• خانه
  • داستان
  • داستان «وادی صنوبرهای لرزان» نویسنده «پوروین محسنی آزاد»

داستان «وادی صنوبرهای لرزان» نویسنده «پوروین محسنی آزاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poorvin mohseni azad

آن دو پسر جوان خوش خط و خال لاف زنِ شُل کن سفت کن سوار بر ماشین بنز پاگذاشته روی گاز در جاده­ ی کم رفت و آمد انبارسر به تاخت و تاز درآمده بودند و عزراییل روی سقف ماشین چمباتمه زده بود و دم به دم به ساعتش نگاه می کرد. درختان از چپ و راست جاده با هول و ولا به پشت سر فرار می کردند و تابش نور پیدا و ناپیدا، آسمان لاجوردی بود و پشت درخت ها و خانه های ویلایی و روستاییِ لسکوکلایه، آنجا دریا بود که دیده نمی شد. اسب های شکم گنده در مزارع درو شده ول و ویلان بودند. از ضبط صوت آهنگ محبوبم در آغوشم پخش می شد.

  پسری که پشت فرمان نشسته بود عینک آفتابگیرش را روی تاج سرش گذاشته بود. با یک دست رانندگی می کرد و با آهنگ محبوبم درآغوشم درشش و بش بود.

   پسری که بغل دست راننده جاخوش کرده بود خپل و موسرخ بود. دست چاقالویش از پنجره بیرون بود. ازگودال تیره گی  اندرونش که هنوز روشنایی به آن راه نیافته بود گفت: «وقتی سیاهچاله ها هر آنچه را که دم دستشان است می بلعند، وقتی کهکشان های بزرگ کهکشان های کوچک را لقمه­ ی چپ شان می کنند، چرا دنبال این قانون طبیعت نرویم و حالا که جوان و پُر زور و یکه باش ایم، آدم های زار و نزار یک لاقبا را زیر پایمان له و لورده نکنیم. همه دارند توی زرد آب غرق می شند.».

  راننده گفت: «زیاد جوش نزن، دهکده­ ی ساحلی پر از نجات غریقه.»

  پسر چاقالو گفت: «پارسال توی یه خونه عروسی بود توی یه خونه عزاء.»

  راننده گفت: «پارسال پارسال بود. بود، بود، بود.»

  پسرگفت: «ندا شب ها سایه نداره.»

  راننده خندید و گفت: «صدف چی؟»

  پسر گفت: «مال اون پرنده­­ ی بهشتی یه.»

  راننده گفت: «از پدرش خوشم می آد، از مادرش خوشم می آد، از همه­ ی فک و فامیل اش خوشم می آد.»

  پسر گفت: «از پدرش بدم می آد، از مادرش بدم می آد. از همه­ ی فک و فامیل مذکّر و و مونّث اش حالم بهم می خوره.»

  یکی از اسب ها شیهه کشان یورتمه رفت و روی جاده آمد.

  پسر چاقالوبه  پهلو یله شد، گفت: «شیرجه به گودال قبر دو نفره.»

  راننده زیر لب گفت: «اسب را از سر و گاو را باید از دُم رد داد.»

  فرمان را کج کرد. لاستیک های بنز زوزه کشیدند. اسب سرش را برگرداند. از جلوی صورت اسب رد شد. داد زد، هولی، روی شانه­ ی جاده رفت. ماشین تعادلش بهم خورد. فرمان را چرخاند روی آسفالت آمد و درِ داشبورد باز شد و اسلحه­ ی کلت کالیبر 45 از توی داشبورد جلوی پای پسر چاقالو افتاد.

  پسر خم شد اسلحه را برداشت گفت: «این دیگه چیه؟»

  راننده گفت: «آبپاش گل های آپارتمانی.»

  در چشم انداز جاده ماشین قهوه یی رنو به راست پیچید و خم جاده را پشت سرگذاشت و عزراییل دفتر دستک و خودکار قرمزش را دست گرفت.

  پسر اسلحه را روی شقیقه­ ی دو ستش گذاشت گفت : «دلت می خواد؟ ها؟ حتی صداشو نمی شنوی.»

  راننده گفت: «ضامنشو آزاد کن.»

  پسرضامن اسلحه را آزاد کرد.

  راننده گفت: «احمق جان، خشاب پر از فشنگه.»

