صدا به صدا نمیرسد. نمیدانم چهطور این همه جمعیت داخل خانه به این کوچکی جا شدهاند. بعضیها نشستهاند و بقیه که نتوانستند جایی پیدا کنند در گوشهای ایستادهاند. بچههای کوچک حتی در این فضای تنگ هم دست از بازی نمیکشند. از لابهلای مهمانها دنبال هم میدوند و جیغ میکشند.
گاهی هم روی کسی که بر زمین نشسته میافتند یا پایی را لگد میکنند. آه و نفرین مهمانهای لگد شده بین همهمه جمعیت گم میشود.من پای دیگ آش ایستادهام و گهگاهی آن را هم میزنم. بوی آش و بوی تن آدمها فضای داخل خانه را خفه کرده است.پنجره کوچک آشپزخانه تحمل این حجم از بخار و نفس و بوی بد را ندارد. بعضی از مهمانها از کمی جا داخل آشپزخانه نشستهاند. زنعمو و بچههایش به سختی راه خود را از بین مهمانها باز میکنند.پشت سر هم وارد آشپزخانه میشوند و بیرون میروند تا از بقیه پذیرایی کنند. از بخار غذا گرمم میشود.شال دور سرم را کمی شل میکنم اما فایدهای ندارد. از دیگ آش کمی فاصله میگیرم و به پذیرایی نگاه میکنم. عمو رضا، صدر مجلس روی مبل تک نفرهای نشستهاست و دارد با بغلدستیاش خوش و بش میکند. لبخندی به پهنای صورت به لب دارد. گاهی هم قهقهه سر میدهد. حین حرف زدن دانههای تسبیح را هم لای انگشتانش میچرخاند. یک تابلوی چشم زخم پشت عمو روی دیوار آویزان است. در زندگیام تابلوی چشم زخم به این بزرگی ندیدهام.
راستش درست نمیدانم نسبت عمو با ما چیست. فقط میدانم باید از عموزادههای دور مادرم باشد. ما هم او را این طور صدا میزنیم.
پیرزن لاغر و نحیفی کنار عمو روی ویلچر نشستهاست و ساکت به جمعیت نگاه میکند. چشمانش کدر و بینور هستند و برقشان را از دست دادهاند. از رنگ و روی لباسش، معلوم است که تازه آن را برایش خریدهاند. گره روسریاش کمی از چانه فاصله گرفته و به سمت گونهاش متمایل شده. روسری، یک مثلث تیز بالای سرش ایجاد کرده است. از وقتی سکته کرده، هم توان حرکتی اش کم شده هم نمیتواند درست و حسابی حرف بزند. این اواخر هم وضعیتش بدتر شده است. زمین گیر که شد، عمو تمام و کمال مسئولیتش را به عهده گرفت. او را به خانه خود آورد و از او پذیرایی کرد. آن وقتها که پیرزن قدرت تکلم بهتری داشت از پسرش درخواستی کرد که عمو بعد از چند سال بالاخره امروز توانست آن را برآورده کند. پیرزن فقط یک آرزو داشت. دلش میخواست قبل از مرگش خانه خدا را زیارت کند. اما مگرعمورضا چقدر پول داشت که بتواند از پس همچین هزینه ای برآید. تازه فقط هزینه مادرش نبود باید برای خودش هم بلیطی تهیه میکرد تا بتواند مادر ناتوانش را همراهی کند. از آن روز بود که کارهای عجیب و غریب عمو شروع شد. هرچیزی را که فکر میکرد خرج اضافهای است حذف کرد. مثلا از تاکسی استفاده نمیکرد و مسیرها را پیاده میرفت. فقط اجازه میداد یک لامپ در شب روشن بماند و اگر غیر از این میشد قشقرق به پا میکرد. از خرید خانه میزد و کم قیمت ترین چیزها را انتخاب میکرد. رفتار عمو به قدری تغییر کرده بود که خانوادهاش از دست او به تنگ آمدند. اگر کسی اعتراضی میکرد عمو داد میزد و میگفت: " مگر من چند تا مادر دارم. پیرزن بیچاره در عمرش حتی یک بار هم چیزی از من نخواسته. امروز و فرداست که بمیرد. حالا من چهطور میتوانم چشمم را روی تنها خواسته مادرم ببندم و دست روی دست بگذارم. اگر او بمیرد و من نتوانم او را به مکه بفرستم هرگز خودم را نمیبخشم."
