• خانه
  • داستان
  • داستان «برای مدتی کوتاه» نویسنده «مریم رستمی لامشکن»

داستان «برای مدتی کوتاه» نویسنده «مریم رستمی لامشکن»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam rostami lamesh

فصل یک

     عرق را از روی پیشانی اش پاک میکند ...بالاخره تمام شد ...از دور نگاهی می اندازد لبخند میزند ...آماده است...کشتی بزرگ است و زیبا،مناسب است برای نقشه ای که در سر دارد...  

   پسر را می شناختند تمام مردم شهر...اگر حرفی میزد حتما راست بود ...گویی دروغ در سرشت او راه نیافته بود...

     صدای قدم های کسی را از پشت سرش میشنود بر نمیگردد به آینده ای فکر میکند که با آن کشتی می سازد...پیرمردی پشت سرش می ایستد، میگوید :"خسته شدی جوان،در این کشتی چه میبینی که هرروز خود را صرفش میکنی؟" پسر برمیگردد به چشمان پیرمرد خیره میشود ، میگوید:"عمریست اینگونه زندگی کرده ای ..." دستانش را با دو دستش میگیرد، پینه بسته بود و سیاه بود، ادامه میدهد :"هرگز فکر نکرده ای شاید بشود تغییری در زندگی ایجاد کرد؟" پیرمرد آهی می کشد ، می گوید :"آن هنگام که ذهنم هنوز نپذیرفته بود کارگری بیش نیستم چرا...اما حالا دیگر دیر است." پیرمرد منتظر پاسخ می ایستد، به چشمان پسر خیره میشود بنظر می آید از آینده ای خبر دارد که پسر نمی داند، پسر میگوید :" این کشتی جهت زندگی هایمان را تغییر خواهد داد..."جوان و پیر روی شن های گرم ساحل می نشینند و به امواج دریا خیره می شوند ، پیرمرد میگوید:"هرقدر هم جهت را تغییر دهی آخر به همین مسیر بازمیگردی و با همین مسیر به پایان میرسی..." آهی می کشد و ادامه میدهد:" مقصد همواره یکیست." پسر امواجی را که تا نوک انگشتان پایش می آیند و بازمیگردند میبیند اما پیرمرد به انتهای آب خیره است جایی که آسمان و دریا به هم می پیوندند...هردو در سکوتی نامعلوم گوش به صدای امواج می سپارند...

                                      ....................................

      -"سلام ،مدتی است تورا ندیده ایم ،همواره این موقع با یک سبد ماهی به استقبال کودکان می آمدی ...چیزی شده؟"

      پسر از وقتی کشتی را تمام کرده بود از ساحل دور نشده بود تمام مدت به آن کشتی و امواج دریا خیره بود و هیچ نمی گفت ، به مردی که کنارش ایستاده بود خیره می شود، آهی می کشد و می گوید:" دلم آشوب است از خبری که همه از آن بی خبرید،چطور باید به شما اطلاع دهم؟..."آهی عمیق تر می کشد، پسر مرد را خوب می شناسد می داند اگر به او خبر دهد تمام مردم شهر خبردار می شوند...مرد، نگران به او خیره می شود...پسر نفسی عمیق می کشد و می گوید:" طوفانی در راه است بویش را می شنوم..."و به امواج دریا متفکرانه خیره می شود...مرد که به راستی پسر ایمان دارد مضطرب میگوید:"حال چه می شود؟...عمرمان به پایان میرسد ؟...با این طوفان نابود میشویم ؟..." پسر زیر لب زمزمه می کند:" خدا می داند..."مرد نگران می گوید :" چیزی بگو راهی معرفی کن نکند میخواهی بگویی خود را برای چنین مرگ هولناکی آماده کنیم..."مرد به چشمان نگران پسر خیره می شود چشمانی که به نظر می آید نگرانی خود را فقط با دریا در میان می گذارند...پسر سکوت را به یک پاسخ نومیدانه ترجیح می دهد و هیچ نمی گوید...مرد ناامید، بی خداحافظی ساحل را ترک می گوید...

