از مجموعه داستانهای خاطرات من
آن سال عید به ماه رمضان افتاده بود و همگی مثل هر سال در تهیه و تدارک عید بودیم.
قرار شده بود که همه فامیل به احترام آنهایی که روزه دار هستند، غروبها و برای افظار دور هم جمع شویم. دوسه روز مانده به عید بود. مادرم توی خانه چرخ میزد و به کارها میرسید. مدرسهها دیگر تعطیل شده بود و من و برادرام انوش هم در خانه بودیم. توی آشپزخانه، مستخدم مشغول پاک کردن سبزی برای سبزی پلو شب عید بود. مادرم کنار دستش نشسته بود و لوبیا پاک میکرد. صدای رادیو شنیده میشد. مرثیهای برای حضرت علی میخواند. مادرم هم نمیدانم چطور شده بود که آخر سالی یاد عزیزان از دست رفتهاش افتاده بود با صدای گوینده برنامه یا علی یا علی میکرد! صغرا سلطان هم که ذره ذره سبزی پاک میکرد، هر از گاهی آهی میکشید و غصه بچههایش را میخورد و از حضرت علی کمک میخواست.
رفتم داخل آشپزخانه و روی یکی از صندلیها نشستم. حواس ام را به رادیو دادم. نمیدانم ته دل ام چه شد که من هم مدتی در عالم خودم غوطه خوردم و یا علی یاعلی کردم. مامی جان یک دفعه گفت: بلند شو، سوپ را هم بزن تا ته نگرفته! صغرا سلطان ظهر شد و هنوز این سبزی پاک نشده! زود باش! امروز باید کاشیهای حمام و دستشویی را هم بشوری! دو روز دیگر عید است! خیلی کار داریم ها! حالا خوب است که آجیل و شیرینی را دیروز خریدم!
مامی جان به فکر کارهایش بود. من هم سوپ را هم زدم و رفتم سر گنجه اتاق ام، مثل همه بچهها دلم برای آنکه زودتر عید شود و لباس نو را بپوشم لک میزد. بلوز سفید آستین پفی بود با دامن چهار خانه قرمز سرمهای و کفش ام مشکی ورنی. چند دقیقهای نگاهی به آنها کردم. انگار که خیالم راحت شده باشد، در گنجه را بستم. ظهر شده بود و دیگر گرسنهام بود. توی روشویی دستهایم را میشستم و خودم را توی آیینه نگاه میکردم، که لحظهای خشک ام زد، پشت سرم یک هالهٔ محو شبیه به صورت ام نمایان شد. اول فکر کردم چشمهایم مشکل پیدا کرده است. یکی دو بار پلک زدم و باز به آیینه خیره شدم. صورت محو پشت سرم توی هوا تکان میخورد و لبخندی بر لب داشت. از ترس این بار خم شدم ودو سه مشت آب به صورتم زدم، تا شاید حالم جا بیاید. صورتک محو همان جا بود؛ بعد مثل صحنههای فیلمهای ترسناک چرخی زد و در هوا نا پدید شد. فوراً از دستشویی بیرون پریدم و در را بستم. قلب ام کمی تند میزد و دستانم میلرزید. ولی نمیخواستم به کسی حرفی بزنم .... مثلاً چی میگفتم ... میگفتم که روح دیدم و یا این که شبح پشت سرم ایستاده بود....
همان موقع مامی ـ ما بچهها را صدا کرد و همگی دور میز اتاق نهارخوری نشستیم. بخار داغی از سوپخوری بر میخواست. مامی جون برای هر کدام مان کاسه سوپ را پر میکرد. و جلویمان میگذاشت. بعد هم کاسه سوپ سغرا سلطان را پر کرد که طبق عادتش یک سفره پلاستیکی کوچک را روی زمین پای میز پهن میکرد و به قول خودش به دل استراحت روی زمین غذا میخورد. مادر سبد نان را وسط میز گذشت و دو نان لواش را هم به دست صغرا سلطان داد. نگاه ام بر روی ظرف سرامیک سوپ خوری که از آن بخار بلند میشد، ثابت مانده بود. مادرم سوپ برادر کوچک ام رافوت میکرد و آرام به خوردش میداد. بعد هم خودش قاشقی سوپ میخورد. من هنوز منگ و بی حواس خیره مانده بودم. مامی جون با صدای متعجبی گفت:
- وا ه! دختر گل ام ... چرا سوپ نمیخوری؟ حواس ات کجاست؟
قاشق را بی اراده توی کاسه چرخاندم و چند قاشق سوپ را قورت دادم... ولی در دل ام آشوبی بر پا بود. سفره جمع شد. مامی جون و صغرا خانم به آشپزخانه برگشتند و برادرهایم وسط فرش هال ولو شده بودند و با ماشینهای اسباب بازیشان سرگرم بودند. حوصله آنها را نداشتم، رفتم توی اتاق خواب و روی تخت ام دراز کشیدم. راستش جرئت نمیکردم که چشمهایم را ببندم. ولی بعد از خوردن آن سوپ داغ، خود به خود چرتی زدم و یک ساعتی را خوابیدم.
