• خانه
  • داستان
  • داستان «پیرمرد و زالزالک ها» نویسنده «نرجس حسینی نژاد»

داستان «پیرمرد و زالزالک ها» نویسنده «نرجس حسینی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

narges hoseiniآن  روز صبح همه چیز مثل همیشه بود. مثل هر صبحی که شب قبلش باران زده باشد. همه چیز مثل همیشه بود،جز تهِ ٢۰ متری.

 اسماعیلی مثل همیشه روی چهارپایه ی چوبی اش نشسته بود. آخر همان کوچه ی٢۰ متری.مثل همیشه انگار پایه‌های چهارپایه لق می خورد و دلشان نمی آمد پیر مرد را زمین بزنند.

 همه چیز داشت تکرار می شد. جز شاخه ی زالزالک که پای دیوار خانه ی اسماعیلی افتاده بود و پیرمرد که عزا گرفته بود. انگار نه انگار که همیشه می گفت:فردا می برمش و خلاص.

من و سمیه پای تیر چراغ بودیم .خیره به نعش شاخه که ولو بود کف آسفالت. سمیه هی لباسم را می کشید و می گفت:داداش زالزالک بده .

 کاظم با آرنجش زد توی پهلویم .رو گرداندم طرفش.گفت:پیرِ خِرِف آخر بریدش.

بی سلام گفتم: کار طوفان دیشبه.

کاظم هیز شد رو شاخه و گفت :جونِ سهراب ببین زالزالکا چه چشمکی می زنن.

دوباره شاخه را نگاه کردم.

مثل زن جوانی بود که غش کرده و گردنبند مرواریدش پاره شده باشد.اسماعیلی چمباتمه زده بود روی عصایش و شاخه را نگاه می کرد. خنثی و ساکت.

هر صبح همین وقت ها مثل مرغی که جوجه هایش را می پاید زیر شاخه قدم رو می زد.گاهی هم می نشست روی همان چهار پایه پیزوریش.حواسش بود کسی نگاه چپ به شاخه نکند.چه زمانی که درخت شکوفه می زد و چه زمانی که زالزالک ها می رسیدند.

 بچه ها زالزالک های روی زمین را جمع می‌کردند و می‌خوردند. کاریشان نداشت .فقط شاخه مثل ناموسش بود. اگر کسی دست درازی بهش می کرد مرده زنده اش را جلوی چشمش می آورد. اگر هم حریف بچه ها نمی شد،عصای سیاه منبت کاری اش را بلند می کرد و می زد روی پا و کمر بچه ها.

بچه ها فرار می کردند. پیرمرد هم تهدید می کرد: مرد نیستم اگه تا فردا شاخه رو نبرم.اما  شاخه را طوفانِ دیشب شکسته بود.لابد حریف زوزه ی باد و شلاق باران نشده و از کمرِ درخت جدا شده بود.

بابا هی می گفت :معلوم نیس چند تا درخت خَم شه رو سیم های برق.اما من اصلا فکرم نرفته بود طرف درخت زالزلک.نه به درخت فکر کرده بودم و نه به اسماعیلی.

خانم اسماعیلی خدا بیامرز که زنده بود رویه فرق داشت. بچه نداشتند. این بود که وقتی میوه‌های حیاطش می رسید بچه ها را صدا می کرد و می برد توی حیاط  بزرگشان.حیاطی که بهشت محل بود.

سه طرف باغچه یِ وسط حیاط پر از شمشاد های اصلاح شده بود و پشتش  بوته های رُز سرخ و سفید و هفت رنگ.گل ها خوب بلد بودند از پشت چادر سبز شمشادها چشم آدم را ناز بدهند.وسط باغچه چند تایی درخت میوه بود. سیب، آلو،انار.لا به لای درخت ها پر از پیچک برفی بود.پیچک ها از لبه ی باغچه سر رفته بودند و دیوار خانه را لباس سبز پوشانده بودند.

