• خانه
  • داستان
  • داستان «آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد» نویسنده «نازنین پدرام»

داستان «آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد» نویسنده «نازنین پدرام»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nazanin pedrammسفره وسط اتاق پهن بود؛ مادر مثل روزهای قبل برای همه بشقاب گذاشته بود. از شکوفه ننه که همیشه بالای سفره می‌نشست خبری نبود؛ بابا هم وقتی رسید از همان جلوی دَر به مطبخ احضار شد؛ عمو بهرام و زن‌عمو شهین، ناهار را مهمانِ مادرِ زن‌عمو شهین بودند. عمو بهادر هم از صبح که از خانه بیرون زده بود، پیدایش نشده‌بود. خیلی وقت بود که منتظر بودیم؛ مادر قلاب و دوک نخ را کنار گذاشت و گفت: " پاشید بیاید ناهارتون رو بخورید؛ هرکی خورد، خورد؛ هرکی هم نخورد، ... استغفرااله! ".

 مادر از جایش بلند شد؛ قابلمه را از روی علاءالدین برداشت و کنار سفره گذاشت. دلم برای ته‌دیگ لوبیا پلو غنج می‌رفت. مجید که هنوز گوشه اتاق نشسته‌بود با چشمان گِرد به لوبیا‌ پلو که با کفگیر در بشقابش پهن می‌شد نگاه می‌کرد و مدادش را می‌تراشید. صبحانه فقط یک لقمه خورده بودم که آن بساط به‌پا شد. همان یک لقمه هم کوفتم شد. در حیاط سکوت بود؛ حتی صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها و بغ‌بغویِ کفترهای عمو بهادر نمی‌آمد. می‌دانستیم که شکوفه ننه ،در مطبخ، در حال ساختن یک بمبِ دست سازِ خطرناک از بابا است. مادر خود را خونسرد نشان می‌داد و ته‌دیگ لوبیا پلو را می‌کَند. مجیدِ هشت ساله کنار سفره با دهان پُر و دست‌های چرب از روی لغات اشتباه دیکته‌اَش تند‌تند جریمه می‌نوشت. من لوبیا پلویِ در بشقاب را با عشق نگاه می‌کردم و با قاشق زیر‌ و رویش می‌کردم؛ دوست داشتم بشقاب را جایی پنهان کنم و هروقت همه چیز خوب بود بخورم. آرامشِ قبل از توفان بود. دَرِ مطبخ باز شد و به سکوی ورودی خورد؛ شیشه‌اَش شکست. صدای غرش بابا که فریاد زد "پدر‌سگ" در حیاط پیچید. نفسم برید. صدای قدم‌های بابا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. شکوفه ننه هم پشت سَرش می‌دوید و فتیله را بالا می‌کشید؛ سایه قدِ بلندش جلوتر از بابا می‌دوید. سفره و بشقاب‌های لوبیا پلو در هوا پرواز کردند. آخرین چیز که در روشنایی دیدم، مجید بود؛ دفترش را بغل کرده و به گوشه اتاق پناه برده بود. تحمل چند مشت و لگد اول سخت بود؛ اما بعد سِر شدم. بوی خون در دماغم پیچیده بود؛ چشمانم را به زور باز کردم؛ همه جا تاریک بود؛ مادر کنارم نشته بود و دست تُپُلَش روی پیشانیم بود. در تاریکی ندیدم که او هم کبود و کوفته است. چشمانم را بستم و همه چیز را مرور کردم.

  بیدار شدم؛ رختخوابم را جمع کردم؛ صورتم را شستم؛ شکوفه ننه برایم چای ریخت؛ با حوصله و بی‌عجله منتظر ماندم سَرد شود؛ نوبت نقاشی کلاس ما بود و تعطیل بودیم. صدای کوبیده شدن کلون دَر آمد؛ مجید که سَر پله‌ها نشسته بود و کفش ‌هایش را می‌پوشید، کیفش را برداشت و دوید؛ آقا نقدیِ بقال همراه پسر، عروس و نوه‌اش که دو کلاس از مجید بالا‌تر بود، قدم در حیاط گذاشتند. شکوفه ننه به ایوان رفت و هرچه تعارف کرد جوابی نشنید پس خودش به حیاط رفت. شکوفه ننه اول مادر را صدا کرد؛ صدای آقا نقدیِ بقال آرام بود اما صدای گریه نوه‌اش که شبیه ناله بود، به گوش می‌رسید. لقمه اول را که قورت دادم شکوفه ننه صدایم کرد؛ کمی از چایم را که هنوز داغ بود هورت کشیدم و به ایوان دویدم.

شکوفه ننه گفت: "بیا اینجا ببینم."

از پله ها پایین رفتم؛ ابروهای آقا نقدی در هم گره خورده بود؛ عروسش زیر لب نفرین می‌کرد؛ پسرش داسی را از دستی به دست دیگرش می‌داد؛ نوه‌اش که تا آن لحظه ناله می‌کرد، ساکت شد.

آقا نقدی پرسید: "دختر جان تو دیروز ،ظهری، خرازی مُلا رفتی؛ مگه نه؟ خودم دیدم؛ نشون به اون نشون که دوک نخ دستت بود و اومدی دوغ خریدی."