هرچه بیشتر میگذشت کارهای عمو عجیب و غریبتر میشد. تا این که بالاخره یک روز زنعمو دست بچههایش را گرفت و به خانه تک تک فامیلها سر زد. حتی به خانه ما هم آمد. زنعمو گریه میکرد و میگفت:" رضا از دهان من و بچههایش میزند تا بتواند این پول را جور کند. آخر ما چه گناهی کردهایم که باید تاوان آروزی مادرش را بدهیم. باور کنید خود خدا هم راضی نیست که او این سفر را این گونه برود. اصلا خود پیرزن هم راضی نیست. من مطمئنم اگر میتوانست حرف بزند حتما رضا را منصرف میکرد. من خودم از نگاهش میخوانم که ناراحت است. هرروز خانه ما جنگ و دعواست. میدانید که پسرم سرباز است. چند وقت است به خانه نیامده. مرخصی نمیگیرد. میگوید نمیتواند آن فضا را تحمل کند. یک بار پدر و پسر چنان با هم گلاویز شدند که من و دخترها هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم آنها را از هم جدا کنیم. هیچکس از پس رضا برنمیآید. خیلی لجباز و یک دنده است. کاری را شروع کند باید تا آخرش برود. اصلا معلوم نیست تا الان چه مقدار توانسته جمع کند. به خدا این بچهها هم خرج دارند. گناه این ها چیست؟ آخر اینطور حج رفتن که توفیقی ندارد. تو را به خدا با او حرف بزنید شاید در رودربایستی قرار بگیرد و نظرش عوض شود."
بعد از این اتفاق چند نفری از فامیل دور هم جمع شدند تا شاید بتوانند تصمیمی بگیرند. میدانستند حرف زدن با عمو رضا فایدهای ندارد. او کار خودش را خواهد کرد. به این نتیجه رسیدند که هر کسی در حد وسع و توان خود پولی وسط بگذارد تا به عنوان قرض به عمو بدهد و هروقت عمو توانست آن را برگرداند. یک مهمانی تشکیل دادند عمو و خانوادهاش و چند نفری از فامیلها که پول وسط گذاشته بودند دعوت شدند.بعد از شام پدرم به نمایندگی از فامیل پاکت پول را به طرف عمو دراز کرد و از تصمیم فامیل در این مورد صحبت کرد. عمو رضا نگاهی به بسته پول انداخت. اسامی افراد با مقدار پولی که هر کس داده بود روی پاکت نوشته شده بود. رنگ صورت عمو از شرم قرمز شد. چشم از پاکت برنمیداشت. پیشانیاش را مالید. لبانش کمی لرزید و بعد از کمی منمن کردن گفت:" واقعا نمیدانم چه طور باید تشکر کنم. دل پیرزن خیلی شاد میشود که میتواند زودتر خانه خدا را ببیند. خدا یک در دنیا صد در آخرت به شما بدهد.مطمئن باشید خیلی زود پسش میدهم." همه از این که عمو این پول را قبول کرده نفس راحتی کشیدند. گرچه خیلی امیدی به برگشت پولشان به این زودیها نداشتند اما از کار خیرخواهانهای که انجام داده بودند احساس رضایت میکردند. عمو دستش را به سمت پاکت پول دراز کرد.درست قبل از آن که پاکت را لمس کند، صدای عطسهای از میان جمع بلند شد. عمو سرش را به سمت صدا چرخاند. پرسید:
" عطسه بود؟"
صدایی از جمع بلند شد و گفت:
" بله من بودم. بدجوری سرما خوردهام."
عمو سرش را پایین انداخت. سگرمههایش در هم رفت. لبش را گزید و بعد گفت:
" صبر آمد " و دست پدرم را پس زد. پدرم شانههایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید:
" منظورتان چیست؟"
"مگر نمیدانید صبر چیست؟ من نمیتوانم این پول را قبول کنم. خوش یمن نیست. دلم نمیخواهد چنین سفری را با شک و تردید بروم."
زمزمه جمع بلند شد. یکی گفت:" عمو جان اینها همه خرافات است. پول را بردار." دیگری گفت:" خوب عیبی ندارد. الان صبر کن فردا که شد پول را بگیر." هر کس نظری میداد. اما عمو راضی بشو نبود تا این که رو به جمع کرد و گفت:" من از همه شما ممنونم. ولی نمیتوانم این پول را قبول کنم. این برای من یک نشانه بود. من باید خودم این پول را تهیه کنم."
