• خانه
  • داستان
  • داستان «مثل بابات حرف بزن» نویسنده «مجتبی تجلی»

داستان «مثل بابات حرف بزن» نویسنده «مجتبی تجلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mojtaba tajalii

- اول

هر جور که نگاه میکردم حق با آنها بود. آدم نباید دروغ بگوید و گرنه سرش سر خوک میشود. دِین میگذارد گردن آدم. راستش آن اول دلم بد­ طور هَراش کرد. کم مانده بود رگهای بیرون­زده گردنم جِر بخورند. اما زور که بالای سرم آمد از مَنِ زمانه هم که بود نشستم سرجایم. مثل بچه آدم گوشم را دادم به شنفتن.

 سرآخر هم پیش پایِ حرف حساب صد منم شد نیم­من . یاد حرف عمو تاج ممد افتادم: « حرف حساب رو گوش نگیری سنگ میشی! اِنا. برید سر همین میدون بغل ببینید. دو تا ازهمین آدمها را گذاشتن روی بلندی، یکی این ور یکی اون ور. ده ساله همونجان.» حرفش توی گوشم بود. هر چه بیشتر گفتند عدل­تر فهمیدم اصل تقصیر از من و « او » بود. ما توی گوش گاومان خوابیده بودیم و حالا باید از خر شیطون میامدم پایین. خود « او » همیشه میگفت: « از خر شیطون که پیاده شی سوار اسب مرادی! »

 باید داستان را برایش بگویم. آدم بیراهی نیست. هر چه هم با قدیم­هایش فرق کرده باشد هنوز از من حرف شنوی دارد. من رفیق گرمابه و گلستان این روزهایش هستم. بگذریم که آتش همه مصیبت­ها از گور همین رفاقت بلند میشود. اما حالا مانده­ام چطور شروع کنم؟ با این حال و روزش که نمیداند چطور و از کجا به سرش آوار شده و با آن سر گنده و پر گوشتش که از زور درد دارد وسط دستهایش میچلاند کار سخت است. از سرمای دمدمه­های صبح اول بهار منگ و گیج بیدار شد. چشم باز نکرده هراسان و دستپاچه جست زد، هیکل گنده­اش را بالا کشید و نشست. طبیعی بود که روحش هم بی­خبر باشد که اینجا چه میکند. تا بیاید فکر کند که چی به چیست و سرش سوت بکشد یا نکشد، سردرد گفته بود بگیر که آمدم.

 باید روبراهش میکردم. دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم : سلام. میبینی؟ چه صبح خوبی است.

انگشتی به گوشه چشمهایش کشید. راه نور که به چشمانش باز شد امان نداد و تا پس کله­اش دوید. نور هم میتواند حجم سر آدم را پر کند؟ احتمالا باید بشود. چون بعدش آن را محکم میان پنجه­های پت و پهنش گرفت. فکر میکردی دارد زور میزند تا چیزهای داخلش پایین بریزد. شاید هم منتظر بود گند و کثافت دملی چرکی از دماغش یا گوشهایش کَش کند و بیرون بریزد. اما مگر کشک است؟

ماجرا را که بشنوید میفهمید چه میگویم. خیالش را بکن، یکی دو ساعتی کُلهم از دنیا و خودت سوا جدایت کنند. انگاری بکنندت توی جعبه­­­­ای و ببرند جایی که نمیدانی کجاست. تمام راه هم دهان و دماغ و گوش­ات و همه سوراخهایت را مهر و موم کنند و برایت حرفهای اَلَنترانی بزنند که هیچی­اش را نمیفهمی. بعد درش را باز کنند. بیرون بپری که بدوی و تا جایی که میتوانی میدان بگیری و از آنجا دور شوی. اما جای این ببینی که نخیر، روی یک تخت ولو و رها­شده از سرما میلرزی. همین که سرت نترکد باید کلاهت را بیندازی هوا.