گفتم: "بله"

آقا نقدی گفت: "‌ اومدنی هم حتمی از جلو بن‌بست آغاسی رَد شدی دیگه؟ هان؟ راه دیگه نداشتی بیای خونه! "

چشم در چشم آقا نقدی گفتم: "بله"

آقا نقدی گفت: " نوه من میگه تو دیدی! "

با صدای گرفته گفتم: " چیو؟ "

آقا نقدی گفت: " این‌که عمو بهادرت این بچه رو تویِ بن‌بست آغاسی خِفت کرده‌بود! "

همه چیز یادم آمد؛ خودم با خودم بحث‌مان شد؛ همان خودم که خوب و شجاع بود با آن یکی  که کمی بد و ترسو بود.

خودِ کمی بد و ترسو گفت:"مگه فرار نکرد؛ خودم دیدم تا وسط کوچه دوید."

خودِ خوب و شجاع گفت: " شاید خورده زمین و عمو بهادر بهش رسیده."

خودِ کمی بد و ترسو گفت: "نکنه فرار کرده و دروغ میگه؛ نه من ندیدم؛ اصلا این آقا نقدی و پسرش از عمو بهادر خوششون نمی‌آد."

خودِ خوب و شجاع گفت: "دروغ گناهه! چرا دیدم! اصلا بار اول هم نبود که دیدم!"

خودِ کمی بد و ترسو رویش را برگرداند و گفت: " نه! ندیدم! اگر اینطور بود چرا دفعه‌های قبل کسی قشون‌کشی نمی‌کرد بیاد دَرِ خونه؟!"

خودِ خوب و شجاع فریاد زد: "دروغ گناهه!... "

آقا نقدی با صدای بلند‌تر گفت: "دختر جان حرف بزن؛ نوه من میگه تو دیدی! بچه تو رو صدا کرده! اون عموی پفیوزت که همیشه خدا بوی عرق سگی می‌ده، این بچه رو دستمالی کرده! استغفرااله؛ دِ بگو دیدی دیگه دختر جان! "

خودِ کمی بد و ترسو گفت: "آره خُب شایدم فرار نکرده! ولی خُب از بی عرضگیش بوده! یه لَگد می‌زد و فرار می‌کرد!"

خودِ خوب و شجاع آرام و شمرده گفت: " راستش رو بگو!"

خودِ کمی بد و ترسو در حرفش پرید و گفت: " بگو نه!..."

خودها با هم بحث‌شان بالا گرفت: "راستش رو بگو! بگو آره! نه! آره! اَه راستش رو بگو! نه ندیدی! چرا دیدی! نه! دیدی!دروغ گناهه! وای خدا،..."

سَرم را بالا گرفتم و روبه آقا نقدی گفتم: " بله دیدم."

خودِ خوب و شجاع نفس عمیقی کشید و گفت: " آفرین دروغ گناهه! "

همه چیز درست بود؛ همه چیز سَر جای خودش بود؛ فقط، من نبودم که باید کتک می‌خوردم؛ عمو بهادر باید کتک می‌خورد. ما نبودیم که باید می‌رفتیم؛ عمو بهادر باید می‌رفت.

 آخرین بار که شکوفه ننه را دیدم، موقع رفتن بود؛ در ایوان جلوی‌مان را گرفت؛ موهای مشکی‌اش را که به بابا و عمو بهادر هم رسیده بود مثل هر صبح بافته بود؛ گیسَش را روی شانه‌اش انداخته بود؛ موقع حرف زدن همه اجزای صورت کشیده‌اش را به کار می‌گرفت؛گفت:"زودتر برید؛ شما که برید آبروی بهادر من هم برمی‌گرده."

  با هر جمله سرش را از روی تاسف تکانی می‌داد یا چشم غره‌ای نثارمان می‌کرد. رو‌به مادر گفت: " دختر رو مادر می‌سازه؛ کدوم دختر دوازده سیزده ساله توی فامیل و محله ما مثل این داره واسه خودش وِل می‌چرخه؟! اگر الان خودش یه توله تو بغلش بود وقت نمی‌کرد تو کوچه و خیابون وِل بچرخه و واسه این و اون حرف دربیاره."

 دهانش خشک بود و دیدن لب‌های نازکَش که به هم می‌چسبید اذیتم می‌کرد؛ سَرم را پایین انداختم؛ شکوفه ننه نفسی گرفت و ادامه داد: "هی، تُف به روت بیاد که توی دعوای عروس و مادر‌شوهر بچَم رو قربونی کردی."