فردا صبح، قبل از آن که وارد دستشویی شوم، چراغ را روشن کردم ..... دور وبر را پاییدم: چیزی حس نکردم. داشتم مسواک میزدم و تا سرم را بالا آوردم، دوباره همان صورت محو را توی آینه دیدم. این بار از ترس جیغی کوتاه کشیدم و پریدم توی اتاق ام. برادرها و مادرم سر میز صبحانه بودند. مادرم مرا صدا زد تا از آشپزخانه شکر پاش را سر میز ببرم. یک لحظه رشته افکارم پاره شده بود. داشتم از کنار آینه بیضی شکل برنزی که زیر آن یک کنسول قرار داشت رد میشدم که دوباره همان صورت محو را نصفه نیمه در آیینه دیدم. این بار دیگر ترسیده بودم. باز خودم را جمع و جور کردم. یک کش سر برداشتم و موهایم را شانه نکرده بستم. از آشپزخانه شکر پاش را آوردم. مامی جون لیوان چایی مرا هم پر کرد و همگی مشغول صرف صبحانه شدیم. برادرهایم هنوز عید نشده و عید دیدنی نرفته، در فکر جمع کردن عیدیهایی بودند که از بزرگترهای فامیل میگرفتند. انوش تصمیم گرفته بود تا با پولش یک ماشین مسابقه زرد رنگ را که چند وقت پیش پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی دیده بود بخرد و زرنوش کوچولو هم دلش میخواست همه پولش را بدهد و شکلات ویا به قول خودش " شتولات" بخرد. مادرم قربان صدقهاش میرفت و میگفت:
- آخر عزیزم! مگر چقدر شوتو لات میخواهی .... دندانهایت خراب میشود ها .... بیا دهانت را باز کن و لقمهات را بخور!
فکرم هنوز پیش آن صورتک محو بود. یک باره جرقهای در ذهن ام درخشید. صبحانه که تمام شد به انوش گفتم که با من به اتاق بیاید. خودم به دیوار کنار آینه تکیه دادم و به برادرم گفتم جلوی آن بیاستد. انوش چند لحظهای صبر کرد و گفت:
- چیه؟ حتماً تو هم میخواهی ادای بابا را در بیاوری و از من به انگلیسی اسم دماغ و دهان ام را بپرسی؟ هان!
- نه بابا جون! تو هم حوصله داری! خوب توی آینه چه میبینی؟
- واه! واه! چه بی مزهای ... خوب خودم را میبینم.
با کمی تردید گفتم:
- خوب دقت کن! شکلی؟ صورت و یا چیزی عجیب نمیبینی .....
برادرم یک مشت به بازویم زد و گفت:
- نه خیررررررررررررم. هیچی ....
بعد هم بدو بدو از راهرو رد شد تا به سراغ اسباب بازیهایش برود. توی دلم گفتم خدایا چکار کنم، چکار نکنم. گفتم، خوب بروم زرنوش را بیاورم، اصلاً انوش فقط بلد است مرا دست بیاندازد اگر یک اژدهای آتشین هم ببیند، انقدر بی خیال و نترس است که به رویش نمیآورد. زرنوش روی شکم خوابیده بود و با لگو های رنگارنگ اش بازی میکرد. صدایش کردم و گفتم:
- خوشگل من! یه دقیقه با من بیا!
زرنوش از جایش بلند شد، دستش را گرفتم و با خودم بردم توی اتاق خوابی که در واقع اتاق خواب من و برادر بزرگ ام بود. پدرمان در سفر خارج بود و مادرم هنوز برادر کوچک ام را در همان تخت آبی نوزادیاش در اتاق خودش میخواباند. و به همه هم میگفت:
- شبها که صدای نفسهای بچهام را میشنوم خیالم راحت است. آخر هنوز کوچک است. در اتاق من باشد من هم قوت قلب دارم! انگار که بچه سه ساله هرکول باشد!
بله؛ زرنوش را به اتاق بردم و بدون آن که رویم را به سمت آینه بچرخانم، یک چهار پایه چوبی را به طرف جلو هل دادم و به زرنوش گفتم که برود بالای آن و خودش را در آینه ببنید. زرنوش که این بازی را همیشه با بابا و مامی جون انجام داده بود. دستی به چشم اش کشید و گفت: eye بعد نوبت دماغ شد و گفت nose و .....
بازویش را نوازشی کردم و گفتم:
- باریکلا که این اسمها را یاد گرفتی! بگو توی آینه چه میبینی؟
- هودم! هودم! هاها ها!