  سر دلم را گشاد گرفتم تا توانش باشد با حوصله کارم را انجام بدهم. اول باید سرحالش میاوردم و بعد ماجرا را میگفتم. از من حرف شنوی دارد. معلوم است که کار به این راحتی نبود.  حیران دور و برش را نگاه میکرد. هر چه بیشتر نگاه انداخت و ورانداز کرد اعصابش سگی­تر شد. بوی گلهای لب حوض به دماغش میآمد، گنجشک نری که سر به پی ماده­اش داشت را میدید و صدای تراکتوری را که در دور دست هِن هِن میکرد را میشنید اما چیزی از آنها درک نمیکرد. این کم دردی نبود. آنهم برای کسی که گمان میکرد عنقریب کل جهان و مافیها راتوی دستش میگیرد و موم میکند. دلم از سنگ که نبود. برایش میسوخت.میگفتند کارشان شورش و انقلاب و این مدل چیزها نیست ولی من دیدم. دیدم که چطور همه چیز به سرعت بهم ریخت.

منتظر نماندم که جواب سلام مرا بدهد:« دارم فکر میکنم چه خوب که بابا این باغ را نداد برود. یادگار قدیمهاست. خب آب چشمه از قبل خیلی کمتر شده ولی صفایش مانده است. جای تو باشم میرفتم سرجو و آبی به سر وصورتم میزدم. دلت حال میاید. »

روی باسنش به طرف لبه تخت خزید. فلز یخ کرده زیر بارش لق لق کرد. تلو تلو خورد و خودش را کنار جوی کم آب چشمه رساند. لب آب زانوزد. خمید تا جایی که قیافه­اش روی آب افتاد. خودش را دید. نزار! با موهای کم پشت، بلند،  پیچ­خورده و بی­نظم. آب زلال و آرام میرفت. تصویرش با رفتن آب آهسته کش می­خوردو ادامه پیدا می کرد. در آن وضع بی­خبری از خود فکر کرد که آب برای همیشه دارد او را میبرد. ترس ورش داشت. از دیشب فهمیده بودم که ترس هم میتواند آدم را بردارد و ببرد. تا وقتی که سنجاقک کوچکی آمد و روی آب عدل روی چشمهایش نشست به خودش خیره ماند. به تصویری که فقط کمی آشنا به نظرش میامد . به قدر همان گنجشک­ها و بوی گل و صدای مبهم دلخراش دور دست. کنار گوشش گفتم :  «آب حالت را جا میاورد. » سرش را تا شقیقه داخل آب کرد و نوک بینی­اش رسید به ماسه نرم ته جو و با هوس مالیدش به آنها. چهار پنج سالی بود که این آب مثل همیشه میرفت و میرفت اما برای « او » دیگر آن آب روزگار قدیم نبود. آبی که دلش با آن بازی کند و سر­خوش شود. فقط آب بود با همان فرمول مندلیفی­­­­اش که باید خورد تا بشود فکر کرد.

 باغ­سرای کوچک پای این تپه­ی دور از روستا خانه پدربزرگش بود. بابامیر که رفته بود با اصرار « او » بود که پدرش نفروخت و نگهش داشت . خانه کاهگلی را کوبیدند و جایش این باغسرای تیر­آهنی سر برآورد که « او » اسمش را به قول خودش برای یادآوری گَنده­کاریهای آدمیزاد گذاشته بود « گِشتِل» و دوستش میداشت.  بعدها کمی حساب این باغ برایش فرق کرد. اما خدا رو شکر که مانده بود سرپا تو این روستای چسبیده به شهر که هر از گاهی که از خانه رفتن ابا میکرد بیاید اینجا. همین دیشب اگر هوس خوابیدن در هوای بهاری باغ­سرا به سرش نزده بود دلمه چرکی اندرونش چه آماسی­ میکرد. غده­ی ناجور هر چه زودتر نیشتر بخورد زودتر دوا میشود. سرش را که بالا کشید آب از سر و صورتش دوید پایین و از تخت سینه و میان پشتش غلت خورد. لرزید. از آن لرزهای ژوئیسانسی که نیشش را باز کرد: « کاش همینطور ویبره بمانم.» . شکمش صدا کرد: قااار ... قوووور. گفتم: « بریم داخل اتاق. یه لقمه نون بذار دهنت. این بیچاره از دیشب فلاکت میکشه ». به قول قدیم­ها که میگفتی « دهنت نمیخواد شکمت که میخواد. ».  بلند شد . داخل یخچال نیم قالب کره بود و یک کف دست نون سه روز مانده. فعلا کفاف میکرد. چشمش که به آنها افتاد گفت: « خدا برکت بدهد به کارخانه­ی سازنده­ اش.» و برشان داشت. تا شکمش کمی رو بیاید باید خاطره­ای نه چندان دور را پیش رویش میاوردم و زمینه کار را میچیدم.

