داستان «توهم» نویسنده «فریده لشگری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farideh lashgari

زغال های نيمه روشن زير خاکستر سفيد، مثل چراغ خطر سر چهارراه، چشمک ميزد. منقل خاموش می شد و صدای خرناس های بلند آقام، ناله های ضعيف ننه و نفس های خس دار زينب را کور می کرد. دلم شور می زد ، و احساس می کردم اشکنه سر شب توی دلم قل می زند. قرارمان ساعته 9 شب زير تير چراغ برق، کنار خانه علی طوقی بود.

آرام خودم را از گرمای کرسی کندم. در را باز کردم و پاورچين به کوچه زدم. کلاه دست بافت ننه را سرم گذاشتم. انگار تير سرما هم، برای ما کاری تر بود. صدای گام هايم در کوچه به شب نشسته می پيچيد و ناله گربه ای بيشتر به ترس و دلشوره ام افزود. آرام آرام سرما به بند بندم نفوذ کرد. آنقدر اين پا و آن پا کرده بودم که زانو هايم کرخ شده بود.نور بی جان چراغ سايه ای لرزان و دراز از من روی ديوار ساخته بود. کلاهم را تا ابروهايم پايين کشيدم، دماغم سرخ شده بود، انتظار کلافه ام کرده بود، دست هايم را در جيبم فشردم تا گرم شود، دوگربه روی ديوار همچنان برای هم خط و نشان می کشيدن، صدايشان بالا و پايين می رفت دلم قنج می رفت، برای چلو کبابی که وعده داده بود. وقتی بوی کباب اکبر کبابی توی حياط می پيچيد، ننه مرا می بوسيد و قولش را می داد و قربان صدقه ام می رفت که نکند دلم بخواهد! به روی خودم نمی آوردم برای دل خوشی ننه می گفتم: اشکنه هايت را با هيچی عوض نمی کنم.ولی خوب.... از جلوی کبابی که رد می شدم آب دهانم را قورت می دادم و با عجله دور می شدم. قدم زدم تا زمان بگذرد. نگاهی به ستون سيمانی که يازده سوراخ داشت و ديوار کاه گلی انداختم. بلند بود ولی می توانستم، مثل نردبان از آن بالا بروم. در تاريک روشن کوچه، سايه ای پديدار شد که سلانه سلانه به طرفم می آمد. خوشحال شدم بالاخره آمد. با قدم های تند جلو رفتم، تا شانه اش بودم به چشمان سياهش زل زدم. - سلام، کجايييييی؟يخ زدم! دستانم را ميان دستانش گرفت. - پسر چه سردی ! چه خبرته؟ هول نکن! دستش را در جيب شلوارش فرو برد بعد مشتش را جلوی صورتم باز کرد. - بيا، بيا، يه سيگاری بزن گرم شی. اخم کردم. - اين چيه؟ دوست ندارم. صورتم را عقب کشيدم. دهنش را کج کرد، نقش صورتش را بهم ريخت و با لحن مسخره ای گفت: - بزن بابا! ديوونه! - بابات هر شب شيشه، شيشه عرق ميخوره و لول، لول ترياک ميکشه، آن وقت از يک سيگاری می ترسی؟ بزن توپ شی! کبريت را از جيبش در آورد و سيگار را بين لبهای پهنش گذاشت، چندتا پک عميق زد و گذاشت گوشه لبم، با اولين پک به سرفه افتادم. - هيس، هيس، اروم پسر. ابرو های پر پشتش را در هم کشيد. - چه خبرته! انقدر محکم پک می زنی !؟ خفه ميشی. يکی، دوتا، سه تا، برای پک ها بعدی مشکلی نداشتم. منگ شدم گلويم خشک و مغزم سبک شده بود. - حسن چرا اين شکلی شدی؟! ابروهايش تا جای گوشش می آمد و گوش هايش دراز می شد دهنش کش می آمد انگار صورتش را می کشيدن. - چيزی نيست اولشه. سرم گيج رفت و سر پا نشستم، صدای ننه که زير مشت لگد های آقام مظلومانه ناله می زد را شنيدم. دستهايم را دو طرف سرم فشردم خون به صورتم دويد داغ بودم بلند شدم و دويدم انگار زمين را از زير پايم می کشند و هر آن است که بيوفتم، حسن دنبالم آمد. - رضا، رضا وايسا پسر کجا؟ محکم بازو هايم را گرفت نفس، نفس می زدم. بريده، بريده و با غيظ گفتم: می کشمش، ننه مو کشت. چشمانش قرمز شده بود و نفس داغش به صورتم می خورد، انگار خودش هم حال مرا داشت، به صورتش خيره شدم، سبيل های مخملی پشت لبش عرق کرده بود. اشک هايم سرازير شد. هنوز صدای ننه می آمد، اشک هايم را پاک کرد، نگاهم به ظلمت ته کوچه مانده بود. - بيا بيا کار داريم، الان خوب ميشی. گلويم خشک شده بود. - دارم خفه ميشم. - نه بابا هيچی نميشه، عادت می کنی. دوتايی به ديوار تکيه زديم، سيگاری تمام شد. گربه ها هم آرام گرفته بودن، نفس عميقی کشيدم، به آسمان که سرمايش را نثارمان می کرد و ستاره هايش هميشه شاد بودند، نگاه کردم. لبخندی کنج لبم نشست، شايد اگر دستم را دراز می کردم يکی از آنها نصيبم می شد. احساس می کردم آنقدر بزرگ شده ام که هر کاری برايم ساده است. دستی به پشت لبم کشيدم، سبيل های نداشته ام را زير دستم احساس کردم. فاصله ها برايم کوتاه شده بود دلم می خواست، ناظم مدرسه هم اينجا بود، هميشه آرزو داشتم بزرگ شوم و دستم به صورتش برسد، و حالا می رسيد، صدای حسن مرا به خود آورد. - رضا خوب شدی؟ بريم؟ - اره عجب چيزی بود. کلاه دست بافت ننه را از سرم برداشتم و به حسن دادم. - می تونم تمام کفترای محله رو بزنم. - خوب گوش بده رضا، رفتی رو بوم، آروم راه برو طوقی خوابش سبکه، دست چپ آغل کفتراس. - بيا اين کيسه را بگير و همشونو بکن اين تو و بنداز پايين، من می گيرم، بعدم از ستون بيا پايين. تو چشمام نگاه کرد و با ذوق، طوری که انگار کفترا تو کيسه کنارشن،گفت: بعدم تمام، ميزنيم چلو کباب. - باشه بابا اين که کار سختی نيست، کار دو سوته، باش تا بيام. مثل فشنگ از ستون بالا رفتم. سر ستون که رسيدم، پايين را نگاه کردم، زمين به نظرم مثل گليم خانه آمد، که پا رويش می گذاشتم، نزديک و راحت. مثل قرقی پريدم روی بام. ديگه نمی ترسيدم، نمی لرزيدم، فقط گرسنه بودم. بوی کباب مغزم را دور ميزد. مثل گربه از پشت توری زل زدم به کفترها، زير لب گفتم: چقدر زيادن. حيونکی ها سرشان زير بالشان بود و آرام خوابيده بودن. در قفس را باز کردم، تند، تند گرفتم و تو کيسه انداختم، گيج بودم و دوتا يکی می ديدم. دستم به ظرف آبشان خورد و چپه شد، زبان بسته ها ترسيده بودند و بال، بال ميزدند، صدايشان سکوت خواب خوششان را شکست، تمام شد. از قفس بيرون زدم. گوشم داغ شد، نگاهی به بالا انداختم، دست بزرگ و زمخت علی طقی چنان گوشم را می کشيد، که فکر می کردم الان است که کنده شود. به تِ تِ پِ تِ افتادم. - غ غ غلط کردم، و و ولم کن. علی طوقی با هيکل درشت و قد بلندش مرا از گوشم بلند کرده بود و در هوا تاب می خوردم. موهای فرفری و سبيل های پر پشتش مخصوصا وقتی چشم های سرخش را گرد می کرد و نعره می کشيد دلم را ميلرزاند. مثل گنجشکی که در پنجه ی گربه اسير است، قلبم تند می زد. خودم را روی زمين می کشيدم که شايد رهايم کند. وصله های شلوارم کنده شد. – الاغ ، عوضی، دزد، آشغال...... همينطور بد و بيراه می گفت. صدای سوت حسن او را متوجه کوچه کرد. - خب! خب! دو نفرين؟ حواسش پرت شده بود. چنان دستش را گاز گرفتم که مزۀ خون دهانم را پر کرد، فريادش به آسمان رفت و مثل مار به خودش پيچيد و من آزاد شدم. حسن فرياد می زد: کيسه رو بنداز زود باش. صدای شاکی گربه ای که انگار کمينش لو رفته بود، صدای ملتمسانه کبوتر ها و صدای گام های تند و سنگين علی طوقی و نگاه مادرم که ناباورانه مرا می نگريست. سر کيسه را باز کردم هوا پر از کبوتر شد و جای ستاره های آسمان را گرفت. حاال خوشحال بودند. از لبه ديوار نگاهی به پايين انداختم، ستون از من دور و سنگ فرش کوچه به من نزديک می شد. علی طوقی دستش را دراز کرد، ولی دير شده بود، و من قدم روی گليم خانه گذاشته بودم....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «توهم» نویسنده «فریده لشگری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692