          خبر سریع در میان مردم پخش می شود برخی باور نمی کنند و می گویند دروغ است بسیاری در ترسی عمیق فرو میروند و باقی بی آنکه برایشان فرقی کند به زندگی روزمره شان ادامه می دهند،همان هایی که آرامش بودن با خدا را با هیچ چیز مبادله نمی کنند،خبر به سرعت برق و باد در شهر می پیچد...همهمه می شود ...

-" طوفانی در راه است ..."

-" اگر طوفان بیاید همه می میریم..."

-" هیچ راه نجاتی وجود ندارد..."

-" همه نابود می شویم..."

         کم کم فراموش می شود منبع خبر کیست...هرکس در ذهن خود مدرکی را برای اثبات اینکه طوفان در راه است می یابد ...آنها که ابتدا باور نمی کردند حالا خود را کاشف خبر می دانند و آنها که از همان ابتدا باور به راستی خبر داشتند در این موج وحشت دست و پا می زنند ...

         هر کس سعی می کند طوری خود را برای طوفان آماده کند؛سعی می کنند خانه های خود را نسبت به طوفان مقاوم کنند برخی سعی می کنند خانه ای ضد آب مهیا کنند اما ساختن چنین خانه ای به ده ها سال زمان نیاز دارد و آنها فقط دو هفته فرصت دارند، برخی از اهل علم پی ذخیره اکسیژن می روند و وقت خود رابرای ساختن وسایلی برای خالص سازی اکسیژن صرف می کنند اما این کار به قرنها زمان نیاز دارد و آنها فقط دو هفته فرصت دارند، برخی هم نگران به اطراف خیره می شوند و سعی می کنند خود نیز راهی بیابند اما هرچه بیشتر فکر می کنند بیشتر خود را مرده می پندارند و درنهایت با شرایط کنار می آیند و مرگ را می پذیرند اما برای گروهی دیگر که دنیا را با ثروتشان می خرند همه چیز فرق می کند آنها افرادی را برای ساختن خانه های ضدآب استخدام می کنند افرادی را برای خالص سازی اکسیژن هوا استخدام می کنند و خود نیز به راه های دیگر برای فرار از این فاجعه می اندیشند اگرچه هرقدر هم تلاش کنند در نهایت تسلیم طوفان می شوند، با ثروت نمی توان راه نجات خرید، اینجا تنها جایی است که ثروت شکست می خورد،اینجا غرور ثروتمندان می شکند...

         هر روز به سرعت می گذرد هفته اول بی هیچ پیشرفتی سپری می شود و هفته دوم مردم تسلیم می شوند و به این باور میرسند که دیگر تکاپو بی فایده است...همینجاست که پسر از تنها راه نجات خبر می دهد...

                          ....................................................

        تمام مردم شهر کنار دریا ایستاده اند همهمه است همه امیدوارند به آخرین راه نجات...حتی ثروتمندترین مردان شهر نیز به آنجا پناه آورده اند...همه منتظرند تا جوان سخن بگوید...در چشم های همه امیدو ترس باهم موج میزند ...امید به اینکه شاید نجات یابند و ترس از اینکه شاید این راه نیز با شکست مواجه شود...