  مادرِ من به قول شکوفه ننه عروس هفت پشت غریبه بود؛ هرچیزی که برای شهین ،زنِ عمو بهرام که خواهر‌زاده شکوفه نه‌نه هم می‌شد، مجاز بود و حقِ طبیعیِ زنی که با هزار آرزو به خانه شوهر آمده، برای مادر من که عروسی از شهر و قومی دیگر بود زیاده‌خواهی و ناسپاسی حساب می‌شد. من و مادر را به همدان فرستادند. در بین فامیل و محله جار زدند، دیوانه‌ایم و در جنگ عروسِ ظالم و مادر‌شوهرِ مظلوم به هیچ چیز و هیچ کس برای پیروزی رحم نکردیم؛ حتی طفلک عمو بهادر را هم ،که در بن بست آغاسی فقط جویایِ احوال نوه آقا نقدیِ بقال شده بود، قربانی کردیم. جار زدند، ملوک و دخترِ نمک به حرامَش را راهی همدان کردیم تا کنار پدر و مادرش کفِ تیمارستان را تی بکشند و قدر عافیت، شوهر، آبرو و زندگی را بدانند و ببینیم باز‌هم آب زیر پوست‌شان می‌ماند.

 در مدتی که بیش از سه سال می‌شد، مجید هر ماه برایمان نامه می‌نوشت؛ از کم‌حرفی بابا ‌نوشت؛ از درس و مشقش ‌نوشت؛ از اتفاقات خانه ‌نوشت؛ از ریختن موهای بابا نوشت؛ از پیکان قرمزی که بابا خریده بود، نوشت؛ مجید اسمش را پیکانِ قرمز گُلی گذاشته بود. از به دنیا آمدن احسان ،پسر عمو بهرام، نوشت؛ از کلاس خط هر هفته‌اش نوشت؛ از زمینی که دولت پیشکش به کارمندان وظیفه‌شناسی مثل عمو بهرام کرده‌بود، نوشت؛ از لاغر شدن و قد بلندتر شدنِ بابا نوشت؛ از آبی که زیر پوست شکوفه ننه رفته بود، نوشت؛ ... . هر نامه‌ای که از مجید می‌رسید، اول مهمان آغوش مادر می‌شد؛ مادر هم با اشک و بوسه از آن پذیرایی مفصل می‌کرد. چند شب قبل از آن‌که آخرین نامه مجید برسد، مادر خواب دید؛ در خوابِ مادر، خانواده چهار نفره خودمان سوار پیکانِ قرمزگُلی بابا بودیم؛ بارانِ تندی می‌بارید؛ بابا با سرعت در جاده رانندگی می‌کرد؛ شکوفه نه‌نه، عمو بهادر، عمو بهرام و زن‌عمو شهین کنار جاده ایستاده بودند و با سرعت از کنارشان رَد شدیم.                   

    "                                                                 به نام خدا  

مادر و خواهر عزیزم سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد. امروز امتحان آخر را هم دادم. امتحان جغرافی داشتیم. امروز تصمیم گرفتم برایتان نامه بنویسم، آخه خیلی حالمان خوب است. فکر کنم آخرین نامه‌ای باشد که در این خانه برایتان می‌نویسم. اصلا فکر کنم برای  آخرین بار است که برایتان نامه می‌نویسم. بابا پیکانِ قرمزگلی را فروخت. اول خیلی خیلی ناراحت شدم اما بعد قول داد خیلی زودِ زود یکی دیگه می‌خرد. قرار شده برای عید به یک خانه جدید برویم، من خانه جدید را دیدم  حیاط ندارد اما یک بالکن خیلی بزرگ دارد. آقایِ عباسی دارد خانه‌مان را رنگ می‌کند.

چند روز بود که هَمَش باران می‌آمد  ولی امروز آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد.؛ برای همین حالمان خیلی خوب است. از هوای ابری و باران خسته شده‌بودیم. راستی دیگر عمو بهادر و شکوفه ننه با ما به خانه جدید نمی‌آیند. فکرکنم چون بابا با عمو بهادر قهر است. عمو بهرام هم با عمو بهادر قهر است. همه با هم قهر کرده‌اند و فقط من هستم که با همه حرف می‌زنم. چند روز پیش با هم دعوا کردند. هَمَش تقصیر احسانِ لوس بود.  یکدفعه نمی‌دانیم چی شد از حیاط  با گریه آمد توی اتاق و جیغ زد و رفت بغل زن‌عمو  وگفت، عمو بهادر دستمالی‌اش کرده.

خلاصه که دعوا شد. زن‌عمو شهین هم قهرکرده و شرط کرده عمو بهرام نباید با عمو بهادر خانه بسازد فکر کنم دیگه عمو بهادر با عمو بهرام شریک نشوند تا خانه بسازند. بابا و عمو بهرام، عمو بهادر را خیلی زدند تازه رختخواب های کنار اتاق هم ریخت روی سَرِ شکوفه ننه. دستم خسته شد. بابا قول داده عید حتما به دیدارتان بیایم. خیلی دوستتان دارم.                   خدا نگهداتان باشد

                                                                                     مجیدزمستان1354    

دیدگاه‌ها   

#1 فریدون 1399-05-24 16:08
سلام , داستان بسیار آموزنده در حالیکه یک اخلاق ناهنجار فردی و اجتماعی را بیان میکند بسیار زیبا نگاشته شده ۰ جامعه سنتی حدود ۲۵ سال گذشته را با مهارت باگو میکند ، نوشتار گفتار گونه بسیار دقیق وپر محتوا است در کلا بسیار جالب آموزنده وزیباست

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد» نویسنده «نازنین پدرام»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692