از آن شب چند سالی میگذرد. در این چند سال همان رفتارهای عجیب عمو ادامه داشت. حتی کار داشت به طلاق عمو و زنعمو هم کشیده میشد که باز هم با میانجیگری فامیل ختم به خیر شد. نمیدانم بالاخره پول سفر عمو و مادرش بعد از این همه سال چه طور جور شد. اما حالا تمام فامیل از پیر و جوان خانه عمو جمع شدهاند تا هم عمو و مادرش را بدرقه کنند و آش پشت پایش را بخورند و هم نفس راحتی بکشند که دیگر مجبور نیستند شاهد درگیری همیشگی این خانواده باشند و مدام واسطه گری کنند.
زمان بدرقه فرا رسیده است. تاکسی دم در آمده و پنجاه شصت نفر از فامیل پشت سر عمو و مادرش راه افتادهاند. عمو با قامتی صافتر و گردنی کشیده تر از همیشه با قدمهایی بلند حرکت میکند. مادرش را به کمک یکی از فامیلها سوار ماشین میکند کنار در ماشین میایستد و لبخندی به پهنای صورتش میزند که تمام دندانهای ریخته و نریختهاش معلوم میشوند. یک دستش را به علامت خداحافظی بلند میکند. مانند پادشاهی که برای بندگانش دست تکان میدهد یا مثل قهرمانی که جامی را برده باشد رفتار میکند. پر از غرور و افتخار است. پس از این خداحافظی باشکوه تصمیم میگیرد سوار ماشین شود. اصلا نمیفهمم چه طور میشود که دماغم خارش میگیرد. به خودم میگویم من نباید عطسه کنم. با انگشتانم دماغم را محکم فشار میدهم. عطسهام را قورت میدهم. ختم به خیر میشود. اما همین که بینیام را ول میکنم بدون آن که لحظهای فرصت داشته باشم دوباره آن را بگیرم عطسهای بلند میکنم. تمام جمعیت به سمت من برمیگردند. همه مرا نگاه میکنند. کسی پلک نمیزند. سرها به سمت عمو میچرخد. عمو که یک پایش در تاکسی است و پای دیگرش بیرون، با چشمانی گردتر از همیشه ازمن میپرسد:" عطسه کردی؟" نمیدانم چه بگویم. به مادرم که کنارم ایستاده و کاسه آب در دستانش قرار دارد نگاه میکنم. مادرم رو به عمو میکند وبا لبخندی مصنوعی میگوید:" نه عمو جان! سرفه کرد." عمو میگوید:" ولی انگار عطسه بود." صدای جمعیت بلند میشود. هرکس سعی میکند عمو را راضی کند که من سرفه کردم نه عطسه. عمو بدون توجه به حرفهای جمعیت رو به راننده میکند و میپرسد:" آقای راننده به نظر شما سرفه بود یا عطسه؟" راننده با بیحوصلگی جواب میدهد:" من نمیدانم آقا. وقتی همه میگویند سرفه بود لابد سرفه بود دیگر."عمو نگاهی به جمعیت میاندازد بعد به مادرش نگاه میکند. عین یک تکه گوشت بیحرکت داخل ماشین نشسته است. وضعیت مادرش هرسال بدتر میشود. گمان نمیکنم چیز زیادی از عمرش باقی مانده باشد. عمو به زمین خیره میشود. ابروهایش را بالا میاندازد و زیر لب میگوید:" ولی من فکر میکنم عطسه بود."
هیچکس حرفی نمیزند. همه منتظر حرکت بعدی عمو هستند. اما او کنار ماشین ایستاده و تکان نمیخورد. راننده چند ثانیهای عمو را برانداز میکند و بعد میپرسد:" سوار نمیشی؟" عمو سرش را بلند میکند. چشمانش خون افتاده و رنگ صورتش سفید شده است. با چهرهای بیحالت و گونههایی افتاده به مرد خیره میشود. بدون آن که جواب راننده را بدهد به سمت صندوق ماشین حرکت میکند، صندوق را بالا میزند. یکی از چمدانها را بلند میکند و به طرف جمعیت میرود. حتی یک نفر هم چیزی نمیگوید. چند ثانیهای کنار در ماشین میایستد. قوز کرده است. با آن چشمان قرمز نیم نگاهی به مادرش میاندازد. چیزی زیر لب میگوید که نامفهوم است. از لابهلای جمعیت رد میشود و به سمت خانه حرکت میکند.