 از اردیبهشت،پیچک ها شروع می کردند  به گل دادن. وسط تابستان که می شد خانه ی قدیمی گل باران بود.اما هیچ کدام این ها به اندازه درخت زالزالک تو دل برو نبود.

 آن وقت ها جثه ی درخت ریز تر بود و کمتر میوه می داد. با این حال خانم اسماعیلی بچه ها را صدا می زد و می گفت :بیاین اینجا وسطی بازی کنین.

یا هفت سنگ،یا تیله بازی. به دخترها گچ می داد و می گفت: لِی لِی بازی کنین و کیف کنین.حیاط پر می شد از بچه .اخر بازی که می شد مشت بچه ها را پر می‌کرد از زالزالک.هرچه محبت توی دلش قُلنبه شده بود به سر بچه های محل خالی می‌کرد .هم خودش کیف میکرد، هم بچه ها.

خوب یادم هست.این طور وقت ها آقای اسماعیلی اغلب روی تخت چوبی قالی پوش،زیر سایه ی تنها بید مجنون حیاط می نشست.پیپ می کشید و حاج خانمش را با لبخند نگاه می‌کرد.

یکجور لذت گنگی توی نگاهش بود که نمی شد فهمید به خاطر بچه هاست یا به خاطر حاج خانم.از وقتی پیرزن مُرد، ورق آقای اسماعیلی هم برگشت. شد یک پیرمرد بد عنقِ خسیسِ دهن چاک.

از بهار که درختها به گل می نشستند روی چهار پایه،جلوی در خانه اش می نشست و کشیک می کشید.گاهی هم می رفت به تیر چراغ برق روبروی حیاطش تکیه می داد و خیره می شد به شاخه ی زالزالک. 

درخت یکی دوسالی بود مثل دختر دم بلوغ استخوان ترکانده بود و شاخه جوانش به چهارچوب خانه پیرمرد راضی نبود.سر از دیوار بیرون آورده و تا چند متری کوچه عرض اندام کرده بود.

بهارها آخر ٢۰ متری تماشایی بود.از زیر درخت که رد می شدی، انگار از مقرِ خدا می گذری.بوی خوش شکوفه های سفید و صورتی زالزالک یک سرخوشی روحانی به آدم می داد.

تابستان ها درخت شبیه یک چتر سبز تیره بود با خالهای سبز روشن توی شکمش. پیرمرد اغلب می نشست زیر سایه و دور و بر را نگاه می کرد. اینجور وقتها می شد نوعی لذت همراه با غرور توی چشمهای همیشه خیسش دید.

و پائیز....

پائیز اوج لذتهای چشم نواز خداوند بود.

 شاید هنوز رنگی به ملاحت آن نارنجی ها  ندیده باشم.از مزه نگویم که با لب و دهان آدم بازی می کردند زالزالک ها. چه لذتبخش بود وقتی آن بافت پنبه ای ملس توی دهان آب می شد و از گلو می گذشت.

اما حیف که پیرمرد نمی گذاشت کسی کیف کند .آنقدر پای درخت می ماند تا کوچه از بچه ها خالی می شد.بعد می رفت توی خانه اش .خانه ای که شمشادهایش به درازی آدم شده بودند و جلوی رخ نمایی رُزها را گرفته بودند. آن وقت تازه سر و کله ی بچه تخس های محل پیدا می شد.من وکاظم هم که پای همیشگی اش بودیم.

شاخه مثل مادر شیرده بغلش به رویمان باز بود.ما هم که خوب بلد بودیم حق فرزندی را ادا کنیم.چند تا از بچه ها  قلاب می گرفتند و چند تا هم بالا می رفتند .به دقیقه نکشیده توی لباسهایشان را پر می کردند و بعد جا عوض می شد.

گاهی پیرمرد وسط کار سر می رسید و مثل ناپدری پستان درخت را از دهان بچه ها بیرون می کشید.بچه ها پابه فرار می گذاشتند.اسماعیلی هم فحش هایش را ول می داد توی دل کوچه.

