صدای پاهایش را می توانستم از داخل اتاق بشنوم. قدم هایش گاه آرام و گاه تند میشد. کف چوبی اتاق، باعث میشد همیشه متوجه آرامشش بشوم.
چت از طریق واتساپ
صدای پاهایش را می توانستم از داخل اتاق بشنوم. قدم هایش گاه آرام و گاه تند میشد. کف چوبی اتاق، باعث میشد همیشه متوجه آرامشش بشوم.
فقط دو صدا از خانهی همسایهی روبرویی میآمد، صدای باز شدن ده قفل و یک محافظ، صدای بسته شدن ده قفل و یک محافظ. هر روز ساعت یازده شب و بعد هم ساعت چهار صبح. قبض آب و برق و تلفن، آنقدر جلوی در آن آپارتمان میماند که بالاخره امیر کلافه میشد و قبضها را به زحمت از بغل در به داخل خانه هل میداد. هیچ وقت آن در باز نمیشد و هیچ وقت کسی تشکر نمیکرد.
زمان در «شب سوئیت»، کند گذشت، اما گذشت. وقتی پزشک برای آخرین بار سلامتیش را معاینه کرد، وقتی درِ سوئیت پشت سرش بسته شد، فهمید که امروز است. دستهای یخزدهاش را به پشتش برد؛ چنان میلرزیدند که کمی زمان برد تا حلقه فلزی دور آنها قفل شود.
در اتاق سرد چشمهایش را که باز میکند. باز هردویشان را میبیند. هر دو با چشمهایی گود افتاده و موهای ژولیده و ظاهری نامرتب، صورت خیس از اشک و لباسهای خیس از خون جلو رویش نشستهاند. بهیکباره تکانی میخورد و عصبی لیوان کنار تختاش را برمیدارد و به سمت هر دو پرتاب میکند. هردو بدون توجه به این پریشاناحوال برّوبر نگاهاش میکنند.
توی مرز خواب و بیداریام که صدایِ در، مثلِ نوکِ دارکوب به پردۀ گوشم ضربه میزند: تَقتَقتَقتَق... انگار با سرِ انگشتر، یا پولِ خورد، یا چیزی در همین مایهها میزند و عجله هم دارد: تَقتَقتَقتَقتَق... تهمینه خانم؟! گیج و منگم. هنوز نمیدانم کجایم. بدنم به زور از خواب کنده میشود و به سمت بیداری میآید. احساس میکنم توی مایع لُزجمانندی افتادهام و بهآسانی رها نمیشوم. تَقتَقتَقتَقتَقتَقتَق... تهمینه خانم؟! صدای خفهای از آنور در میگوید: مامان شاید خونه نباشن؟!...
با صدای اذان که از دور به گوش میرسید بیدار شد به خودش نهیب زد در این یکی دو ماه که آمده تو این اتاق، اولین باری است با صدای اذان بیدار میشود لابد خواست خدا بوده. بلند شد روسری سر کرد و رفت حیاط. آب حوض یخ بسته بود و لامپ نیم سوز روشنایی ضعیفی به حیاط داده بود.