داستان «مثل بابات حرف بزن» نویسنده «مجتبی تجلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mojtaba tajalii

- اول

هر جور که نگاه میکردم حق با آنها بود. آدم نباید دروغ بگوید و گرنه سرش سر خوک میشود. دِین میگذارد گردن آدم. راستش آن اول دلم بد­ طور هَراش کرد. کم مانده بود رگهای بیرون­زده گردنم جِر بخورند. اما زور که بالای سرم آمد از مَنِ زمانه هم که بود نشستم سرجایم. مثل بچه آدم گوشم را دادم به شنفتن.

داستان «ساعت پنچ عصر» نویسنده «مریم ثروت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

یادش آمد گفته بود: «ساعت پنج برمی گردم.»

زن با کلافگی دست هایش را در هم پیچید و با قدم های بی تاب تا پشت در ورودی خانه جلو رفت. یادش آمد گفته بود ساعت پنج برمی گردد و حال ساعت پنج و نیم بود و خبری از او نبود. از میان شیشه ی غبار گرفته به سنگ فرش مقابل خانه نگاه کرد. قرار بود ساعت پنج برگردد و هنوز برنگشته بود.

داستان «تاب‌بازی توپ‌بازی» نویسنده «عماد عبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

emad ebadi1

نشسته‌ایم و تاب خوردن مامان‌بزرگ را تماشا می‌کنیم. امیریه چنارهای بزرگ دارد و هوهوی تنوره کارخانه سیمان روزهای تعطیل شنیده نمی‌شود. پدر هندوانه قاچ می‌کند و مادر رفته تا ببیند همسایه‌ها عرق نعنا دارند برای دل‌درد من یا نه. مامان‌بزرگ می‌گوید:

داستان «غریبه در اغما» نویسنده «بهمن عباس زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

همه چیز یکباره شروع شد. وقتی که پُشتِ پنجره ی اتاق نشیمن ایستاده بودم و به تنها گیاهِ باغچه ی کنار حیاط، که خود را از دیوار آجری بالا کشیده بود خیره شده بودم و در حال و هوای خاصی با او راز و نیاز می کردم و در دل به او قول می دادم که از آن به بعد بیشتر از او مراقبت کنم و هرچه زودتر سراپایش را از گرد و غباری که بر او نشسته بود بشویم، حتی دست دراز کردم که به خیال خودم از آن فاصله پیکر ظریف و نازکش را نوازش کنم، اما فاصله ام آن قدر زیاد بود که دستم در هوا ماند و فقط از دور، طوری دستم را حرکت دادم که یعنی دارم نوازشش می کنم... .

داستان «توهم» نویسنده «فریده لشگری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farideh lashgari

زغال های نيمه روشن زير خاکستر سفيد، مثل چراغ خطر سر چهارراه، چشمک ميزد. منقل خاموش می شد و صدای خرناس های بلند آقام، ناله های ضعيف ننه و نفس های خس دار زينب را کور می کرد. دلم شور می زد ، و احساس می کردم اشکنه سر شب توی دلم قل می زند. قرارمان ساعته 9 شب زير تير چراغ برق، کنار خانه علی طوقی بود.

داستان «ده و بیست دقیقه» نویسنده «زهرا یعقوبی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zahra yaghoobi

می ایستد روبروی آینه ی قدی راهرو و زل می زند به پف چشمهایش و آن موهای جوگندمی درهم وبه هم ریخته که مثل خط خطی های موج داری تا روی یقه ی کتش پهن شده اند. امروز هم به لکه ی روغنی کت پشمی اش توجهی نمی کند وساعت زنگ دار رومیزی را که با نخ سیاه عینک به گردنش آویزان کرده جلوی چشمانش نگه می دارد،

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692