همسایه ها سر به سرش نمی گذاشتند. می گفتند عقلش پاره پاره سنگ برداشته.اما اینجور وقت ها عاصی می شدند و به گوش ننه بابا هایمان می رساندند.

بابای من می زد به جاده و از روستائی هایی که میوه ی باغشان را دم جاده می فروشند زالزالک می خرید.می گفت :کوفتت کن ویارت بخوابه .

چشم غره ای می رفت و باز می توپید:دیگه نری سر درخت اسماعیلی ها.

چهار تا از زالزالک هایی که بابا می خرید  را باید کنار هم می گذاشتی تا می شد قدِ یک دانه از زالزالک های درخت اسماعیلی.کرمو و رنگ پریده بودنشان هم بماند.

از همه این حرفها که بگذریم زالزالک دزدی برای ما یک جور خوشی نگفتنی داشت.مثل جابجایی دو توده هوا توی دلمان. مثل وقتهایی که دل آدم هُری می ریزد.

همانجوری که آدم خوش خوشانش می شود.به قول کاظم آدم حال می کرد.اصلن همه ی مزه ی زالزالک خوری به دزدکی بودنش بود.اما آن روز شاخه شکسته بود و زالزلک دزدی دیگر تکرار نمی شد.

شاید آن روز حرف دل بچه های دیگر هم همین بود که پیرمرد همین را می خواست. پس غمبرک زدنش چه بود؟

بچه مدرسه ای ها بی صدا از کنار شاخه رد می شدند و گاهی زیر چشمی نگاهی به پیرمرد می انداختند. من و کاظم و سمیه بلاتکلیف پای تیر چراغ برق مانده بودیم.

سمیه آخر طاقتش طاق شد و بی هوا رفت سمت شاخه.من و کاظم به هم نگاه کردیم و به سمیه.

 سمیه شروع کرد به چیدن زالزالکهای باران خورده .بعد با مقنعه سفیدش پاک کرد و انداخت توی دهانش. بچه های دیگر که جرأت سمیه را دیدند راه کج کردند و رفتند سمت شاخه به زالزالک خوری.

من و کاظم هاج و واج ماندیم .نه از کار بچه ها،از اسماعیلی که فقط نگاه می کرد وچیزی نمی گفت.

سمیه مشت کوچکش را پر از زالزالک کرد و آمد سمت اسماعیلی.با زبان شیرینش گفت:بخور،خوشمزس،

پیرمرد نگاهش کرد.

سمیه زالزالک ها را توی خشتک گود افتاده پیرمرد ریخت و برگشت پیش شاخه .

 دیدم لبهای پیرمرد شروع کرد به تکان خوردن .انگار داشت وِردی ،چیزی می خواند.

چند قدم سمتش رفتم و به نیمرخش خیره شدم .به چشمش که همیشه خیس بود و کاظم می گفت مال آب مروارید است.

 آن روز خیسیِ آب مروارید تا پای ریش یکدست سفیدش پیش رفته بود. آن روز  توی چشمهای پیرمرد یک غمزدگی تازه بود . یک مصیبت زدگی بی درمان.

گوشم را جلو بردم.داشت با خودش حرف می زد.بی اختیار دستم را روی شانه اش گذاشتم .پیر مرد چرخید سمتم.

با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون می زد گفت:دیگه کی حواسش به منه؟ ها؟ بمیرم کی می فهمه؟

بلند که شد گوی های نارنجی از روی راه های سفید آبی شلوارش غلت خورد روی زمین و هر کدام به سمتی رفت.

اسماعیلی لخ لخ کنان به سمت در نیمه باز خانه رفت .تخت قالی پوش از لای در نیمه باز پیدا بود. هنوز همان جا بود .زیر تنها بید مجنون حیاط.بیدی که دیگر برگ و باری نداشت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پیرمرد و زالزالک ها» نویسنده «نرجس حسینی نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692