• خانه
  • داستان
  • داستان «ژاکت قرمز ضخیم» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

داستان «ژاکت قرمز ضخیم» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

atefeh farokhifard

لیلا ژاکت قرمز و ضخیمی را پوشیده بود که سعید پارسال برای تولدش هدیه داده بود.در تراس کوچک را باز کرد.هوای صبح زمستانی گرفته وسرد بود.ابرهای سنگین و تیره ،آبی آسمان را تسخیر خود کرده بودند. وارد تراس شد.چمباتمه زد.سیخ های خالی را دسته کرد .

هنوز ته مانده های سوخته بساط جوجه کباب دیشب روی بعضی از آنها چسبیده بود. بلند شد.منقل بزرگ پر از زغال را با پایش هل داد تا به دیوار بچسبد.نم نم باران شروع شدده بود.صدای کشیده شدن منقل روی موزاییکهای کف تراس، انگار گوشت تنش را ریخت.حتماً بچه نوزاد همسایه پایینی بیدار شد.لبش را گزید.در تراس راباز کرد.آرام سعید را صدا زد.صدای ضعیف سعید از اتاق به گوشش رسید:

- بله ؟

- بیا این منقل سنگینه. بذارش اون ته.

_ ولش کن حالا

- داره بارون میاد...خیس میشن زغالا!

لیلا با انگشت سبابه ضربات کوچکی به چارچوب در تراس میزد وباخودش فکر کرد که همین حالا به سعید بگوید آگهی گم شدن گردنبند را پشت کیوسک روزنامه فروشی دیده...

- حالا یه روز تعطیل ، منو دخترم داریم نقاشی می کشیم .ببین میذاری؟!

لبخند تمام صورت سعید را پر کرده بود...لبخند چهره اش را چقدر دلنشین میکرد.سرخوش لیلا را کنار زد.وارد تراس شد.منقل را بغل زد و گوشه انتهایی تراس زمینش گذاشت.

- تمومه؟ همین ؟

لیلا جیغ کوتاهی کشید:

  • ببین دستاتو لباساتو چیکارکردی!

سعید کف دستانش را به کناره های شلوار گرمکنش کشید. بعد کف هردودستش را مقابل لیلا گرفت وخندید:

- ببین ، تمیز شد!

صدای خنده کودکانه عسل از پشت سر شنیده شد.لیلا برگشت.

- تو هم دیدی؟ عسل دوباره بلند و طولانی خندید.سعید هم.

- سعید میگم به سوپری سر کوچه آژانستون هم کاش میگفتی آگهی بزنه.

چهره سعید درهم شد:

- بریم تو سرده....گفتم خودش بزنه.

***

لیلا خیارها را ریز خرد میکرد و داخل کاسه میریخت.

- امشب حتماً میگم بهش آگهی رو پشت کیوسک روزنامه فروشی دیدم.

بعد همان سوال تکراری را کسی در ذهنش پرسید: چرا خودت نمیری به روزنامه فروشی بگی یه گردنبند پیداکردی؟

- چه پیازهای تندی...

.اشکش را دراوردند.صدای عسل از اتاق شنیده شد:

  • مامان...بیا دسشتامو بشور...آبلنگی شدن...
  • اومدم

عسل روی دفتر نقاشی ولو شده بود.با فرچه آبرنگ صفحه سفید را رنگی میکرد.

- پاشو عسلم.بریم دستاتو بشورم.

- نه بلو..تمیش شد....

لیلا خندید کنار عسل نشست:

- پاشو عسلم.

عسل از جا بلند شد:

- ببین!

با کف دستانش دامن کوتاه صورتی اش را چنگ زد.بعد کف هردودستش رانشان لیلا داد:

- تمیش شد.دیدی؟

باچهره ی کودکانه و شیرینش به چهره لیلا زل زده بود. لیلا به چشمان عسل خیره شد.در مردمک چشمان سیاه عسل، خودش را میدید.

***

لیلا درتاریکی روی مبل نشسته بود.موهای مشکی وبلند عسل را نوازش میکرد.صدای زنگ تلفن همراهش را شنید.سر عسل را آرام از روی پاهایش روی مبل گذاشت تا بیدار نشود.بلند شد وصفحه تلفن رادید.سعید بود،رد تماس زد.دسته کلید را از روی پیشخوان آشپزخانه برداشت وپنچره آشپزخانه را بازکرد.سعید را از آن بالادید.بایک جعبه شیرینی به دستش.سعید بازهم میخندید...

- چرا معطلی؟ کلیدوبنداز یخ کردم.

- دوباره یادت رفت؟

- آره .پرت کن.

لیلا کلید را پرت کرد.پنجره را بست.بطرف هال آمد و درهال را هم بازگذاشت.چشمش به دورشته سیم کوتاه آویزان از جای آیفون خورد.دلش ریش شد...

