نشستهایم و تاب خوردن مامانبزرگ را تماشا میکنیم. امیریه چنارهای بزرگ دارد و هوهوی تنوره کارخانه سیمان روزهای تعطیل شنیده نمیشود. پدر هندوانه قاچ میکند و مادر رفته تا ببیند همسایهها عرق نعنا دارند برای دلدرد من یا نه. مامانبزرگ میگوید:
- ملیحه پا شو بیا دیگه
بیحوصله میروم و تابش میدهم.
- محکمتر
زیر لب میخواند: آسمون به اون گپی، گوشهاش نوشته، هر کی یارش خوشگله، جاش تو بهشته...
مادربزرگ انگار آمده ستاره چینی، دستش را در هوا تکان میدهد تا به خیال خودش چیزی بگیرد.
- هوپ، هوپ
دو سه پسربچه قد و نیم قد پای تاب ایستادهاند تا شاید نوبتشان بشود.
مامانبزرگ میگوید:
- از صبح که اومدیم، این ریسمون همینطور آویزون بود و هیچکس هم نگاش نمیکرد ها. همینکه من نشستم روش، همهی خلق ری و روم حواسشون جمع ِ من شد که ببینن چه خبره!
پدر صدایمان میزند تا برویم هندوانه بخوریم.
میگویم:
- تازه مامانبزرگ خبر نداری، کلی هم ازت فیلم گرفتن
- اینقدر بگیرن تا جونشون درآد
دلم میپیچد. کسی چنگ انداخته توی شکمم و میخواهد امحا و احشائم را یکجا بیرون بکشد. اَه به این شانسِ گندِ من.
مامانبزرگ میگوید: ملیحه! اینقدر اَه و اوه نکن. بعدِ اینهمه سال هنوز بهش عادت نکردی؟
پدر دارد به همسایه بغلی که عیالوارند و دارند چک و چک تخمه میخورند، هندوانه تعارف میکند. پدر عاشق امیریه است. کِش از کشمش میگوید برویم امیریه. از جوانیاش تعریف میکند که پیاده یا با دوچرخهی هرکولسِ بیستوهشت، میآمدهاند اینجا و کلی خوش میگذراندهاند با دوستان. کِی؟ چهل پنجاه سال پیش. اُوی، سیرنشدهاند ازاینجا؟
مادر با خوشحالی برمیگردد. لیوانِ تا نصفِ عرق نعنا را از زیر چادرش درمیآورد و طوری که فقط من بشنوم میگوید:
- بیا، همینطور سر بکش. نبات نداشتن واسه ت بگیرم.
تُندیِ طعم و عطرِ نعنا، بینی و گلویم را میسوزاند. به سرفه میافتم. مامانبزرگ رضایت میدهد بیاید پایین. پسربچهها هجوم میآورند به سمت تاب. دست دراز میکنم تا یک قاچ هندوانه بردارم. مادر نهیبم میزند:
- وا ملیحه، هندونه برات خوب نیست دختر، سردِ.
و انگار از پدر که چپچپ نگاهش میکند رو میگیرد. پدر پشتش را به بالش و بالش، تکیهاش را به چنار سبز پر سایه داده. پدر گهگاه سرش را بالا میگیرد و لای شاخهها را نگاه میکند.
- اینیکی نه اما اونای دیگه پُرِ لونه ی کلاغه. اون بالابالاها آشیونه می سازن.
روی تنهی چنارها انواع و اقسام یادگاریها حکشده؛ عشق من سوسانا، پایان خدمت سی آذر هفتادوپنج، کیوان، مسعود، کامیار ملایر. اصغر خر است، رفتی، نرفتی! مامانبزرگ پاهایش را دراز میکند و پیشدستی هندوانه را میگذارد روی دامنش و آرامآرام با دندانهای جلوآمدهی عاریهای، هندوانه میخورد. نگاهش هنوز به تاب است.
- میرزاحمد چنان تابم میداد که دلم هُری میریخت.
مامان میگوید: خدا رحمتش کنه آقاجون رو. چقدر سرزنده و دلخوش بود. اصفهان هم که رفتیم، یکهو پرید توی زایندهرود و تا اون وسطا شنا کرد. یادتونه؟
پدر نگاهش میرود پی وانتی که صدای ضبطش گوپس گوپس میزند بیرون و راننده سعی دارد از بین مسافرها، رد شود.
- نگاه کن تو رو خدا، از سر جالیز اومده، حیوو...
مامانبزرگ میگوید: بااینکه ترکه و پوست و استخونی بود اما بنیهاش هزار ماشاالله خیلی خوب بود. غذاشم زیاد بود
مامان صدایش را پایین میآورد: آبشار کبودوال یادتِ صابر؟ ما هنوز عقد کرد بودیم. خدابیامرز چطور رفت اون زیر و دراز کشید؟ من که آقاجون رو میدیدم، تنم یخ میکرد.