-دوم

آن روز در سالن ، یادش بخیر.انگار هزارسال پیش بود، با اعصاب گُه­مگسی رفتم به جلسه انجمن ادبی. از آن روزها بود که دنبال خرخره­ای برای جویدن میگشتم. موضوع جلسه «گویش­ عامه » بود. خانم جوانی دستپاچه مشغول خواندن متنی از روی کاغذ جلو چشمش در مورد« تفاوت گویش با زبان» بود. روی صندلی ردیفهای آخر ولو شدم. کف زدن حضار تمام نشده بود که خودم را از گودی صندلی بالا کشیدم و با دستهای پهن شده، روی میز انداختم. اینطور مواقع دوست نداشتم حرف زدن را به کسی بگذارم: « دست دوستمان درد نکند. اما کار از مقاله و متن رد است باور کنید. گویش محلی کجا بوده؟ » دوسه نفر بغل­دستی­ام معلوم بود از عصبیت حرف زدنم که با آن وارفتگی و فضای جمع همخوانی نداشت مات مانده بودند. کار راحتی نبود که از میان آن دیر آمدن، لم دادن بی قید و جملات بی­مقدمه بشود فهمید که این حرفها از سر­مغز آدمی چیز­فهم بیرون میاید یا از آدمی که خودش را نخود هر آشی میکند. روی برگه جلو­ام تا پنج سانتی کاغذ خم شدم تا یادداشتم را خوب ببینم. « اوووم... اجازه بفرمایید... اینجا حین گوش دادن به متن خانم چیزهایی یادداشت کردم.

مساله اول بر­افتادن مثل و سر­مثل و تمثیل و ایجاز از حرف زدن مردم است. آقا انگار سوار سر به رد مردم دارد. از ده کلمه چارتایش را میجوند. کجا رفت اون سخن گفتن شیرین و پر­مغز قدیمی­ها ؟ با حوصله چیزها را شیر­فهم هم میکردند. حرفها لای نون گرم میرفت به خورد طرف. » استاد مصباح رییس جلسه بود. خودش را میجوید. جمله بعدی را بخواهم شروع کنم که « مساله بعد ...» با تاکید و بلند گفت: « این بحث دیگری است. انشاله در جلسات بعد برسیم به این. اجازه بفرمایید مهمان بعدمان مقاله « زبان سرای بودن از هایدگر را شروع کنند تا ...» حرف مصباح را بریدم: « مساله بعد را سریع­تر میگم. چشم ...  محیط مجازی واویلاست. توی حرف زدن جوونای امروزی محشر کبراست  باور کنید. » رو کردم به جوان لاغر اندامی که وسط­ای میز نشسته بود: « ایناها! مینویسند « س » معنی­اش چیه؟ فکرش هم آدم را آزار میدهد. درود و سلام  بشود « س » .میگن «  بیا بریم بیرون که آره ... » آره! صد تا معنی داره براشون . بریم بیرون بستنی بخوریم. بریم بیرون فلان کار... هر چی از قبل با هم هماهنگ کردند. خب میمیری کامل بگی؟ » جوان بدبخت سرخ شده بود. « حالا شما را مثال زدم. چون جلو چشم بودی اشاره کردم. دیروز دارم شارژر میخرم فروشنده میگه گارانتی مادام داره. ماداااام؟ مادااااالعمر منظورش بود. والله فاجعه است. » مصباح انگار فهمیده بود دست­بردار نیستم. لحنش آرامتر شد: « خب بله هست این مسائل . متاسفانه مربوط به سایش زبان است. به عبارت دیگر دیرینگی زبان. » لبخند زد : « هدیه­ای دیگر از تکنولوژی و مدرنیته! ». بساطم را جمع کردم. « بله و متاسفانه »­ای گفتم و زیر چشمان متعجب از سالن بیرون زدم.

