داستان «ساعت پنچ عصر» نویسنده «مریم ثروت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

یادش آمد گفته بود: «ساعت پنج برمی گردم.»

زن با کلافگی دست هایش را در هم پیچید و با قدم های بی تاب تا پشت در ورودی خانه جلو رفت. یادش آمد گفته بود ساعت پنج برمی گردد و حال ساعت پنج و نیم بود و خبری از او نبود. از میان شیشه ی غبار گرفته به سنگ فرش مقابل خانه نگاه کرد. قرار بود ساعت پنج برگردد و هنوز برنگشته بود.

***

ساعت پایه دار چند ضربه نواخت. دنگ، دنگ، دنگ.

ساعت شش عصر بود. دلش تاب نیاورد و با نگرانی از خانه بیرون زد. نزدیک غروب بود و هوا به شدت سرد. از سرما پیژامه ی بلندش را به دور خود پیچید و با وسواسی بیمار گونه پشت دست زخمی اش را خاراند. باد سردی وزید و موهای پریشانی را که به زحمت پشت سر جمع کرده بود، بهم ریخت. با همان دمپایی های خانگی، قدم در سنگ فرش گذاشت. فضای اطراف خانه بیش از حد خلوت بود. بازهم پشت دستش را با شدت خاراند. زخم دستش کم کم سر باز کرد. لب به دندان گزید.

«پس کجا مانده؟ چرا هنوز به خانه برنگشته؟» 

پوست لبش کنده شد و طعم خون دهانش را تلخ کرد. دیگر طاقت نداشت. باید به پلیس خبر می داد که پسرکش گم شده.

به تندی به خانه برگشت و در را بی حواس چفت کرد. به سراغ تلفنی رفت که روی میز بود. شماره ی پلیس را پشت سر هم گرفت.

"9-1-1"

«اداره ی پلیس بفرمایید.»

«الو! سالی مک گوایر هستم. ساکن خیابون هشتم. پسرم اسمیت گم شده و به خونه برنگشته.»

زنِ پشت خط که به خوبی سالی را می شناخت، به آرامی دلداری اش داد: «سلام سالی. نگران نباش اسمیت تو راهه و به زودی برمی گرده.»

«آه! فیونا، تو هستی؟ اسمیت گفته بود ساعت پنج برمی گرده، اما هنوز برنگشته.»

زن پشت خط نفس خسته ای گرفت: «نگران نباش. حتما تو ترافیک مونده. مطمئن باش به زودی برمی گرده.»

سالی گوشت لبش را کند و قطره ای خون از پوست شفاف لبش سر خورد. «ولی من نگرانم.»

«نگران نباش سالی. من مطمئنم اسمیت تو راه برگشته.»

سالی به اجبار تلفن را قطع کرد و دوباره با دلواپسی پشت پنجره رفت. هوا رو به تاریکی بود و خبری از اسمیت نبود.

نگاهش روی ظرف میگوی سرخ شده چرخید. غذایِ دلخواه اسمیت، یخ کرده بود. با قدم های تند بدون آنکه حتی اهمیتی به سرمای بیرون بدهد، دوباره از خانه بیرون رفت. خبری از پسرش نبود. با ترس طول جاده ی سنگ فرش را پیمود. خبری نبود. برگشت و بازهم رفت.  پشت دستش را خاراند و زخمش را تازه کرد و بازهم... خبری نبود.

تا آنکه شبح مردی را که به سمتش می آمد، تشخیص داد. صورتش گشاده و روشن شد. خدایا اسمیتش بود؟

با قدم های تند و سپس با قدم های مردد جلو رفت. هر چه پیش می رفت، بیشتر از تب و تاب می افتاد. فکر می کرد اسمیتش آمده، اما اسمیت نبود، جان بود.

با ناراحتی آشکاری به سمت مرد رفت و قبل از رسیدن، دست هایش را به مانند مادری داغدیده به سمت مرد دراز کرد. «خدایا چقدر خوب شد که برگشتی. اسمیت هنوز برنگشته.»

مرد، دست زخمی زن را در دست گرفت و دست دیگرش را به دور شانه اش حلقه کرد. دلش برای این زخم های تکراری سوخت. با آرامشی عجیب پرسید:

«هنوز نیومده؟! نگران نباش عزیزم. حتما به زودی برمی گرده.»

باد وزید و در پیژامه ی بلند زن چرخید و موهایش را بهم ریخت. لب های زن از استرس و سرما بهم می خورد. «می ترسم اتفاقی افتاده باشه.»

مرد در را گشود و دوباره سعی کرد زن را آرام کند. با مهربانی زن را کنار شومینه نشاند و پرسید: «داروهات رو خوردی؟»

زن دست روی زخم دستش کشید. مرد سر تکان داد. این زخم، کم کم به دمل چرکینی بدل شده بود که انگار هیچوقت درمان نمی شد. صدای زن را شنید: «نه نتونستم چیزی بخورم.»

مرد با صبوری داروی زن را به خوردش داد و روی زخمش پماد زد. بدور از چشم زن، میگوی سرخ شده را در سطل زباله خالی و غذای دیگری تهیه کرد. با خواهش و مهربانی فراوان سعی کرد زن را وادار به غذا خوردن کند. هر چند که چیز زیادی از گلوی زن پایین نرفت و دوباره پشت در شروع به قدم زدن کرد.

مرد یک ساعت بعد ، پیکر بی حال زن را روی تخت خواباند. در کنارش نشست و موهای جو گندم زن را نوازش کرد. نگاهش از ورای زن به قاب عکس روی میز افتاد. عکسی از پسرشان اسمیت بود که لبخند زیبایی به لب داشت. آه کشید و قاب عکس را در دست گرفت. با سرانگشت روی صورت پسرک خندانش رد کشید.

زمان چقدر زود می گذشت. انگار همین دیروز خبر تصادفش را شنید و زندگی اش بهم ریخت. اسمیت رفت و حافظه ی مادرش را هم با خود برد. گویی زن دقیقا در همان ساعت پنج عصر گیر کرده و حال این کار هر روزه اش بود. زن عصر به عصر با تهیه ی میگوی سوخاری منتظر بازگشت پسرشان بود و او هر شب داغدار از دست دادن زن و فرزندش. انگار قرار بود این چرخه تا ابد ادامه داشته باشد.

قاب عکس را سرجای خود برگرداند و همانجا کنار پیکر جنین وار زن دراز کشید. دیگر از اون چیزی به جز یک مرد فرسوده باقی نمانده بود.

صبح دیگری شروع شد و زن با صدای باد که از درز پنجره ها می گذشت، چشم باز کرد. آسمان ابری و گرفته بود.

از همانجا صدا زد: «اسمیت... اسمیت!»

و صدایش در ذهن زن پیچید: «ساعت پنج برمی گردم.»

 زمان گذشت.

زن با کلافگی دست هایش را در هم پیچید و با قدم های بی تاب تا پشت در ورودی خانه جلو رفت.

ساعت پنج و نیم بود و خبری از اسمیت نبود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ساعت پنچ عصر» نویسنده «مریم ثروت»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692