       بالاخره پسر لب به سخن می گشاید:"آرام باشید." همه سکوت می کنند...پسرمی گوید :"من می دانم چطور می توانیم خود را نجات دهیم ...راه نجاتتان در دستان من است..." مردم فریاد شادی سر می دهند و دوباره سکوت می شکند...پسر ادامه می دهد:" راه نجات شما ..."دوباره همه سکوت می کنند." این کشتی است..." و به کشتی پشت سرش اشاره می کند.سپس ادامه می دهد:" اگر بخواهید می توانید خود را نجات دهید ...هر کس سوار این کشتی شود از بند طوفان رهایی می یابد...و طوفان اورا از پای در نخواهد آورد..."یکی از ثروتمندان با غرور می پرسد:" چطور یک کشتی می تواند ما را از طوفان نجات دهد وقتی در روزهایی که دریا طوفانی است دریانوردان از ترس اینکه به کام مرگ روند کشتی های خود را از دریا دور می کنند و در ساحل پناهنده می شوند...چرا به سفر ادامه نمی دهند؟" پسر می گوید:"برای همین است که می گویم این کشتی...هیچ کشتی قدرت ایستادگی در برابر طوفان را ندارد همه را آب می بلعد مگر این کشتی...اسکلت این کشتی با دیگر کشتی ها فرق دارد چوب هایش جور دیگری منظم شده است و بادبان هایش با همه فرق دارد طوری سرنشینان را حفظ می کند که هیچ کس را خبر از چنین طوفان سهمگینی نمی شود ...گویی در یک روز دلپذیر بهاری خود را به آب سپرده اید و خوب می دانید که آب به شما پشت نخواهد کرد..." مردی دیگر می گوید:" اما این کشتی به اندازه تمام مردم شهر بزرگ نیست و کشتی با این ظرافت چطور می تواند بیش از ظرفیت، مسافر حمل کند؟"موجی از نگرانی جمعیت را دربرمیگیرد و سکوت این بار با تپش های قلب مردمی نگران همراه می شود...پسر آهی عمیق می کشد و می گوید :"همینطور است نمیتواند..." اینک ترس حکومت می کند وهمین است که اجازه سخن به هیچ کس را نمی دهد سکوت و ترس که همراه می شوند زمان را پدید می آورند برای کسی که حرف برای گفتن دارد...پسر به سخنانش اینگونه پایان می دهد:"هر آن کس که بخواهد می گریزد از دل این غم/ولی یک شرط هم دارم/بباید که شود چیزی نصیب من...اولویت ورود به کشتی با کسانی است که پول بیشتری بپردازند..."جمله ای عجیب از پسری فقیر که دل بینوایان را می لرزاند...پسر بیرحمانه کشتی را به درختی میبندد و از آنجا دور می شود...وارد چادری می شود که در آن زندگی می کند نگاهی به کوله پشتی خود می اندازد کاغذی از دور در آن مشخص است شعر را دوباره می خواند:"                                           شود روزی که می سازم

                               نه یک قایق که یک کشتی

                               بیندازم به یک آبی و

                               گویم این همان راه نجات است و

                               یکی طوفان بیرحمی به این عالم شتابان است

                               بگویم کشتی ام گنجایشی دارد و جایش کم

                               هرآن کس که بخواهد می گریزد از دل این غم

                               ولی یک شرط هم دارم

                               بباید که شود چیزی نصیب من..."    

 فصل دوم

       در شهر همهمه می شود ، ثروتمندان اسناد خانه های  خود را جمع می کنند و تهی دستان هرچه دارند و ندارند را به این امید که شاید در نهایت در کشتی جایی برای آنها باقی بماند در کیسه هایی بسته بندی می کنند اما برخی تهی دست تر از آنند که بتوانند چیزی را برای نجات خود خرج کنند آنها هرروز قوت همان روز خود را به دست می آوردند ، گاهی هم از بی رحمی بالادستی هایشان سرگرسنه بر بالین می گذارند، همانها که باید میان دو گزینه انتخاب کنند یا امروز می میریم یا پنج روز دیگر...و در نهایت به پنج روز دیگر قانع می شوند و در ساحل به قدرت امواج خیره می شوند ، برخی نیز که ادعای آگاهی از عالم غیب دارند هر روز در جاهای مختلف با شواهدی اثبات میکنند که طوفانی سهمگین پنج روز دیگر دهکده را نابود می کند و شنوندگان آنهارا تحسین می کنند و بر سرهایشان می گردانند...