یادآوری این خاطره برایش لازم بود. از اعتقاداتش دور شده بود و حالا بعد آن ماجرای شب قبل که نمیدانم اسمش را بگذارم شورش یا انقلاب یا توافق اعضای یک مجموعه، باید هوش و حواس قلع و قمع شده­اش را به او برمیگرداندم و همه چیز را میگفتم. باید همراهمان میشد . این قسمت آخر زیاد دلواپسی نداشت. رگ خوابش دست من است. اصلا فکر و هوشش منم. وقتش بود که میگفتم:

-سوم

ساعت حدود ده شب بود. در باغ را به زحمت باز کردی و تلوخوران آمدی تو. از سر شب در آن نشست مثلا روشنفکری ادبی آت و آشغالی نبود که به آن خندق بلا بالا نکرده باشی . ریه­های بخت برگشته هم بی­نصیب نبودند.  هر چه میگذشت کج و کنجول تر میشدم و تاب برمیداشتم . آخر سر هم تا نیمه تعطیلم نکردی به فکر آمدن نیفتادی. چه خوب که تصمیم گرفتیم بیاییم این گوشه دنج. اگر آن دو سه شکلات له و مچاله شده­ی ته جیب لبه­برگشته­ی کتت نبود رسیدنمان به وسط حیاط امکان نداشت. روی سنگفرش سرد دراز به دراز شدی و دستهایت را روی سینه جمع کردی و خودت را وسط خودت چلاندی. من بیدار بودم . باید هر جور که میشد هوشیارمیماندم. صداها و زمزمه­ها از وسط راه بلند شده بود. شستم خبردار شد امشب بز در آغُل قدیم نیست. هنوز چشمهایت بیاید از خواب گرم شود صدایی از جایی که نفهمیدم بلند شد: « اینطوری نمیشود. خشتمان از هَرَه به در شده بس که دست­دست کردیم. تا کی صبر؟ باید تبر به ریشه زد و گرنه درست بشو نیست » صدا میخواست که قاطع باشد ولی خَش درماندگی­اش به آن گند میزد. « بله » ، « راهی دیگر نیست.» « باید الان که گُه و مغزش قاطی هم است کاری کرد.» ، « به خودش بیاید شروع میکند به قلدری.» های هووی ، بگیر ، ببند و ببر توی همه وجودت به راه افتاد. آمدم مثل دفعات قبل مساله را رتق و فتق کنم. نجنبیده صدای « قلب » بلند شد: « چه اشاره­­ خوب و بجایی. این کلمه « ریشه » به دهن آدم حرف میگذارد. اما ریشه نه دوستان . کار دست « ساقه » است. » همه ساکت ماندند برای ادامه. قلب چشم و چراغ همه­شان است. شکمت قار­قار کرد. بادی داد و سرت سبک شد. قلب هم انگار روشنتر شده بود. صدایش جَلی­تر شد : « کار را باید او شروع کند. اول باید دست آن سلولهای خاکستری پر­افاده را که آن بالا توی لُبهایش جا خوش کرده را کوتاه کرد تا بشود تصمیمی گرفت.» روی حرفش با  من بود. تا بیایم بجنبم ساقه دست به کار شده بود. کلاهش را کج روی سرش گذاشت و با همه توان مشغول شد. فکر میکردی چگوارا است میان آن کوهستان غرب کوبا وقتی میخواست راه ارتشی­ها به دهقانان مستاصل را ببرد. دقیق ، جدی و پر­شور. سیم بود که قطع میکرد و نورون که فیششان را از جایی میکشید و به جایی میزد یا سرشان را میتاباند که به هم وصل نباشند. منظورم ساقه مغزت است. معلوم است که نمیدانی که اصلا کجای بدنت هست چه رسد که به یادش باشی. همسایه من است . همانی که همیشه بین من و تو و دست و لنگ و دهن و چه میدانم همه سوراخ سمبه­هایت پیغام میبرد و میاورد. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردیم کارمان بیافتد دستش. ولی افتاده بود. حین کار نمیدانم از کدام سوراخش درآورد و زمزمه میکرد : « به چوپانی کلاهِ ر کج گذاروم ... خدا کنه رِمِه­ی میشِ ه بیاروم ...» و من تنها و بریده از همه باید شاهد این طغیان میبودم.

