• خانه
  • داستان
  • داستان «غریبه در اغما» نویسنده «بهمن عباس زاده»

داستان «غریبه در اغما» نویسنده «بهمن عباس زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

همه چیز یکباره شروع شد. وقتی که پُشتِ پنجره ی اتاق نشیمن ایستاده بودم و به تنها گیاهِ باغچه ی کنار حیاط، که خود را از دیوار آجری بالا کشیده بود خیره شده بودم و در حال و هوای خاصی با او راز و نیاز می کردم و در دل به او قول می دادم که از آن به بعد بیشتر از او مراقبت کنم و هرچه زودتر سراپایش را از گرد و غباری که بر او نشسته بود بشویم، حتی دست دراز کردم که به خیال خودم از آن فاصله پیکر ظریف و نازکش را نوازش کنم، اما فاصله ام آن قدر زیاد بود که دستم در هوا ماند و فقط از دور، طوری دستم را حرکت دادم که یعنی دارم نوازشش می کنم... .

یکباره همه جا تاریک می شود و هیاهوی نامفهومی فضای خانه را پُر می کند، از آنچه در مقابلم می بینم در جا خُشکم می زند؛ چندتا آدم قوی هیکل در حالیکه جَسَدی را بر دوش گرفته اند وارد راهرو شده و از آنجا بطرف هال می روند، چکمه های سیاه و براقی به پا دارند و شالهای بُلند تیره ای دور سر و صورتشان پیچیده اند و از لا بلای آن ها اطراف را می پایند... .

از ترس همانجا خُشکم می زند مات ومبهوت می ایستم و به آنها خیره می شوم. هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده است، صدای تپش قلبم را در گوشهایم می شنوم، اطاق دور سرم شروع می کند به چرخیدن، دستم را به میز گوشه ی اتاق می گیرم تا نیفتم (( اینها چه کسانی هستند و اینجا چه می خواهند و این جَسَد را چرا به اینجا آورده اند؟ )). تا مدتی همانطور بی حرکت در میان اتاق می مانم و جرأت هیچ حرکتی را ندارم، وقتی به خودم می آیم که صدای پاها و هیاهوی نامفهومشان رفته رفته  خاموش می شود. و اینبار سکوت هولناکی بر فضای خانه حاکم می شود، اضطراب ناشناخته ای به دلم چنگ می زند، حالا دیگر این سکوت است که بیشتر آزارم می دهد. به خودم جرأت می دهم، تکانی به خود می دهم و آهسته به آستانه ی در نزدیک می شوم و از گوشه ی چارچوبِ دَر سَرَک می کِشم، همه چیز به نظر آرام می رسد. گوش می خوابانم، هیچ صدایی نیست. اِلّا صدای پارس سگی از جایی دور، (( شاید به خاطر تاریکی فضای خانه است که دیده نمی شوند )) هراسان قدمی به عقب بر می دارم. (( پس آن آدمها.... آن جسد.... ؟ ))