     پسر به همهمه مردم خیره است ، کودکان بی آنکه از چنین خطر بزرگی خبر داشته باشند به جمع آوری صدف های ساحل مشغولند و لذت می برند پدران و مادران غمگین به دنبال وسایل قیمتی خود می گردند، فقیران چهره شان برافروخته است و ثروتمندان شادند از اینکه بی شک نجات می یابند لبخند هایشان حقیقی و فخرفروشانه است ... فراموش کرده اند دو روز قبل چطور تن به این شکست بزرگ داده بودند ...صدای قدم های کسی را میشنود، بطرف صدا بازمی گردد دوستش است. بهترین دوستش ، کسی که در تمام سختی هایش پشتیبان اوست ، لبخندی تلخ به چهره دارد ، می گوید:" در کشتی ات جایی برای من مادرم پدرم و کسی که دوستش دارم داری؟..." منتظر پاسخ نمی ماند ادامه می دهد:"برای آن پیرمرد پیر که با اعتماد به دستان من و تو خرج خانواده اش را می داد جا داری ؟...برای آن کودک که برای یافتن چیزی برای خوردن صبح تا شب برای ایمنان از حادثه کار می کند جا داری؟ ... جا داری برای آن خانواده که امروز برای سومین بار بی غذا به خواب می روند؟ جا داری؟..." پسر سرش را پایین می اندازد و می گوید :" مرا ببخش..."            

 -" می بخشمت اما قبلش یک سوال می پرسم ..."                                              

  در صدایش غم به چشم می خورد ، می پرسد:" چرا؟ بگو چه شد که چنین خواستی ؟"       پسر سرش را بالا می آورد به چشمان دوستش خیره می شود و می گوید :" درد بی پولی مرا به این حال انداخت ... خسته ام از این همه روزهای سخت زندگی ام..." دوستش فریاد می زند:" اما چشمانت این را نمی گوید ... چشمانت خبر از این غم نمی دهد آسوده نگاه میکنی خیالت راحت است و حالا دروغ می گویی....من دیگر این چشمان را نمی شناسم" این را  می گوید و با قدم هایی سریع از آنجا دور می شود و پسر، رفتن دوستش را  نظاره می کند...

      زیاد طول نمی کشد تهی دستان یکی یکی برای درخواست کمک می آیند؛ یکی می گوید :" فقط پسرم را ببر او تنها سه سال دارد..." دیگری می گوید:" ما زیاد جا نمی گیریم یک متر مکعب برای چهار نفرمان کافیست ..." برخی هم به نشانه اعتراض می گویند:" اشتباه ما از آن روزی شروع شد که تو را از خودمان دانستیم..." حق هم دارند...

      پسر حالا دیگر به تمام تلاش ها پایان می دهد و می گوید:" وقتش است؛ برای نجات از بند طوفان امروز و فردا بهترین زمان است..." و به تماشا می ایستد؛ فقیران با نگاهی غمگین و نکوهشگرانه به او خیره اند و ثروتمندان با شادی و خوشحالی به این سو و آن سو می روند، کیسه های سرشار از آذوغه خود را بر دوش های بردگان گذارده و آنها را به مبلغی ناچیز خرسند می کنند...بردگان آرام آرام کیسه ها را به درون کشتی منتقل می کنند و ثروتمندان به نظاره کشتی و زیبایی امواج می ایستند و لبخندهای پر احساس خود را نثار ساحل و امواج آن می نمایند درست مانند کسانی که برای آخرین بار زیبایی را می بینند و قصد وداع با آن را دارند، از دور با اقتدار به برده ها و امواج خیره می شوند ، از طرز نگاه ها کاملا مشخص است که خود را چقدر برتر می بینند اما تهی دستان جور دیگری نگاه می کنند؛ آنها امواج را بی رحم می بینند خشونت را در چشمان پسر چه باشد چه نباشد می یابند و نگران، فرزندان خود را به آغوش می کشند...و حالا پسر سرش را برمی گرداند دوستش را می بیند که به چشمانش خیره است سعی دارد چیزی را از چشمانش کشف کند، دوستی که غم در چشمانش مشهود است  اما هیچ نمی گوید اصرار نمی کند اشک نمی ریزد حتی انتقاد هم نمی کند شاید هم غمگین از دوستی از دست رفته بینشان است...

