داستان «بهداستان «به ضخامت یک دیوار» نویسنده «رامین علیزاده سالطه» ضخامت یک دیوار» نویسنده «رامین علیزاده سالطه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ramin alizadeh

صدای پاهایش را می توانستم از داخل اتاق بشنوم. قدم هایش گاه آرام و گاه تند میشد. کف چوبی اتاق، باعث میشد همیشه متوجه آرامشش بشوم.

داستان «عضو نابود شده» نویسندگان «رضا معزی- رودابه سرمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

roodabe moezi

فقط دو  صدا از خانه‌ی همسایه‌ی روبرویی می‌آمد، صدای باز شدن ده قفل و یک محافظ، صدای بسته شدن ده قفل و یک محافظ. هر روز ساعت یازده شب و بعد هم ساعت چهار صبح. قبض آب و برق و تلفن، آنقدر جلوی در آن آپارتمان می‌ماند که بالاخره امیر کلافه می‌شد و قبض‌ها را به زحمت از بغل در به داخل خانه هل می‌داد. هیچ وقت آن در باز نمی‌شد و هیچ وقت کسی تشکر نمی‌کرد.

داستان «من را از این کابوس بیدار کنید» نویسنده «گیتا بختیاری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

gita bakhtiarii

زمان در «شب سوئیت»، کند گذشت، اما گذشت. وقتی پزشک برای آخرین بار سلامتیش را معاینه‌ کرد،  وقتی درِ سوئیت پشت سرش بسته شد، فهمید که امروز است. دستهای یخ‌زده‌اش را به پشتش برد؛ چنان میلرزیدند که کمی زمان برد تا حلقه فلزی دور آنها قفل شود.

داستان «عشق بی تضمین» نویسنده «مریم نفیسی راد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam nafisirad

در اتاق سرد چشم‌هایش را که باز می‌کند. باز هردوی‌شان را می‌بیند. هر دو با چشم‌هایی گود افتاده و موهای ژولیده و ظاهری نامرتب، صورت خیس از اشک و لباس‌های خیس از خون جلو رویش نشسته‌اند. به‌یک‌باره تکانی می‌خورد و عصبی لیوان کنار تخت‌اش را برمی‌دارد و به سمت هر دو پرتاب می‌کند. هردو بدون توجه به این پریشان‌احوال برّوبر نگاه‌اش می‌کنند. 

داستان «قفس‌های سیمانی» نویسنده «فرشاد اسکندری شرفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad eskandari

توی مرز خواب و بیداری‌ام که صدایِ در، مثلِ نوکِ دارکوب به پردۀ گوشم ضربه می‌زند: تَق‌تَق‌تَق‌تَق... انگار با سرِ انگشتر، یا پولِ خورد، یا چیزی در همین مایه‌ها می‌زند و عجله هم دارد: تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق... تهمینه خانم؟! گیج و منگم. هنوز نمی‌دانم کجایم. بدنم به زور از خواب کنده ‌می‌شود و به سمت بیداری می‌آید. احساس می‌کنم توی مایع لُزج‌مانندی افتاده‌ام و به‌آسانی رها نمی‌شوم. تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق‌تَق... تهمینه خانم؟! صدای خفه‌ای از آن‌ور در می‌گوید: مامان شاید خونه نباشن؟!...

داستان «معجزه» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

با صدای اذان که از دور به گوش می‌رسید بیدار شد به خودش نهیب زد در این یکی دو ماه که آمده تو این اتاق، اولین باری است با صدای اذان بیدار می‌شود لابد خواست خدا بوده. بلند شد روسری سر کرد و رفت حیاط. آب حوض یخ بسته بود و لامپ نیم سوز روشنایی ضعیفی به حیاط داده بود.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692