  به پیچ جاده رسیده بودند، گفت : «دلت می خواد؟ ها؟ دلت می خواد؟»

  راننده گفت: «می گی نه؟ بگیر بیرون امتحانش کن.»

  پسر اسلحه را از پنجره به بیرون نشانه رفت و ماشه را فشار داد.

  همان دم ماشین بنز از رنو سبقت گرفت. هاله­ ی قرمز نورِ سفید کم دوام بود. در روشناییِ روشنایی شکوفایی نور سفید، ماشین رنو از جاده منحرف شد. از خاک ریز جاده پایین رفت. درِ سمت راننده به پایه­ ی پل بتونی برخورد کرد و در زیر پل، رودخانه پوزه­ ی ماشین را در بر گرفت.

  زن به جلو پرت شده بود. فرمان ماشین را بغل زد و پایین تنه اش لای آهن پاره های در هم پیچیده مچاله شد.

  باریکه آب در زیر پل در جریان بود. بستر رودخانه پوشیده از قلوه سنگ های ریز و درشت بود. در بالا درست و پایین رودخانه امواج خوشه های درو شده­ ی برنج بود و درختان صنوبر و بید مجنون و خانه های ویلایی و روستایی جدا ­از هم.

  زن پیراهن یقه هفت تنش بود. گردنبند بلند مروارید از گردنش آویزان بود. دستبند پهن چسبان دستش بود. انحنای پل بالای سرش کمانه زده بود. سرو صدای کشدار لاستیک ماشین هایی را که تک و توک از روی پل رد می شدند می شنید. به این زودی آینده و رونده یی چشمش به او نمی افتاد. آش و لاش ،زار و نزار گونه اش را روی توپی فرمان گذاشت.

  گلوله یی که از زندان آزاد شده بود سراز پا نمی شناخت و زیرگلوی زن را لت و پار کرده بود. از شکاف زخم خون روی سینه و رانش جاری بود و لکه های سرخ هر دم پت و پهن می شد. در خاک پشته­ ی جاده یک دَم ماشین بنز را دیده بود که چراغ ترمزش روشن و خاموش شد و سرعت گرفت و دور شد.

  امروز بدتر از روزهای قبل نبود. بدتر از روزهایی که از شوهرش جدا شده بود، نبود. شاید خوابیده ام و  خواب می بینم و این کفّاره­ ی خواب دیدنم است. شاید کار رضوانه. ولی اون آدمیه که از سر راه مورچه می ره کنار. دو هفته یک روزِ رضوان همیشه وامصیبتا بود. می آمد سولماز را می برد، پس آوردنش واویلا. همه چیز تند و تیز و سرزده پیش آمده بود. گردباد او را در نوردید و زیر پل مچاله کرد. نه صدای گلوله را شنید و نه ضربه اش را زیر گلویش حس کرد. یک آن نور تند سفید دید. در نوری که دور وبرش را روشن کرد مردی را دید دستش را روی سر دختر بچه یی گذاشته و به دوربین عکاسی لبخند می زند. سایه­ ی­ زنی که دوربین دستش بود جلوی پایش روی زمین افتاده بود. این منم وقتی که دخترکم چهار سالش بود. باید بلند شم برم لباسمو عوض کنم. این شکل و شمایل زهره ترک می شه. نه المیرا، تو دیگر دخترت سولماز را نخواهی دید. گوش کن. نمی شنوی؟ صدای فرفر برگ های درختان صنوبر ر ا­نمی­ شنویی ؟ چشماتو واکن. هانا خوشگله خیره خیره به ات زل زده.

  زن چشم هایش را باز کرد. این دختر بچه دیگه کیه؟

  درکوره راه سر بالایی لسکوکلایه، دخترک هفت هشت ساله یی خم شده بود بربر زیر پل را ورانداز می کرد. لباس دو­تکه­ ی شنا و جلیقه­ ی نجات تنش بود. جوجه­ ی بوقلمون زیر بغلش بود.

  زن صدادرگلویش گیر کرده بود، گفت: «اوه عزیز دلم اسمت چیه؟»

  دخترک آویزه های گوشتیِ نرمِ بوقلمون را نوازش می کرد گفت : «هانا.»

  زن گفت: «وای هانا جان. بدو برو یکی بیاد به دادم برسه.»

