یادش آمد گفته بود: «ساعت پنج برمی گردم.»
زن با کلافگی دست هایش را در هم پیچید و با قدم های بی تاب تا پشت در ورودی خانه جلو رفت. یادش آمد گفته بود ساعت پنج برمی گردد و حال ساعت پنج و نیم بود و خبری از او نبود. از میان شیشه ی غبار گرفته به سنگ فرش مقابل خانه نگاه کرد. قرار بود ساعت پنج برگردد و هنوز برنگشته بود.