همین 2ماه پیش وقتی برای مراسم تولد نوزاد طبقه پایین به رستوران رفته بودند، دزد به خانه زده بود.آیفون تصویری را همراه سشوار وگوشواره های عسل دزدیده بود.قطعاً شیء باارزش دیگری پیدانکرده بود.

شیرینیها تروتازه بودند.سعید کنار لیلا نشسته بود دستش را پشت شانه لیلا انداخته بود و لیوان داغ چای در دست دیگرش بود.عسل شیرینی بزرگی را با هردودست گرفته بود وبا دهان کوچکش گاز میزد.

- چراتوتاریکی نشسته بودی؟

- لیلا ماتش برده بود.آگهی پشت کیوسک....تا سر زبانش می آمد ولی ....

- ها؟ حواست کجاست؟

لیلا صورتش را چرخاندبه سمت سعید. به چهره بشاش سعید که با فاصله کمی از صورتش نگاه لیلا را میکاوید، خیره شد:

- چی؟ آهان...هیچی همینطوری .یادم رفته بود روشن کنم لامپو.

کمی خودش را جمع و جور کرد.گلویش را صاف کرد:

- میگم فروختیش؟

سعید یک جرعه چای نوشید. یک شیرینی از داخل جعبه شیرینی روی میز برداشت و بطرف لیلا گرفت:

- نه...ولی چندجا قیمت گرفتم.

لیلا شیرینی را ازدست سعید گرفت.

سعید لیوان چای را روی میز گذاشت. کف هردودستش را بهم مالید.باهیجان شروع کرد به صحبت:

- لیلا...اگه 30 تومن رو پول پراید بذاریم میتونیم پژو بخریم.فکر میکنی گردنبند چقدر قیمتشه؟

لیلا شانه هایش را بالا انداخت.

-35 تومن.

بادهان باز و چشمان گرد منتظر واکنش لیلا شد.

لب پایین لیلا کمی آویزان شد.سرش را پایین انداخت.

سعید بدون توجه ادامه داد:

- با 5 تومن بقیشم سشوار و آیفون وگوشواره های عسلو میخریم...ها؟ نظرت چیه؟

 با دست به عسل که با شیرینی گنده و دهان کوچولو و بازش درگیر بود اشاره کرد:

- خدای این بچه به ما نظر کرده لیلا...

لیلا با ناخن های دستش بازی می کرد.خیلی آرام طوری که شاید فقط خودش می شنید گفت:

- چرا نفروختیش پس؟

سعید چشمانش را ریز کرد:

- پس قبول کردی که بفروشمش؟ راضی شدی؟

لیلا سرش را بالا آورد. بریده بریده گفت:

- مگه خودت نگفتی اگهی زدی پشت در آژانس؟ خب الان یکماهه دیگه ...اگه قراربود صاحبش پیدا بشه که...شده بود...

سعید محکم روی ران پای خودش ضربه ای زد.چشمانش هم میخندید:

-آخ قربونت برم که حرف حساب میزنی ! به جان عسلم لیلا اگر میدونستم صاحبش کیه یه دقیقه هم معطلش نمی کردم.

لیلا لبخند کج و کوله ای زد. شیرینی دستش را نوچ کرده بود:

- معلومه که مال یه خانوم سن بالاست...از رنگ زردش، سنگینیش، اون سکه های آویزونش...حالا واقعاً یادت نمیاد یکماه پیش زن سن بالا سوار کردی یا...

- دیگه شروع نکن لیلا...نه یادم نیست...من روزی 20 تامسافردارم.ول کن جان امواتت!

عسل شیرینی نیم خورده را داخل جعبه گذاشت.ایستاد.باهردودستش دامن صورتی اش را چنگ زد.

لیلا شیرینی که در دست داشت روی میز گذاشت:

- بیا عسلم.هرچیزی که اونطوری از دستای آدم پاک نمیشه قربونت برم.بریم بشور دستاتو...

***

در پیاده رو هنوز آثاری از برف شب قبل بود.پای دیوار مغازه ها، پای درخت های وسط بلوار ...هوای سردی بود.ماشینها بسرعت از گودال های کوچک آب گرفته میگذشتند و رهگذران با ملاحظه از عرض خیابان عبور می کردند تا مبادا قربانی پاشش گل ولای شوند.لیلا به فاصله کمی از کیوسک روزنامه فروشی ایستاده بود.دست عسل را محکم گرفته بود.5نفر جلوی کیوسک ایستاده بودند.لیلا جای آگهی را میشناخت.گوشه سمت چپ شیشه کیوسک.هنوز سرجایش بود.از آخرین باری که ازجلوی کیوسک عبور کرده بود، یک هفته می گذشت....

