگ و مرگومیر میشنوی یا از خشکسالی و کمآبی. تلویزیون را که خاموش میکنی، از این سبدهای حمایتی بیخبر میمانی و از کیسهات میرود. پنجره را که باز میکنی، یا صدای بوق است یا دادوبیداد وَ بدوبیراه. پنجره را که میبندی، یا دلت میگیرد یا احساس خفگی میکنی. شیر آب را باز میکنی، هوا میزند بیرون. وقتی شیر را میبندی، آب چکه میکند. در خانه میمانی، حوصلهات سر میرود. تا پا بیرون میگذاری، حالت به هم میخورد. به کسی سلام کنی، جوابت را نمیدهد؛ سلام نکنی، نفرین میشنوی. لبخند بزنی، فکر میکنند پخمهای و میخواهند سوارت بشوند؛ لبخند نزنی، میشوی یک آدم نچسب. به کسی خوبی کنی، همه طلبکار میشوند؛ به یکی بگویی نه، قهر میکند. حرف بزنی، دلخور میشوند؛ حرف نزنی، برایت حرف در میآورند. آدم نمیداند چهکار بکند و چهکار نکند. کار کنی، پولت را نمیدهند؛ کار نکنی، برایت کار میتراشند. از این طرف خودم بیکار شدم، حقوق تو را هم که نمیدهند، و چه و چه و چه.
راستش از این چه و چه و چه نگرانی نداریم. ما دست به دست هم میدهیم، همه چیز را درست میکنیم؛ همه چیز را؛ مثل همین بیکاری من. وقتی بیکار شدم، آتوسا گفت: «نه؛ این را نگو.» چیزی نگفتم. آتوسا گفت: «بگو میروی سر کار، اما حقوقت را دیر به دیر میدهند.» و از آن به بعد قرارمان همین شد. مدتی است هر روز صبح از خانه میزنم بیرون؛ اما سر کار نمیروم. یک روزنامهٔ همشهری میخرم و خودم را کمی سرگرم میکنم تا آتوسا راهی محل کارش بشود. آن وقت به خانه برمیگردم و لابهلای آگهیها دنبال کار میگردم. عصرها هم پیش از اینکه آتوسا به خانه بگردد، دوباره از خانه میزنم بیرون و پس از آمدن او به خانه برمیگردم. گاهی هم که آتوسا نخواهد برود سر کار، من به پارک یا به کتابخانه و فرهنگسرایی میروم و خودم را تا عصر سرگرم میکنم. نمیخواهد ببیند که من بیکار هستم.
راستش این چند سال گذشته من در یک شرکت پیمانکاری کار میکردم. مدتی است که بازار کار خراب است؛ خراب که نه؛ کار هست، اما پول نیست. پول هم هست، اما برای ما نه. پیمانکارها کار میکنند؛ اما کارفرما پول نمیدهد. میگوید که ندارد. از چند سال پیش شروع شد. اول حقوقها را به جای سر ماه آخر ماه دادند؛ بعد یک ماه در میان؛ بعد دو ماه در میان. بعد هر چند ماه، حقوق یک ماه را پرداخت کردند. بعد نصفهنیمه دادند و بعد دیگر ندادند. آتوسا این را از همان اول میدانست. انگار همهجا اینطور بود. با حقوق او زندگی میکردیم و دلش خوش بود که حقوق من پسانداز میشود. اما حالا دیگر اینطور نیست. نه کاری هست نه پساندازی. حالا آتوسا هم بیکار شده و اگر برقرار قبلی باشیم، از فردا باید هر روز صبح زود از خانه بزنم بیرون و تا عصر خودم را جایی سرگرم کنم. نمیخواهم آینة دقش بشوم؛ برای همین از او میخواهم نگران نباشد. میدانم سخت است که بخواهد نگرانی را از خود دور کند؛ اما به او قول میدهم که تا وقتی من زنده هستم نخواهم گذاشت آب در دلش تکان بخورد. به من نگاه میکند و میخیزد در آغوشم. میگوید من چقدر گرم هستم. سرش را میگذارد روی شانهام و میگوید که دیگر نگران نیست.
امروز جمعه است. صبحانه را میخوریم، کمی خرتوپرت توی کولهپشتی میریزیم و از خانه میزنیم بیرون. کوچههای یوسفآباد را پشت سر میگذاریم تا میرسیم به ولیعصر. پیادهرو غربی ولیعصر را رو به بالا پیش میرویم. هرچند بهمن ماه است، اما هوا بهاریست. میگویم: «بهار در زمستان.» هر دو پوزخند میزنیم. دلمان برف میخواهد. در زمستان باید برف ببارد. هوا پاک است و آسمان صاف. قلة توچال به چشم میآید و پیداست که روی یال و کوپالش برف نشستهاست. هر دو از این که در این هوای پاک قدم میزنیم خوشحالیم. آرامآرام رو به تجریش پیش میرویم و از چشمانداز لذت میبریم. آتوسا میگوید: «کاش هوا همیشه اینطور بود.» به او میگویم که بیا به این فکر کنیم که هوا همیشه اینطور است. روز و روزگار خوبی داریم. فردا صبح، هم من سر کار خواهم رفت و هم تو. به زودی واممان را خواهیم گرفت و خانهای خواهیم خرید. دلار ارزان خواهد شد و دارو فراوان. حال مادرت بهتر میشود و برادرت خوب از او نگهداری میکند. مادر من دیگر چیزی را فراموش نخواهد کرد و پدرم، هم کیسه و هم عصایش را کنار خواهد گذاشت. همسایههایمان خوشحال خواهند شد. آن زن و شوهر، با اینکه خودشان دو بچه دارند، اما سرپرستی چهار بچة دیگر را هم پذیرفتهاند. بیا به این فکر کنیم که وقتی آقای یگانه به خانه آمده بود، زنش نمرده بود؛ بلکه لبخندبرلب به دخترشان خیره بوده و آن دختر از سینههای مادر زنده شیر میمکیده. بیا اینطور فکر کنیم. شاید اینطور بهتر باشد. آتوسا لبخند میزند و دستش را به دست من میدهد. میگوید: «چقدر دستهات گرمه.» من هم لبخند میزنم و از او میخواهم باور کند هنوز هم دستهای پدرش گرم است.