• خانه
  • داستان
  • داستان «سیاه تر از سکه» نویسنده «فریده آقاسی پور»

داستان «سیاه تر از سکه» نویسنده «فریده آقاسی پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farideh aghasipoor

قطره های بارون از زیر گذر روی سرش چکید .برگشت و دیوار رو نگاه کرد. مکثی کرد و آگهی ترحیم چسبانده به دیوار کنار مغازه رو کند و نگاهی بهش انداخت ؛ بعدش هم مچاله اش کرد و مثل دستمال کاغذی به دستهای سیاه و چرکینش  و  دور دهان پر از ریش بلند سیاه و سفیدش کشید.

ته گذر لامپ کوچکی روشن بود و دالان تاریک رو کمی روشن می کرد.

به سایه اش روی دیوار دست کشید . دندانهای زرد و لکه دارش به خنده نمایان شدند.

بویی اون رو به سمت سطل زباله زنگ زده کنار جوب کشوند.خم شد و ته ساندویچ رو برداشت .بدون اینکه لای نون رو باز کنه مشغول خوردن شد.

گربه ای گوشه ای کز کرده بود و نگاش می کرد.

با دیدن گربه لقمه تو دهنش موند.باقی مونده رو انداخت جلوی گربه و به راهش ادامه داد.

گاری چهار چرخش رو که با طناب به تیر چوبی چراغ برق بسته بود ،باز کرد و حرکتش داد.

صدای جیر جیر یکی از چرخها بلند شد.و سکوت شب رو شکست.

خم  شد و کارتن های خالی کنار مغازه ها و افتاده تو جوب رو بلند  کرد و توی گاری گذاشت.

آفتاب زده نزده بود که" آمیرز علی اصغر" کرکره مغازه اش رو بالا کشید.

با دیدنش که در کنار مغازه نشسته خوابش برده،لگدی به پهلوش زد و گفت: " هی ....ارواح عمت فکر میکنی هتل پنج ستاره است که لم دادی.یالا یالا برو کپ مرگت رو جای دیگه بزار.می خوای مشتری های ما رو با شکل و شمایلت بپرونی."

بعدش هم در حالیکه با دستمال گیوه هاش رو تمیز می کرد گفت:" حیف نون ؛ از ننه که زاییده شده حموم رفته.بوی گندش  بازارچه رو برداشته."

پهلوش درد گرفته بود و با زحمت بلند شد.لنگ لنگان گاری رو هل داد و حرکت کرد.با هر بار  افتادن چرخ ها توی گودال های پر شده از آب بارون دیشب، آب گل آلودی پخش می شد روی دمپایی های پلاستیکی چرکین و و پاچه ی شلوار پاره اش.

سرفه که می کرد خس خس سینه اش بدتر می شد و داخل گوشاش تیر می کشیدن.

صدای شلپ شلپ راه رفتنش توی آب گودال و چاله چوله ها تنها صدایی بود که به گوشش می رسید.

به بنگاه که نزدیک شد " جوادی شَله " جلو اومد و گفت:" داخل نیای که اوستام منو از نون خوردن میندازه.همینجا باش زودی بر می گردم."

بعدش هم گاری رو حرکت داد و داخل بنگاه شد.در های فلزی بنگاه تا آخر باز بودن و خیلی ها با وانت و گاری داخل بودن.

چاره ای نداشت .طبق عادت هر روز کنار دیوار تکیه داد و با چشمای قلوچش به آفتاب خیره شد.کمی بدنش گرم شد .پاش رو از دمپایی بیرون اورد و به پوست چروک ومرده کف پاش دست کشید ، بعدش هم

دستش به طرف سرش رفت و چند بار داخل موهای بلند و گره خورده تو همش رو خاروند.

به گردنش دست کشید و با ناخون های سیاه و بلندش پوست گردن رو خراشید.

بعدش هم با تکه چوب کوچک و تیزی  که از روی زمین برداشت، شپشی رو که  زیر ناخونش گیر کرده بود بیرون اورد.

شپش افتاد روی زانوش و شروع به حرکت کرد.سرش رو نزدیکش برد و چند لحظه بهش نگاه کرد بعدش هم فوتش کرد و بلند شد توی بنگاه رو نگاه کرد.

جوادی که همچنان می لنگید و با گاری نزدیک می آمد گفت:" بیا اینم مزد کارتن های امروزت.اوستا بهونه اورد که بعضی هاش بو لجن میدن.گفت  از سر جوب جمع کردی، اما من قانعش کردم که بازیافتی این حرفها رو نداره.خلاصه که پول نون امروزت هم درومد. بیا اینم چهار سکه سیاه ، درست عینهو رنگ خودت.بعدش هم در حالیکه دور می شد گفت ...زَت زیاد! "

جرینگ جرینگ سکه های توی جیب وصله دارش شوقی رو درونش زنده کرد.به طرف مقصد همیشگی اش رفت.

نانوایی شلوغ نبود .خانمی در حالیکه گوشهای چادرش رو به دندون گرفته بود تند تند نون ها رو جمع می کرد و لای پارچه ای می گذاشت.چشمش که بهش افتاد گفت:" خدا به دور ...اول صبحی این از کجا پیداش شد ." شاطر سرش رو به طرفش چرخوند و گفت :" آبجی شما بفرما .خودم ردش میکنم بره پی کارش."

بعدش هم دست از کار کشید و گفت :" چند تا؟"

دندونهای زردش رو با سکه ها به شاطر نشون داد.

شاطر گفت:"  هی " اسی "  سریع دوتا نون دستش بده تا جلوتر نیومده و نونوایی رو به گند نکشیده."

اسی در حالیکه بینی اش رو با انگشتهای شست و اشاره گرفته بود دو تا نون برداشت و به طرفش رفت.یه متر نزدیک اون نون ها رو زمین گذاشت و برگشت.

در حالیکه نفس عمیقی می کشید گفت:"اوستا ؛  پولاش رو نگرفتم."

شاطر جواب داد:" پولش هم مثل خودش حرومه. حالا دیگه مشغول شو."

اسی شروع به گذاشتن نون ها روی همدیگه کرد .

نون گرم قوتی بهش داد.احساس کرد درد پهلوش بهتر شده.

تکه ای از نون رو انداخت زمین.درست همونجایی که سگ ولگرد پوزه به پاهای سیاهش می کشید.نون رو که خورد دمی براش جنباند و دور شد.

صدای سکه ها دوباره اون رو پر از شعف کرد.

دستش رو توی جیبش فرو برد و  لمسشون کرد.

چشماش خندید و چروک های اطراف چشماش عمیق تر شدند.

دردی سخت در پشت سرش حس کرد .برگشت و پسر بچه هایی رو دید که تیرکمان به دست مشغول خندیدن بودند.

درد داشت ولی خندید .

بچه ها به سمتش یورش اوردند.

خنده اش محو شد .از چیزی می گریخت.بچه ها نزدیک تر می شدند و درد در سر و دستانش یکی بعد از دیگری حس می شد.

از سر جوب پرید و لنگه دمپایی اش را آب برد.

بی توجه به خورده شیشه و سنگ ریزه هایی که به پایش فرو می رفتند ،می دوید .

دست در جیب فرو برده بود و سکه ها را محکم در مشت می فشرد.

صدای محکم برخورد به چیزی و برقی که از چشمانش پرید.

آسمان آبی بود .آبی تر همیشه.

سکه از آسمان می بارید .روی دندان های زرد ، جیب وصله دار و دمپایی پلاستیکی اش.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سیاه تر از سکه» نویسنده «فریده آقاسی پور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692