چهارپایه را کنار پنجره گذاشت و بالا رفت. مرد از دور پیدا بود. شانههایش زیر رگبار بیوقفه باران میلرزیدند و لباسهای مُندرساش در هجوم باد میرقصیدند، اما همیشه ایستاده بود. کلاهی به سر و پیراهن سفید به تن داشت. گویا پسرک شیطانی بود که پیراهن پدرش را به تن کرده باشد. به زور میشد دو انگشتش را زیرچینهای آستین دید.
چت از طریق واتساپ