این چند سال فقط حرف مفت بود که تویم چپانده بودی. از پدیده بیگ­بنگ تا گرمایش زمین و آخرین تحولات اوکراین و چه میدانم فلسفه تاریخ هگل. آنقدر که  همسایه­ دیوار به دیوارم را یادم شده بود و حالا کار و زندگی من و تو دست او بود. راهها قطع شد و بعد همه نشستند به شور. « زبان » شد سخنگو و مجری برنامه و همه را به خط کرد که حرفهایشان را بزنند. نوبت اول خب معلوم است که به « دل » میرسید . همان قلب خودمان. اول نامنظم تپید و تند و بعد خود را جمع و جور کرد و منظم شد .گفت: « اینی که الان جسد شده­ دائما مَنایی مردم را نمی­­کرد؟ ببینید چطور سرش آمد. به همه ایراد داشت. «دارن گَپ و گفت و رسم و رسم و رسوم قدیم ندیم­ها رو بر فنا میدن. اینطور میکنن ، چنین میگن. » حالا بفرمایید. جد و آباد خدا بیامرزش از پَتِ موی رو بدنشون هم حسابی داشتند. ایشون چی؟ یاد ما نیست که هیچ ، به چپش هم نمیگیرد.  زمانی به حرف هم که بود من همه چیزش بودم . « دلم نمیکشد .» ، « دلم هوایی شده »، چه میدانم خیلی فراوان از این چیزها، مثل پدرمادرانش . اما جدیدا حرفش شده : اضطراب دارم و هوس کردم، کوفت شدم ، مرگمه ... » اشک از « چشم » شره کرد و با آب بینی و دهان قاطی شد. من را پای خرم نشانده بودند. صُم و بُکم. مگر حرف­های چشم بیراه بود؟ « از کی « چشمش به کاری آب نخورده » است؟ جای این چیزها منم منم­­­­اش به هواست. کلهم کائنات شده خود خودش. » چشم که خون گریست و حرفش را تمام کرد پای چپت خودش را ولو کرد روی راستی و گفت: « مکه دست و پا کم بودند تو حرفاش ؟ نه کم بود؟ « دست و پا گم میشدند. دست دهنده بود ، پا میلغزید ، دست با دل همراه میشد و به چیزی نمیرفت.» خودش را به آن یکی پا که گویا خواب رفته بود کشید : « گاهی هم پایش میامد که بگوید « پای رفتنی » نیست. همین دیشب با چه مصیبتی کشیدیمش از زمین سرد روی تخت؟ امروز که بیدار شود میگوید خر ما به چند ؟ بخدا اگر یادش باشد. خودش را باد میکند که مغزم عجب تر و تمیزکار کرد. توی اون وضع خراب دیشب تونستم خودم راجمع و کوت کنم. اگه نگفت! حالا می ببینید. »  حرفهایشان را گفتند.  شاکی بودند که به قول امروزی­ها خودت برای خودت شده­ای یک کل فارغ از جز! همه حرفها حساب بود. انگار گاهی باید به زور مردم را نشاند که حرف حساب به کله­شان برود و گرنه کسی خودش داوطلب بشو نیست. « شکم » هم گفت از وقتهایی که به چیزی حسابش میکردی و « دهان » از زمانهایی که نمیخواست و شکم میخواست و تو درکش میکردی. جای حرف نزده­ای نماند.  

چه داشتم در جواب بی­مهری تو و خودم به آنها بگویم؟ هیچ! الا شرمندگی! قبول کردم و قرار شد دوباره به تو پس­ام بدهند و من گله­هایشان را برایت بگویم . حالا سیم و پیچ­ها وصل میشود بقیه­اش با تو و من است. این خواب تو خواهد بود. رویای صادقت. و یک چیز دیگر، انتظار نداشته باش که بنشینم پای تو و باز برای ساکت کردنشان نقشه بکشم. از این به بعد من یکی آنها هم یکی.

-چهارم

انقلاب محصولش را میدهد:

« او » دستی به سر و وضع خودش کشید. خودش را در آینه نگاه کرد. تصویرش حالا ثابت بود و از او فرار نمیکرد. رودررو! خواب شب قبل را چند بار و باز هم و باز هم مرور کرد .از باغ بیرون زد. خودش را به خانه رساند،اتاق خودش. دفتری برداشت. روی صفحه اولش نوشت: « گردآوری اصطلاحات و گویش عامه! »

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مثل بابات حرف بزن» نویسنده «مجتبی تجلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692