بوی آبگوشت همه جای خانه پیچیده است. یک ترازوی رنگ و رو رفته و ترک خورده گوشه آشپزخانه دیده میشود. مرد جوان چاقی با احتیاط، یک پایش را روی ترازو میگذارد و بعد از کمی درنگ پای دیگرش را هم به آرامی بالا میآورد.
چت از طریق واتساپ
بوی آبگوشت همه جای خانه پیچیده است. یک ترازوی رنگ و رو رفته و ترک خورده گوشه آشپزخانه دیده میشود. مرد جوان چاقی با احتیاط، یک پایش را روی ترازو میگذارد و بعد از کمی درنگ پای دیگرش را هم به آرامی بالا میآورد.
پشت اتاق شیشهای بیمارستان آخرین لحظات عمر آقای ذوالعلی که حالا پنجاه و چهار سال و اندی داشت به سرعت میگذشت، محبوبه و مرتضی دستهای مادر را محکم چسبیده بودند و طوری می فشردند انگار که کم کم دارنداز محبت پدر خالی میشوند، مادر نمیدانست به بچههای کوچکش چه بگوید و آنها را چگونه از گریه ساکت کند.
هوا پر بود از دود و غبار. بوی گوشت سوخته و جزغاله تمام شهر را پر كرده بود. برای فرار از سرما چاره ای نمانده بود، هر كس باید اعضای بدن خود را به نوبت می سوزاند تا به آخرین عضو دلخواه برای زندگی سرد خود برسد.
چهارشنبه شب بود، مدام در رخت خواب تکان می خوردم یا بالشتم را عوض می کردم ولی اصلاً خوابم نمی برد؛ دلیلش را هم نمی دانستم، صبرکنید می دانستم امّا طوری برای خودم وانمود می کردم که نمی دانم! به خاطر همان دو هزار تومانی است که امروز صبح بعد کلاس ریاضی برروی زمین حیاط مدرسه دیدم، آن را برداشتم، یک کیک و آبمیوه خریدم و خوردم.
از زمین رودبار می ترسم. خدایا شکرت که حالا انزلی زندگی میکنم. کلید را توی قفلِ درِ مغازه چرخاندم. کرکره را به سختی بالا زدم و قد راست کردم. احمد پسرِ جوانِ مغازه ی کناری از مغازه اش بیرون آمد و با لکنت گفت:-سلام آقا ایاز. دیروز پیداتون نبود. خیلی مشتری اومد. ولی یه آقا خیلی منتظرتون واساد.