     پسر رو به جمع با صدای بلند می گوید:"دیگر وقتش است اندکی دیگر کشتی را به امواج می سپارم ،وارد شوید..." ثروتمندان وارد کشتی می شوند این بار بدون خدمه وخدمتکارانشان،اما همچنان با غرور...

     طناب کشتی را که به چوبی بسته بود باز می کند،یکی از ثروتمندان می پرسد:"چرا خود با ما نمی آیی؟" جوان فریاد میزند :"برای خود قایقی می سازم و تا فردا به آب میزنم..." و ثروتمندان لبخند میزنند، پسر کشتی را هل می دهد و رفتنش را تماشا می کند، کشتی آرام آرام دور می شود چرخی می زند و همینطور دور می شود تهی دستان  برای آخرین بار امید را در دل خود پر می کنند شاید کشتی باز گردد و یکی از آنها را با خود ببرد اما کشتی باز نمی گردد دور می شود هر لحظه دورتر...پسر لبخند میزند و اشک در چشمانش حلقه می زند؛ رفتند آنها که دنیا را برایشان تنگ کرده بودند آنها که با اموالشان جان انسانها را می خریدند آنها که با ثروتشان مظلومان را به بیگاری می گرفتند آنها که چون ثروت داشتند همه چیز داشتند...کشتی آرام آرام از نظرها ناپدید می شود می رود و دیگر بازنمی گردد می رود و می گذارد دنیا بدهکاری هایش را با تهی دستان صاف کند کشتی دیگر دیده نمی شود ، از میان فقیران کسی می گوید :"حالا باید به انتظار مرگ بایستیم...این موج نه اما شاید موج بعدی مرا با خود ببرد ...ببرد چه فرقی می کند اینجا که زندگی نکردیم شاید بتوانیم با مرگ زندگی کنیم ..."پیرمرد آشنا می گوید:"آنها که زندگی نکرده اند زندگی را نفهمیده اند و آنها که زندگی را نمی فهمند هرگز زندگی نمی کنند...درد بزرگی است زندگی از همان روز اول قرار نبود با ثروت برابری کند ... ما از همان روز که پذیرفتیم ثروت خدایمان باشد زندگی را باختیم ما از همان روز مردیم و مردگی کردیم ..." پدری می گوید:" زندگی مان تا دو روز دیگر تمام می شود فرقی نمی کند پی به مشکلاتمان برده باشیم یا نه..." یکی از بردگان آهی می کشد و می گوید:" خوب است که تمام می شود زندگی که تمام شود دیگر ظلم نمی شود دیگر درد معنایی ندارد..." دختری آرام می گوید :" آری، اما دیگر ما هم معنایی نداریم ... حس نمی کنیم درد نکشیدن در این زندگی چه حسی دارد ... بد دردی است حس نکردن ..." پسری می گوید :"کسی چه می داند؟  شاید حس کردیم ..." پسر بلند می گوید:"چه می گویید؟" مردی با لحنی اعتراض مانند می گوید :" تو نمی توانی درک کنی ، یادت که نرفته تو دیگر از ما نیستی..." پسری دیگر با صدای بلند می گوید :" برو قایقت را بساز وقتت را با ما تلف نکن دیر کنی تو هم با ما خواهی مرد..." پسر بلند می گوید :" این ماتم بس است اینجا کسی نمی میرد..." پسری دیگر با لحن تمسخرآمیزی می گوید :" نکند می خواهی بگویی در قایقت برای ما جایی هست؟..." پسر لبخند میزند و می گوید :" حرفم این نیست ... ما زنده می مانیم اینجا کسی نمی میرد ... هیچ موجی به ما  حمله نمی کند هیچ طوفانی در راه نیست ..." همه حیرت زده به او خیره می شوند و پسر ادامه می دهد:" حالا حس میکنیم درد نکشیدن را ...آنان که رنج هایمان را می ساختند رفتند...رفتند تا جایی دیگر را به آتش بکشند ... حالا اینجاییم تا واقعا زندگی کنیم ..."