  دخترک گفت: «دارید می رید وادی صنوبرها؟»

  زن نجوا کنان گفت: «چی گفتی؟ نه دخترجان داشتم می رفتم دخترکم را برگردانم خونه پیش خودم.»

  دخترک گفت: «بابام می گه مامانم رفته وادی صنوبرهای لرزان.»

  جوجه­ ی بوقلمون بی تابی می کرد. بال و پر می زد خودش را از دست دخترک خلاص کند.گفت: «از حصار اومده بیرون، راهشو گم کرده . مادرش از بس بچه آورده.»

  زن از تک و تا افتاده بود. اوف کشید و سرش روی شانه اش خم شد.

  دخترک از روی مرز کج و کوله­ ی مزراع راه افتاد. اواخر مرداد ماه بود. اینجا و آنجا ازلای پاره های گِل­ خشک، علف روییده بود با گل های گوشواره یی بنفش. از روی باریکه آب پرید و به پرچین حیاط وسیع خانه­ ی ویلایی شان نزدیک شد.

  کومه های توسری خورده­ ی متروک ماهی گیران، قایق های زهوار در رفته وارونه در ساحل سوت و کور. دخترک خم شد از شکاف سیم های توری عبور کرد. بوقلمون هفت هشت تا جوجه در آورده بود. پرهای سیاه اش را باز کرد و دخترک جوجه­ ی پیل مرغ را زمین گذاشت.

  روی ایوان خانه مرد میانسالی با پاهای برهنه روی صندلی راک نشسته بود. شلوار کوتاه پایش بود، پیراهن رکابی تنش. پشم و پیله­ ی سینه و سرشانه اش بیرون زده بود. قطعات اسلحه­ ی شکاری مدل کوسه دو لولِ سوزنی روی میز پخش و پلا بود.

  مرد سوزن و لوله­ ی اسلحه را تمیز کرده و حالا دارد روغن کاری اش می کند.

  خدا دل های شکسته را دوست دارد. زندگی توی این خونه شاید حرف من منات نباشه. کفش های ورنی پاشنه بلندش را نگاه کن. پیراهن از سر زانو پرچین شده اش را نگاه کن . یک روز می رسه که زن های همه جایی از طاقباز خوابیدن توبه می کنند. مثل خوابگردها با ویلون ناکوک از این اتاق به اون اتاق می رفت و می نواخت و می نواخت و می نواخت. همیشه ماهور پنج نغمه می زد. ­آن روبرو، با لوله­­ ی سیاهِ اسلحه خانه­ ی ویلایی تازه ساخت روبرو را نشان می دهد، کارگرها دست به کار ساخت و ساز. چمباتمه زده نیم خیز، سرپا دست از کار می کشیدند سر بر می گرداندند و به اش نظرداشتند. این سرخی از تپه­ ی ونوس و انحنای شکم کوچک و جناق سینه اش بالا می آمد و پخش می شد. تهیگاه و شکاف سینه اش را می پوشاند. آرنج و شانه هایش گلگون می شد. ران ها و لمبرها و گودی کمرش گلگون می شد. گردن و چانه و چهره اش گلگون می شد. عالم و آشکار این سرخی از پرتو نور چراغ خواب نبود. مانند سرخی سرخک در تمام سطح پوست پخش می شد. می، لا ، ر ، سل. موسیقی ، جانور دو پا. آن سیه پستان ته ویولون را زیر چانه­ ی چپ اش می گذاشت از راهرو به ایوان می آمد، یک پا جلو، یک پا عقب خم می شد آرشه­ ی سر ساطوری را روی چهار تا سیم می کشید می نواخت و می نواخت و می نواخت. زیر سربندی خانه­ ی گالی پوش گنجشک خانگی لانه کرده بود و جوجه وا کرده بود. سر و کله­ ی مهندس ناظر پیدا می شد، همان نقشه کش چاچول باز خانه خراب کن، اون نیمچه خُل همان طور ویولون می زد. ساز را تا کنار زانویش پایین می آورد و تعظیم می کرد. ماهور می زد. همیشه ماهور، پنج نغمه می زد.

  دخترک می گوید : «بابا چرا هر روز با تفنگت ور می ری؟ تو که هیچ وقت شکار نمی ری.»