 باز به آستانه ی در نزدیک می شوم و از آنجا به هال و درب اتاقها و آشپزخانه چشم می دوزم، کسی نیست. سَرَم را بر می گردانم، دَرِ هال باز است، در درونم غوغایی برپاست. به ایوان می روم و از آنجا دُور تا دُورِ حیاط را با نگاه می کاوم، کسی نیست، می خواهم فریاد بزنم و همه را خبر کنم و به همسایه ها بگویم که چه اتفاقی افتاده و از آنها کمک بخواهم، اما ترس بَرَم می دارد (( نکند هنوز توی خانه باشند و قبل از اینکه صدایم به گوش کسی برسد مرا هم از پا در بیاورند )) دوباره از پله های ایوان بالا می روم و از راهرو وارد هال می شوم، همه ی خانه در هُولِ غریبی فرورفته، دور تا دورم را دوباره از نظر می گذرانم، توی آشپزخانه کسی نیست. دَرِ اتاق خواب را با ترس و آرام باز میکنم، پرتو ضعیفی از مهتاب روی تخت خواب افتاده و درب کُمُد لباس نیمه باز است، در پذیرایی هم کسی نیست. از آنجا که ایستاده ام آشپزخانه و درِ حیاط خلوت کاملاٌ در دید رسم هستند، یکباره همه ی درونم گُر می گیرد، (( حیاط خلوت )) ! در تمام این مدت یکبار هم به ذهنم نرسیده که حیاط خلوت را از نزدیک وارسی کنم، پاورچین پاورچین خودم را به پشت در حیاط خلوت نزدیک میکنم، لای در به اندازه ی چند انگشت باز است، آرام در را به داخل حیاط هُل می دهم و از لا بلای سایه روشن های آنجا نگاهی به داخل می اندازم و ناگهان از حیرت درجا میخکوب می شوم؛ جَسَدی روی کاشی های کف حیاط به پشت روی زمین افتاده است. سَرَم به دوران می افتد و عرق سردی را بر پوست دست و صورتم حس می کنم. دستم را به در می گیرم تا مانعِ افتادنم شوم، پیکر جسد باند پیچی شده و جا به جا خون روی باند سفید نقش بسته. بی اراده خود را کمی عقب می کِشم (( نه نمی توانم به کسی چیزی بگویم )) توی این تنهایی و تاریکیِ هُول آور یک جنازه در مقابل چشمانم قد می کِشد و همه جا را پُر می کند، حالا دیگر تنها مضنون، من هستم، چه کسی باور می کند که تا چند دقیقه پیش حتی روحم هم از این جَسَد خبر نداشته، باید کاری می کردم، اما چه کاری می توانستم بکنم؟، فوراً به آشپزخانه بر می گردم، چراغ کوچکی را از گوشه ی پایین کابینت بر می دارم و با کبریت ِکنار اجاق روشن می کنم و بر می گردم بالای سر جَسَد، چراغ را بالا نگه می دارم تا بتوانم خوب ببینم، احساس می کنم جَسَد کمی جا به جا شده و سَرَش کمی به سمت راست خم شده، دوباره گُر می گیرم و زیر پلک هایم پَرپَر می زند، با تمام واهمه ای که دارم سعی می کنم خوب نگاهش کنم تا ببینم درست دیده ام یا نه، ناگهان دست راست جسد که به پهلو چسبیده بود از تنش جدا می شود و در فاصله کمی بر جا می ماند و انگشت اشاره اش تکان می خورد، گِربادی از هُول در جانم می پیچد.به خودم می گویم (( او زنده است )) و حالا دیگر نباید بایستم، باید هر کاری از دستم ساخته است انجام بدهم" چراغ را روی زمین می گذارم، سایه ی جَسَد بزرگ می شود و روی دیوارهای حیاط خلوت نقش می بندد، دوباره به صورتش که جا به جا باند پیچی شده است نگاه می کنم، به سختی نفس می کشد، به خود نهیب می زنم، "چرا معطلی، چرا کاری نمی کنی؟" اما نمی دانم چطور می توانم کمکش کنم، دوباره نگاهم به صورتش و به چشم هایش کشیده می شود، پلکهایش بطور خفیفی به لرزش در می آیند و در یک لحظه به آرامی گشوده می شوند و نگاهم در نگاهش گره می خورد. چشم ها درشت است و فروغ خاصی که در عمق آنهاست آدم را مجذوب می کند، همزمان با گشودن پلکها صدای ناله ی محزونی از میان لبها شنیده می شود، گوشم را به دهانش نزدیک تر می کنم تا صدایش را بهتر بشنوم. اما صدا بیشتر به ناله شبیه است تا کلمات، بعد نفس عمیقی می کشد، جوری که احساس می کنم بار سنگینی را از شانه هایش پائین گذاشته. پس از آنکه چندبار سرفه می کند. صدایش با وضوح بیشتری  در گوش می نشیند:

- اینجا کجاست؟ سردخانه؟! من مرده ام؟

در نگاه دردناکی که از میان پلکهای لرزانش به اطراف می کند. چیز مرموزی هست که روحم را در بر می گیرد و از جایی که تا حالا بوده بر می دارد و در فضایی بی کران رها می کند؛ با بُغضی نا خود آگاه می گویم

-نه، شما نمرده اید، من اجازه نمی دهم بمیرید ... هرگز!

در یک لحظه تماس انگشت اشاره اش را بر پشت دست راستم حس می کنم، و باز خود را به او نزدیکتر می کنم و به حرکت لبهایش خیره می شوم، سراپا گوش شده ام. از میان حرکت لبهایش فقط یک کلمه را می شنوم:

- آب!

 بی درنگ بلند می شوم می روم قیچی را می آورم و باندهای اضافی دور لب ها و گردن را آهسته می چینم و جدا می کنم، گوشه ی چشم چپش کبود است. گونه ی راستش هم کبود است. دوباره چشم ها را به آهستگی و با لرزش پلکها باز می کند، حیرت زده نگاهش می کنم، دوباره بلند می شوم خودم را به  آشپزخانه می رسانم، درِ یخچال را باز می کنم و با یک لیوان آب و یک قاشق غذاخوری بر می گردم و بالای سرش می نشینم، دوباره آه بلندی از سینه اش بالا می آید، لب زیرینش می لرزد، چشمهایش را که باز می کند مردمکهایش در مایع بی رنگی شناور است، سرفه می کندآب را با قاشق به دهانش می ریزم، به آرامی می نوشد، آب را که از گلو پایین می دهد، لبهایش را جمع می کند و سرش را آهسته به چپ و راست حرکت می دهد می گویم:

- می توانی آرام آرام بلند شوی؟ من کمکت می کنم.