بعد پرسیدم: خوب پشت سرت چیزی میبینی؟
نیم نگاهی به عقب انداخت، بعد رو به آینه با خوشحالی گفت:
- پیی ده گل دارررر! پیی ده گل داررررر!
خوب، البته راست هم میگفت. توی اتاق هر کس رو به آینه قرار میگرفت، از پشت پردههای اتاق را میدید. بعد هم از چهار پایه پایین پرید و به سراغ بازیاش رفت. هنوز مسئله را حل نکرده بودم. نمیخواستم به مادرم حرفی بزنم و شب عیدی تناش را بلرزانم. مامی جان من یک نقطه ضعف بزرگ داشت، هر جا اسم روح و شبح این طور چیزها را میشنید یا از جایش بلند میشد و اتاق را ترک میکرد و یا این که از مخاطب اش خواهش میکرد تا موضوع صحبت را عوض کند. بهانهاش هم حضور ما بچهها دور و برش بود که مبادا با شنیدن این حرفها شبها در خواب بترسیم. من بر عکس او از همان کوچکی در این مورد هیچ ترسی به دل راه نمیدادم. هر وقت هم فیلم و داستانی در این باره بود، میدیدم و میخواندم. بگذریم، سعی کردم چند لحظهای به خود مصلت شوم. در دل ام یک بسم الله گفتم و با سری افراشته جلوی آینه قرار گرفتم. صورتک محو این بار کاملتر به نظرم رسید وتقریبا هالهای به صورت بدن اش را هم کاملاً تشخیص میدادم. با صدای بلند گفتم:
- من از تو نمیترسم، یا لا بگو تو دیگه کی هستی؟
صورتک انگار لبخندی تحویل من بدهد، چرخی در اتاق زد و ناپدید شد. مامی جون از آشپزخانه صدای مرا شنیده بود. صدایم زد و گفت:
- دختر گل ام! چیزی شده؟ چرا با خودت حرف میزنی؟
به سمت آشپزخانه رفتم.
- میگم ها، مامی جون! فکر کنم چشمهایم کمی ضعیف شده .... همه چیز را تار میبینم. چطور است عصری برویم دکترچشم...
مادرم مرا سمت خود کشید، دستی به پیشانیام زد و گفت:
- خدا را شکر تب نداری! اگر به پدرت رفته باشی، شاید تو هم عینکی بشوی. آخر امروز روز آخر سال است ... دکتر از کجا بیاورم. صبر کن یه زنگی به دکتر بهداری بزنم شاید آقای دکتر .... راهنماییم کند.
مادر به راهرو و سمت تلفن رفت و با دکتربهداری تماس گرفت و شماره چشم پزشکها را گرفت. تنها دو چشم پزشک درآن شهر کوچک بودند. به یکی از آنها زنگ زد و برای بعد از ظهر ساعت چهار وقت گرفتیم. از مطب دکتر بیرون آمدیم، از نظر دکتر چشمهای من حدود بیست وپنج صدم ضعیف بود ولی به نظرش هنوز نیاز به عینک نداشتم. چند قرص ویتامین برایم نوشته بود. راست اش من هم پس از معاینه دکتر جرئت نکردم راجع به آنچه که میدیدم به او حرفی بزنم. به خانه که رسیدیم، مادر فوراً به سراغ کارهایش رفت. من هم تصمیم گرفتم که سفت و محکم با قضیه برخورد کنم. البته باز هم تا آنجایی که میشد به هیچ آینهای در خانه نگاه نمیکردم!
فردا صبح هنوز توی رختخواب خواب و بیدار بودم که انگار یکی در گوش من میگفت:
- بلند شو تنبل خانم.... از حالاعیدت مبارک!
چشمهایم را باز کردم و شبحی را دیدم که کنار تختم نشسته بود. آرام از جایم بلند شدم، با چشمانی گرد شده از هیجان - سعی کردم دستم را به او برسانم، مثل برخورد با تکهای ابر بود یا شبیه به تودهای از بخار. بله از آن روز بود که" خودم " پای به زندگی من گذاشت. گویی بخشی از وجودم بود.
کم کم به حضورش در زندگی عادت کردم. هنگام بازی، دوچرخه سواری، درس خواندن و خلاصه همه کارهای روزانه در کنارم بود. البته بعضی وقتها هم مرا عصبانی میکرد. وجدان خفتهام بود. گاهی نصیحت ام میکرد، گاهی تشویق. با هم قهر میکردیم و آشتی، با هم گریه میکردیم و میخندیدم. فرشتهام بود، مراقب ام بود. مرا از کارهای خطرناک منع میکرد. آینهای بود که من را منعکس میکرد. با هم بزرگ شدیم، عاشق شدیم و زندگی کردیم.