پدر نگاهش هنوز به وانتی است که دارد توی جوب بکسِ باد میکند. آب تول میشود و خانوادهها اعتراض میکنند.
مامان میگوید: آقا صابر، کباب دیر نشه؟
پدر نگاهی به منقل روبرو میاندازد و میگوید: نه، بعدِ اون آقا نوبت ماست. بهش گفتم.
با کف دست از روی مانتو، آرامآرام دلم را مالش میدهم. درد دارد کمکم پخش میشود. دلم میخواهد زیر همین چنار دراز بکشم اما نمیشود. مامان میگوید برای دختر زشت است هر جا خودش را پهن کند. جوانکی قلیان به دست جلو میآید. روی بازوهای سیاه و ورقلمبیدهاش خالکوبیشده.
- ببخشید شما زغال دارین؟
پدر صاف مینشیند و صدایش را توی گلو میاندازد: نه پسر جان، نداریم.
جوان با شلوار گشادِ دم پا تنگ و صندلهای قهوهای شندره، لخ میکشد و میرود سراغ خانواده روبرویی. پدر میگوید
- مرگ رو بکشی
مامان لبش را میگزد و پشت دستش میزند:
- هیس مرد، می شنوِ یه وقت
پدر با انگشت کوچکش دندانهایش را تمیز میکند.
- خب بشنوِ. اصلاً گفتم تا بشنوِ. یه روزم که اومدیم بیرون، این آسمون جُلا، می خوان عیش مون رو تِیش کنن.
جوانک را میبینم که حین خوشوبش کردن با همسایه روبرویی، از منقلشان، با دقت گلهای آتش را روی سرقلیانش میگذارد و آنها را فوت میکند. مامان زیر لبی میگوید:
- ملیحه؟
پدر سه گرمههایش را در هم انداخته و جوانک را نگاه میکند:
- من اگه هفتتا توله داشتم، یکیاش رو به این جلمبورا نمیدادم
مامان ظرف گوجه خیار را جلو میکشد:
- خوبِ تو هم. حالا کو خواستگار؟ پاشو جوجهها رو سیخ بکش آقا صابر. دیر شد. ضعف کردیم به خدا
مامانبزرگ میگوید: من دستشویی دارم؛ و از جایش بلند میشود و دنبال کفشهایش میگردد.
مامان میگوید: وا مادر جون! شما که همین نیم ساعت پیش با من اومدین دستشویی
پدر درحالیکه سیخهای کوتاه و بلند را از هم جدا میکند میگوید: ایبابا آسیه، حالا دستشویی رفتن مادرمون هم اینقدر سینجیم دارِ. خوب یکی تون پاشید همراش برین دیگِ.
مامان زیر لب میلندد: ملیحه، چرا نشستی، پاشو دیگِ.
با بیحالی بلند میشوم و کفشهایم را میپوشم. مامان با اشارهی چشم و ابرو میگوید:
- روسریات هم بکش جلوتر. جلوی دامنت هم با دستت نگهدار، باد میزنه.
گُله به گُله بساط خانوادهها روی سکوهای سیمانی و آسفالت کنار نهر امیریه، پهن است. سایه چنارها و سنجدهای کجوکوله، خواهان فراوان دارد این روزها. نسیم خنک نمیگذارد گرمای مرداد، عرق به پیشانی آدم بنشاند. مامانبزرگ آرامآرام راه میرود و تکتک آدمها را ازنظر میگذراند. با بعضیها سلامعلیک میکند. برای تعدادی دست و سر تکان میدهد. دلم کمی بهتر شده در عوض سرم یعنی گیجگاهم زقزق میکند. اگر بگویم، اوقاتشان تلخ میشود.
- تو که یکسره خدا مریضی ملیحه، چار تیکه استخوون چیه اینقدر ادا اطوار در میاری دختر؟!
جلوتر، دخترها و پسرها تور بستهاند و دارند والیبال بازی میکنند. دلم والیبال میخواهد. دبیرستان، توی تیم مدرسه بودم. مامانبزرگ با زنی همسنوسال خودش مشغول صحبت میشود. صدای هورای دخترها توی گوشم میپیچد. معلوم است از پسرها جلو افتادهاند. قیافه هاشان جدی است. پسرها آستینهایشان را تا بالای بازوها، تا زدهاند سرویس میزنند. باد توپشان را منحرف میکند. دخترها جیغ میکشند. پسرها جرزنی میکنند که قبول نیست. دخترها زیر بار نمیروند. دخترها سرویس میزنند. محکم، پرشتاب. پسرها جمع میکنند. پاس میدهند، توپ اوت میرود. دخترها کف دستهایشان را به هم میکوبند و صداهای عجیبوغریب درمیآورند. دخترها باز سرویس میزنند. توپ از تور رد نمیشود. پسرها، هوهو میکنند. سرویس میزنند. دخترها جمع میکنند و اسپک. توپ به شانهی یکی از پسرها میخورد و قوس برمیدارد و توی نهر میافتد. دخترها جیغ و هورا میکشند. حلقه میزنند و بین خودشان چیزی میگویند و بلند یک دو سه داد میزنند: برنده.