جلونرفت.صبر کرد.2نفر از مشتریان کیوسک سیگار خریدند.2نفر هم آدامس و کیک وآبمیوه...نفر آخر از زیر نایلون پایین پیشخوان بزحمت یک روزنامه برداشت و نایلون را دوباره روی روزنامه ها کشید.پول داد و رفت.لیلا نزدیک شد.

- ببخشید آقا ؟

صاحب کیوسک درحال تخمه شکستن و تماشای فوتبال از تلوزیون کوچک نصب شده درکیوسک بود.بدون نگاه به لیلا پاسخ داد:

- بله؟

عسل یکریز گوشه ژاکت قرمز لیلارا می کشید وشکلات میخواست.لیلا یک شکلات برداشت.پولش را روی پیشخوان کیوسک گذاشت و شکلات را دست عسل داد:

_این آگهی که زدین شماره نداره؟

صاحب کیوسک پول را برداشت.نگاهی به لیلا کرد:

- مگه شما گردنبند پیداکردی؟

- نه نه !  یکی از آشناهامون.

صاحب کیوسک دست از تخمه شکستن کشید.تکه کاغذی را از کنار روزنامه باطله ای پاره کرد و رویش شماره ای نوشت.نگاه کج و کوله ای به لیلا کرد و تکه کاغذ را جلوتر گذاشت.

- این شمارشه.صاحب گردنبند......خیلی هم قیمتی بوده.

لیلا کاغذ را برداشت و درکیفش گذاشت.

-ممنون آقا

دست عسل را گرفت و خیلی سریع به راه افتاد.صاحب کیوسک سرش را بزحمت از پنجره کوچک بیرون آورد.

- خانم...

لیلا ایستاد و برگشت.چهره اش مستاصل شده بود.

- به آشناتون بگو حتماً زنگ بزنه....طرف گرفتاره ....

لیلا سرش را به نشانه تایید تکان داد.ودوباره با قدمهای تند براه افتاد.

***

لیلا ژاکت ضخیم وقرمزش را پوشیده بود.دست به سینه روی تراس در تاریکی شب ایستاده بود و برشی کوچک از خیابان مقابل را می پایید که از لای ساختمانهای بلند و انبوه روبرو دیده میشد. نفس عمیقی کشید.حجم زیادی از بخار از دهانش خارج شد. چشمانش را بست.صدای سعید راشنید:

- خلوت کردی باخودت!

لیلا همانطور خیره به روبرو پرسید: بیدارشده عسل؟

- نه...خیلی راحت وعمیق خوابیده....مث یه فرشته.

سعید شانه به شانه لیلا ایستاد.

- خوبی تو؟دیگه راحت شدی؟

- هیچوقت به این خوبی نبودم سعید.

سعید هردودستش را  لبه سنگی تراس گذاشت و کمی خم شد:

- چرا زودتر نرفتی کیوسک بگی ما گردنبندو پیدا کردیم؟چرا به من نگفتی که آگهی رو دیدی؟

لیلا سکوت کرد.صدای عبور موتورسواری از همان نزدیکی سکوت بینشان را شکست. به سمت سعید چرخید:

 - هرروزباخودم میگفتم امروز بهش میگم.ولی ....

- سعید لیلا را بادقت نگاه کرد:

- ولی چی؟

- تو اون یکماه تو خیلی مرد خوبی شده بودی سعید.بیشتر ازقبل دوستت داشتم..صادقانه میگم.هرشب شاد میومدی. بااینکه هیچ پولی هنوز وارد زندگیمون نشده بود.ولی تو مثل پولدارا رفتار میکردی.بااینکه هنوز پراید سوار میشدیم...هنوزم پس اندازمون کفاف نمیداد سشوار و آیفون و گوشواره های عسلو بخریم.

سعید مقابل لیلا ایستاد.به عمق چشمان سیاه لیلا نگاه کرد.

- دلم نمی خواست اون خوشیها تموم بشه سعید.همون خوشیهای کوچیکمون.

سعید و لیلا بهم خیره بودند.چندلحظه گذشت سعید ناگهان با صدای بلند خندید.لیلا خنده اش گرفت:

- چته تو؟ یواش..مردم خوابن.

سعید بازهم خندید.

- آخه میگی پراید سوار میشدیم.پس اندازمون کفاف نمیداد.

- این کجاش خنده داشت؟

- آخه هنوزم قراره پراید سواربشیم.پس اندازمونم در حدی نشده بتونیم سشوار و آیفون و گوشواره های عسلو بخریم.

هردو بلند و بی ملاحظه خندیدند.صدای گریه نوزاد همسایه طبقه پایین به گوششان رسید.هردو به یکباره انگشتشان را جلوی بینی گرفتند و بهم هیس گفتند.شب سردی بود.اما لیلا باآن ژاکت قرمز ضخیم اصلاً سردش نبود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ژاکت قرمز ضخیم» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692