  مرد لوله­ ی اسلحه را در قنداق جا می زند. کمر اسلحه را می شکند. گلوله­ ی چهاره پاره در لوله اش می گذارد. اسلحه را می بندد. قنداق کنده کاری شده اش را روی زمین می گذارد. مهره های گردنش را صدا می دهد. لوله­ ی اسلحه را توی دهانش فرو می کند و انگشت نَر پایش را روی ماشه می گذارد و به دختر بچه چشمک می زند می گوید، می خوای فشارش بدم؟

  دخترک صورتش را لای دست هایش پنهان می کند و به تلخی گریه می کند.

  حالا در این چند سال، جاده ی انبارسر عریض و طویل و پر پیچ و تاب شده. دیگر اسبچه خزرها در مزارع درو شده سردر پی هم نمی گذارند و شیهه نمی کشند. خانه ها با دیوارهای کُلش گِل و با م های دسته پوشالی جای خود را به خانه هایی با پوشش سفال و شیروانی و اتاق های کنار هم داده اند. هندوانه­ ی گام،کدوی نقره ده، خربزه­ ی آتشی دیگر آن طعم و بوی روزهای از دسته رفته را ندارند. کونوس پیش از رسیدن از درون می پوسد. روستاییان دیگر پرگویی نمی کنند. آنچه در درونشان به شکفتگی می رسد، مکث می کند و دوباره بسته می شود.

  هانا تا بیست سالگی در لسکوکلایه زندگی کرد. دلباخته­ ی مردی آس و پاس و زن و بچه دار شد. اما یارو در طلب بغل خواب بود و دلش را به درد آورد.

  با ارباب  پالیک ازدواج کرد و خانم پالیک شد. ­از خانه­ ی ییلاقی لب دریا به خانه­ ی شهر­ی در کیاشهر رفت و پسری به دنیا آورد پا نگرفته یک سال بیشتر عمر نکرد. هنوز پستانک NOK بچه با زنجیر طلایی از لبه­ ی کتابخانه آویزان است. پسرش را در آغوش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه می زد.

  پالیک پیله ور بود، تاجر ابریشم. هر سال زمین های درندشت او زیر کشت بادام زمینی می رفت. سه بادام در یک پوست. مردی بود جا افتاده و دست و دل باز و شوخ چشم. سگی داشت به نام فیدل.

  خانم پالیک شوهرت را دوست داری؟ نمی دانم. پسرت را دوست داری؟ نمی دانم. عطر کنزو، خانه­ ی ییلاقی در دیلمان، زیورآلات کارتیه، زرق و برق زندگی را دوست داری؟  نمی دانم. نمی دانم . نمی دانم.

   ساک دستی و خرت و پرت هایش را صندوق عقب ماشین گذاشته بود و پشت کرده به خانه­ ی شوهر پس از سال ها از جاده­ ی انبار سر به خانه­ ی سوت و کور پدری بر می گشت.

  راننده دستش را بیرون بُرد آینه­ ی بغل را خم و راست کرد گفت ،سر در نمی آرم. این سگ چه می خواد. هی ماشین ها را رد می ده پشت سرما له له می زنه.

  سربرگرداند و از شیشه ی عقب ماشین  نگاه کرد، فیدل.

  گفت ماشین را نگه دارد و پیاده شد.

  باد سرشاخه های درهم و بر هم درختان حاشیه­ ی جاده را تکان می داد. ابرهای لایه لایه در آسمان دفیله می رفتند.

  گفت، ساکت شو. من که به تو چیز نگفتم. گفتم؟ برگرد برو پیش پالیک.

  فیدل دست هایش را روی زانوی او گذاشت. سرش را بالا آورد و له له زنان گرمای نفسش به صورت هانا خورد.

  راننده­ ی سرویس پیاده شده بود. گفت : «عجب حیوان باوفایی. از چه نژادیه؟»

  گفت: «تریر. اسکای تریر.»

  با دست موفرش روی چشم های فیدل را کنار زد.  فیدل سرش را تکان داد موهایش دوباره ریخت جلوی چشم هایش و به اش خیره شد.

  راننده این پا و آن پا می کرد راه بیفتد.

   به جاده­ ی عریض و طویلی که پشت سرگذاشته بود نگاه کرد گفت، ای زبان بسته بگو چه کنم؟ بگو با تو چه کنم؟

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692