پسرها کفریاند. شکلک درمیآورند و خطونشان میکشند. زنی با بچهاش رد میشود و آرام به دخترها میگوید:
- اینجا چه جای بازی کردنِ خب؟
دخترها اعتنا نمیکنند و میخندند. زن غرولند میکند و دور میشود. پسری که توپ را آورده، چند بار آن را به زمین میکوبد تا خیس و بلیسش گرفته شود. بعد آن را پرت میکند سمت دخترها. وسط گیر سرویس میزند. پاسور پسرها توپ را هول میدهد توی زمین دخترها. دخترها جمع میکنند. یکیشان، آنی که از همه قدبلندتر است، نرم و سبک، توپ را در زمین پسرها میخواباند. پسرها میخواهند کاسهبشقابی، توپ را جمعوجور کنند، در هم گره میخورند و روی زمین پخشوپلا میشوند. دخترها شادی و هی هی میکنند. همراه با آنها، من هم ذوق میکنم. کمی جلوتر میروم و مشتم را به علامت موفقیت در هوا تکان میدهم. یکی از دخترها اشاره میکند که بروم داخل زمین. سر تکان میدهم که یعنی نه ممنونم.
دختر که میخواهد سرویس بزند پسرها هو میکشند. توپ اوت میرود. هو هوی فزاینده پسرها، اعتراض خانوادهها را به دنبال دارد. دختر قهر میکند و از زمین خارج میشود. دختر وسط گیر، مچم را میگیرد و داخل زمین میبردم. خودش جلوتر میایستد و میگوید:
- هوای عقب زمین رو داشته باش.
پسرها به ورود من اعتراض میکنند. دخترها برایم دست میزنند و اشاره میکنند که سرویس بزنند. چشمهای شیطنتآمیز سرویس زن، لحظهای از من کَنده نمیشود. محکم توی سر توپ میزند. دخترها نمیگذارند توپ به دستم برسد. مهارش میکنند و جاخالی میاندازند؛ و باز جیغ و کف و هورا. بازی تمام میشود. دخترها حلقه میزنند. من را هم به جمعشان راه میدهند. از همدیگر تعریف میکنند، از من هم. پسرها گیج و ناباورانه کرکری میخوانند.
- ملیحه؟ داری بازی میکنی؟ کو مامانبزرگت؟
میخواهم سر بچرخانم بگویم آنجا. ناگهان مُخم تکان میخورد. شلیک خندهی پسرها تنم را میلرزاند. سرم گیج میرود و چشمهام سیاهی. سر جایم مینشینم. صدای دخترها را میشنوم که قربان صدقهام میروند و پشت سرم را مالش میدهند. در تصویری مات، مامانبزرگ را میبینم که روی حصیر خانوادهای نشسته و دارد با آبوتاب چیزهای تعریف میکند، لابد مثل همیشه از بابابزرگم، میرزاحمد.
مامان بازویم را میگیرد و میکشد. بلند میشوم. خاک روسریام را با کف دست پاک میکند. چشمهایش دودو میزند:
- با این پسرها بازی میکردی ملیحه؟
یکی از دخترها میگوید: سلام آسیه خانم. غریبه نیستن، پسرهای فامیلان
آن دیگری میگوید: جنبه باخت ندارن خانوم، حرصشون رو اینطوری خالی می کنن
مادر چادرش را به دندان میگیرد و من را دنبال خود میکشد. حرفهایش را کجومعوج میشنوم.
- خاک تو سرم شد. دختر عصمت خانوم بود. آبرومون رفت
- طوری نشده مامان؟
مادر چشمغره میرود و از بازویم نیشگون ریزی میگیرد.
- حالیت نیست نه؟ انگار دختریها!
میگویم: پس مامانبزرگ چی؟ اونم تاببازی میکرد
درگوشی میگوید: اون پیره، از سر افتاده اس.تو می خوای خودتو با مادربزرگت قیاس کنی؟ تازه مگه تو دلت درد نمیکرد؟ هان؟
مامان من را روی حصیرمان مینشاند و باعجله برمیگردد.
- همینجا بشین. می رم مامانبزرگت رو ببرم دستشویی
پدر، سیخها را روی منقل گذاشته و آرام باد میزند. چشمش به کارخانه سیمان و کوههای اطراف است. جای نیشگون مامان را میمالم. یقین دارم کبود شده. یک خال بنفشِ دیگر.
- ملیحه اومدی بابا؟ می تونی گوجهها رو سیخ بگیری؟ یکی درمیون، فلفل هم بکش
پشتم را به بالشهای بابا تکیه میدهم. مثل او سیخها را برانداز میکنم و با خودم میخوانم
گنجشکک اشیمشی، لب بوم ما نشین...