همه مات و مبهوت خیره اند به جوان و حرف هایش...

   

  شود روزی که می سازم

   نه یک قایق که یک کشتی

  بیاندازم به یک آبی و گویم

  این همان راه نجات است و

  یکی طوفان بی رحمی به این عالم شتابان است

  بگویم کشتی ام گنجایشی دارد و جایش کم

  هرآنکس که بخواهد می گریزد از دل این غم

  ولی یک شرط هم دارم

  بباید که شود چیزی نصیب من

  در آن هنگام ببینم من

  همه بر آب و آتش میزنند خود را

  که بریابند جایی در دل کشتی

  مگر باشد رهایی از چنین دردی

  فقیران را نمی گویم

  ولی آنان که از دنیا

             همه اموال و ثروت را

                           به دست خود گرفتندو

                                           تصاحب کرده اند انگار

                                                      چه خوشحالند و خندانند

  فقیران را نمی گویم

  که آنان از چنین دردی گریزانند

  ولی بیچاره می مانند

  و زین بیچارگی هردم پریشانند

  و در آخر به طرف نقطه تسلیم روی آرند

  و جان خود به امواج گران فقر بسپارند

  پریشانند و از بیچارگی راهی نمی دانند...

  و من اینک بشارت می دهم ثروت پرستان را

  که کشتی حاضر است این جنگ طوفان را

  و آنان را به امواج قشنگ آب بسپارم

  بگویم خوش روید مقصد گلستان باد

  بگویم شمع دلهاتان همیشه شاد و خندان باد

  و با لبخندی از شادی

                 همه ثروت پرستان را

                               به امواج قشنگ آب بسپارم

  ببینم کشتی ام آرام می چرخد

                 و دوری می رود

                              دیگر نمی گردد

  ببینم این همه ظلم و فساد و درد

      همه یکباره از شهر و دلم برجست

             و رخت اینهمه بیچارگی بربست

  ببینم که همه رنج و غمم

         از گوشه چشمم گسست

                  بر موج خوشحالی نشست

                                   رست و شکست

  بگویم خوش روید اینجا گلستان شد

  و دلهامان همه خوشحال و خندان شد

  ببینم کشتی ام دیگر نمی بینم

  بگریم زین همه شادی که میبینم...

فصل سوم

   یک هفته از آن روز می گذرد، همه خوشحالند ... ساحل پر است از ماهیگیرانی که بدنبال تامین غذای امشب خود هستند.کودکان بازی می کنند و صدف های ساحل را جمع می کنند...

   پسر کنار چادرش ایستاده و با لبخند نظاره گر شادی هاست ... هر لبخندی دلش را آرام می سازد ...خوشحال تر از همه، اوست...نفس راحتی می کشد همه چیز روبه راه است... دیگر از سختی های فقر خبری نیست... ماهیگیران هرشب برای تمام اهالی ماهی می برند کسی گرسنه نمی ماند...معماران، تمام خانه های خراب شده را تعمیر می کنند کسی بی سرپناه نمی ماند...طبیبان به درمان بیماران مشغول می شوند...و همه در آرامش به سر میبرند...

   کسی حرف از خانه گرانقیمتش نمی زند ... هیچ کس دیگری را به بیگاری نمی گیرد... فقر از خانه ها کوچ کرده است به جایی در دوردست ها ...