لیوان آب را به کناری می گذارم؛ بازوی راستش را میان پنجه هایم می گیرم و با دست چپ زیر بغلش را می گیرم و آهسته بلندش می کنم، صدای فریاد فرو خورده اش بلند می شود. بعد ناله می کند و صدای نامفهومی در گلویش تاب می خورد، بی درنگ نیم خیز می شوم. زیر بغلش را می گیرم، از زمین بلند می شوم و همزمان تنه اش را بالا می کشم به زحمت روی پاها می ایستد و ناله می کند. با شانه ام به زیر بغلش می روم، دست چپم را پشت اش حایل می کنم و با دست راستم مُچ دست راستش را می گیرم و آرام حرکتش می دهم، به زحمت به دنبالم کشیده می شود. بانداژ پیکرش، راه رفتنش را کُند می کند. پاهایش به زحمت کشیده می شوند و با من می آیند، نور چراغ از درِ باز حیاط خلوت قسمتی از آشپزخانه و هال را سایه روشن کرده است. می گویم:

- برویم توی اتاق خواب تا باندِ دستها و پاهایت را باز کنم و آنها را عوض کنم و غذایی برایت بیاورم.

پاسخی نمی دهد، خودش را به طرف راهرو خروجی می کِشاند، همراهیش می کنم، از راهرو می گذریم، به زحمت از آستانه ی دَرِ هال رد می شویم، نور پریده رنگ مهتاب، حیاط را کمی روشن کرده است. همه جا ساکت و آرام است. روی پله ایوان به آرامی شانه ام از زیر بغلش بیرون میکشم، روی پلۀ وَسط می نشانمش، به نردۀ پله ها تکیه می دهد، می پرسم:

- چیزی می خوری برایت بیاورم؟

باز نفس عمیقی می کشد ولی حرفی نمیزند، فقط سرش را به آرامی به علامت نفی تکان می دهد. اما من بی درنگ بلند می شوم و میروم کمی نان و پنیر و لیوانی آب برایش می آورم، سینی را کنارش روی پله می گذارم، (( حالا دیگر می شود از او پرسید که آنها چه کسانی بودند و این همه زخم بر پیکرت....!" )) می مانم و با کنجکاوی نگاهش می کنم، فروغ چشم هایش گویی که تاریکی شب را می شکافد و درجایی در آن اطراف با حالتی خسته پَرسه می زند، رد نگاهش را دنبال می کنم، روی پیچک چسبیده به دیوار حیاط ثابت مانده است. به خودم می گویم (( نه فعلا نباید با سوالاتم او را مضطرب کنم )) هنوز نگاهش بر پیچک روی دیوار است که صداهایی دور، از کوچه به گوش می رسد. صداهایی که رفته رفته نزدیک میشود، باز هول در جانم می پیچد، کسی این بار با مُشت به در می کوبد، سعی می کنم خودم را آرام نگه دارم تا نترسد، به خودم می گویم: "آه چقدر خوب شد، بلاخره کسی به کمکم آمده" به سرعت به طرف در می روم و آن را باز میکنم، کسی پشت در نیست به بیرون سَرَک می کشم. تا ببینم چه کسی بود که با مُشت به در می کوبید، در کوچه جا به جا آدم هایی را میبینم با چکمه هایی سیاه و براق و شال های تیره ای که به دور سر و صورتشان پیچیده اند و جنازه هایی را بر دوش گرفته و از درهای بستۀ خانه ها تو می روند، گروهی هم با جسدی بر دوش به طرف من می آیند. باز هول بَرَم می دارد و با شتاب به داخل می روم و در را میبندم و به میان حیاط بر میگردم، نگاه میکنم، او از روی پله ها رفته است چند لَکه درشت خون تازه روی پله در کنار سینی به چشم می خورد، در میانه ی حیاط می مانم، لرزه های پیگیری سراسر پیکرم را به تشنج درآورده است. آنها، جَسَد بر دوش از دَرِ بسته به داخل حیاط هجوم می آورند و مرا دوره میکنند میخواهم از حلقه تنگ آنها بگریزم، اما حلقه لحظه به لحظه تنگ تر می شود، چشم هایم سیاهی می رود و در چاهی تاریک و بی انتها سقوط می کنم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «غریبه در اغما» نویسنده «بهمن عباس زاده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692