داستان «دوست خیالی» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza fazlii

مادربزرگ گفت: وقتی که دیدمش، هنوز مکتب رو نشده بودم. توی سرداب، پشت قفسۀ نان های فتیر بود. کوچک و لاغر و نحیف، با چشمان گرد و مشکی. ترسیده بود. دستش توی دست هایم می لرزید. او را بغل کردم وآوردم زیر کرسی. کنار مادرم خوابم برد.

وقتی بیدار شدم، او داشت در تن من فرو می رفت. انگشت کوچکش را گرفتم، تنها عضو بدنش که از تنم بیرون مانده بود. حالا سال هاست که او در تن من، همراه با من، رشد کرده است و تنها نشانه اش انگشت ششم من است...

من هر شب وقتی مادربزرگ برایم قصه می گفت، موجود خیالی اش را نوازش می کردم. یک روز دیدم مادربزرگ روی موجود خیالی اش را باند پیچی کرده است. چند روز بعد که باند روی دستش را برداشت، دیگر اثری از آن موجود نبود. از همان موقع بود که موجود خیالی مادربزرگ توی تن من فرو رفت ولی برخلاف مادربزرگ آنقدر تو رفت که دیگر اثری از خود باقی نگذاشت. تنها خودم می دانستم که او با من است.                                                               

 دوست خیالی من تکه ای از وجود مادربزرگ بود. او می گفت هم سن مادربزرگ است. می گفت من به او زندگی دوباره داده ام تا زیر خروارها خاک نپوسد. من برعکس او فکر می کردم. من می گفتم که او همسن من است. حتی فکر می کردم یک روز متولد شده باشیم. این را من می گفتم، او نمی گفت.

اولین باری که فهمیدم واقعی نیست، خیلی سال پیش بود. هنوز مدرسه نمی رفتم. یک روز صبح زود او مرا از خواب بیدار کرد و گفت:

- بیرون قلعه بچه دزد اومده! اگر باز هم بخوابی و قایم نشی، میاد و تو رو می دزده. با هم رفتیم قایم شدیم و صبر کردیم تا بچه دزد بیاد...

 هوا تازه داشت روشن می شد. رنگ زردی توی هوا بود. درخت ها برگ نداشتند، خشک و خالی بودند. رنگ خاکستری گنجشک هایی که تازه داشتند از خواب بیدار می شدند هم به زردی می زد.

قلعه چهار تا برج متروکه داشت که چهار طرف قلعه را احاطه کرده بود. دو تا از برج ها در دو طرف در تخته ای بزرگی بود. ما در برج سمت راست بودیم. بالای هر برج شبکه هایی بود که می شد از آن بالا، پایین و صحرای مقابل را به خوبی دید. جادهٔ ماسه زار از کنار جوی آبی که در کناره هایش درختان سپیدار بودند، می گذشت تا به در قلعه می رسید. دوست خیالی ام گفت:

- صدای بانگ اولین خروس که می آید، بچه دزد هم از کنار جوی آب پیدا می شود.

بچه دزد به طرف برج سمت راست می آمد. به دوستم گفتم:

- ما را دید. به طرف ما می آید.

- ما رو ندیده، داره به طرف وسایلش میره.

- کدوم وسایل؟

- وسایل کارش دیگه، همون وسایلی که باهاش بچه ها رو می دزده.

زیر برج که رسید، ایستاد. کلاه سیاه بی لبه اش را برداشت. دستمال قرمز و سفید چهارخانه ای را از جیب کتش که آن هم چهار خانه ولی خاکستری بود، در آورد. روی سر بی مویش کشید. دو طرف دستمال را گره زد و روی سرش گذاشت، کلاه را هم روی آن نشاند.

دستی روی سبیل بلند خاکستری اش کشید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از زیر تلی از خاک یک گونی کنفی قهوه ای رنگ را بیرون کشید. با یک حرکت گونی را روی دوشش گذاشت. خشت زیر دستم لغزید و فرو افتاد، درست جلوی پای بچه دزد! خودم را عقب کشیدم ولی دوستم با فریاد بچه دزد، از آن بالا سقوط کرد، قبل از آن تیله های توی جیبش را ریخت جلوی من. هفت تا تیله بود. شفاف و روشن. بچه دزد او را هم توی گونی کنفی انداخت و با خود برد.

تنها تیله هایش واقعی بود. از آن صبح سال ها می گذرد. صدای دوست خیالی ام هر روز می گوید:

- تیله ها دور بینداز!...

 ولی من آنها را نگه داشته ام.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دوست خیالی» نویسنده «مرتضی فضلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692