   دوستش کنارش می ایستد...چه دوستی پاکی بود ...حالا دیگر همه چیز را میدانست...پسر می گوید:"احساس می کنم حالا دیگر همه چیز به پایان رسیده است ... احساس می کنم به آن پایان خوش رسیده ام..." چشمانش را می بندد و نفس راحتی می کشد...دوستش می گوید:"زندگی مان خیلی تغییر کرده است اینقدر خوشی برایم عجیب است! چطور چنین چیزی می تواند دوام داشته باشد؟ چشمانم را باور نمی کنم ..." پسر بچه ای به طرف جوان می آید و می گوید :" آنطرف ساحل تعداد صدف ها خیلی زیاد است تو هم می توانی کمی از آن را برای خودت برداری..." دست پسر را می گیرد و می دود ... شادی کودکان وصف ناپذیر است...

     آنان که زینجا رفته اند، فقر فقیران برده اند

     هرگوشه جارو کرده اند، از شادی اش پر کرده اند

     آنکس که هرشب بی غذا سر را به بالین می سپرد

     امشب به شور و با صفا یک جشن برپا کرده بود

     آنکس که از فقر و نیاز بار غنیان برده بود

     اینروزها اموال خود بار شترها کرده بود

     درد از زبانها رفته است، شادی زبان وا کرده است

     امید غوغا کرده است ، فقر از میانها رسته است

     آری غنیان رفته اند ، فقر فقیران برده اند

     خوش رفته اند... خوش برده اند...

 

فصل چهارم

    صدای دست زدن های پی در پی بلند می شود، پسر از چادرش بیرون می آید و علت را جویا می شود؛ یکی از جوانان ، ماهی به بزرگی یک نهنگ را شکار کرده است، به ماهی خیره می شود راست می گویند چقدر بزرگ است، همه می خندند و بار دیگر پسر را تشویق می کنند. یکی می گوید:"حقا که پسرماهی گیر بزرگ این شهری..." دیگری می گوید:" بازوانش را ببینید معلوم است که او می تواند..." پسر جوان با لبخندی پیروزمندانه می گوید :"زور و بازو در خاندان ما مشهود است..." بار دیگر همه اورا تشویق می کنند، دیگری با خوشحالی می گوید:"امشب دیگر نیازی به ماهی گیری نیست این ماهی کفاف همه مان را می دهد..."عده ای دست می زنند وپسر ماهی گیر لبخندی می زند نه به نشانه ی رضایت...

چند سالی است که از دور شدن آن کشتی می گذرد ، زندگی همه در این چند سال تغییر کرده است؛ در خانه های بزرگ ثروتمندان گذشته، چند خانواده زندگی می کنند،هیچ کس  برای کار هایش پولی دریافت نمی کند و همه با تمام وجود به هم کمک می کنند، زندگی بسیار زیبا شده است دیگر نه ناله و زاری کسی به گوش میرسد و نه فریاد ظالمانه و خودخواهانه کسی...پسر هر روز با خوشحالی این زیبایی هارا می بیند و از آن کشتی به نیکی یاد می کند؛ اگرچه کم اند آنهایی که یادشان می آید چطور یک کشتی آنها را از آن سختی نجات داد. با وجود همه اینها پسر به هدفش رسیده است؛ همه به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کنند و دیگر هیچ عنصری نیست که خونشان را رنگین کند.

دوستش آهی عمیق می کشد،پسر نگاهش می کند،میگوید:" همه فراموش کرده اند که تو چه کمک بزرگی به ما کرده ای.چطور می توانند به این زودی فراموش کنند؟" پسر لبخند میزند و می گوید:" این کار را نکردم تا در یادها بمانم..." دوستش خیلی جدی می گوید :"الان این را می گویی ، وقتی دو روز دیگر حتی من هم تلاش هایت را فراموش کردم فریاد میزنی من همانم که شما را از آن همه سختی نجات داد...شاید لازم است بعضی چیزها را یادآوری کنی ... اگر بدانم و خودم را به نادانی بزنم گناه کرده ام ولی ندانسته هرگز گناهکار نیستم ... وقتی همه فراموش کرده اند دیگر یادآوری نتیجه نمی دهد..." پسر با همان لبخند می گوید :" بگذار فراموش کنند چه فرقی می کند؟ " دوستش آهی عمیق می کشد ، دوقدم فاصله می گیرد و می گوید:" خودت می دانی..." آرام دور می شود.

صدای امواج یکی پس از دیگری به گوش می رسد، کودکان طبق عادت همیشگی شان صدف های ساحل را جمع می کنند و بزرگترها به ماهی گیری مشغولند. پسربچه ای به طرف جوان می آید ، می گوید:" بازوانم را ببین؟ می خواهم ماهی گیر بزرگی بشوم . با چنین بازوهایی می توانم؟" پسر لبخند میزند. زیر لب زمزمه می کند :"البته که می توانی." پسربچه آهی می کشد و می گوید:" هرقدر هم بازوانم را بزرگ کنم هرگز به نیرومندی بازوان او نمی شود..." پیرمرد همیشگی به آنها می پیوندد و می گوید :" قدرتمندی که به بزرگی بازوان نیست ... هرگاه دلی را شاد کردی تو قدرتمند ترین فرد این دهکده ای... " پسرک لبخند می زند اما چهره اش فریاد می زند که آن را توجیهی بیش ندانسته. پیرمرد رو به پسر لبخند می زند و بار دیگر هر دو به امواج خیره می شوند، پسر رویای آینده ای درخشان تر ازاین را در سر می پروراند و پیرمرد به وداعش با جهان می اندیشد خوب می داند که تنها چند قدم کوچک با مرگ فاصله دارد و همینقدر برای زندگی فرصت...

پسر به کودکان کنار ساحل خیره می شود. هر کدام خاک ها را کنار میزنند و سپس به بازو هایشان خیره می شوند و بار دیگر این کار را تکرار می کنند ... احساسی می گوید دنیای کودکانه شان  آسیب دیده است ، بازی هایشان شبیه بازی هایی نیست که خودشان بخواهند؛ تقلید است از کسانی که فکر می کنند از خودشان برترند...

امشب هم صدای دست زدن های پی در پی بلند می شود ، امشب هم همه خوشحالند از پسری ماهیگیر که ماهی بزرگش کفاف همه شان را می دهد... چند شب است که این اتفاق تکرار می شود ...

این روز ها هرلحظه همه تعریف می کنند از قدرت کسی که می تواند بزرگترین ماهی اقیانوس را به سادگی شکار کند...

پسر جوان کنار دریا رو به مردم می ایستد و می گوید:" به مناسبت این چند سالی که توانستیم به خوبی و خوشی زندگی کنیم می خواهم جشنی برپا کنیم... جشنی که در آن بگوییم همه مان چقدر از این صمیمیت خوشحالیم... " عده ای با خوشحالی دست می زنند و عده ای خود را برای ماهی گیری آماده می کنند ، در این میان ماهی گیر بزرگ چندان که باید خوشحال نیست. پسر تاریخ آن جشن را هفته بعد اعلام می کند و مردم همه تلاش می کنند خود را برایش آماده کنند... هفته بعد یعنی دقیقا ده سال بعد از آن طوفان ساختگی که ثروتمندان را از آنجا دور کرد ... همه شادی می کنند اما بعید است اگر کسی حکمت این یک هفته را بداند ...

آن شب، شبی است نه مانند دیگر شب ها... همه منتظر هستند تا مانند هرشب، بزرگترین ماهی گیر امشب نیز بزرگترین ماهی را بگیرد... اما بزرگترین ماهی گیر امشب چند ساعتی دیرتر از همیشه به میدان می آید.

همه با خوشحالی به او خیره می شوند تا اینکه لب به سخن می گشاید:" مردم ، مدتی است هر شب به اینجا می آیم و برای شادی همگان ماهی می گیرم اما دیگر خسته شده ام ..." مدتی مکث می کند و سپس ادامه می دهد :" احساس می کنم بازوانم دیگر قدرت سابق را ندارند..." باری دیگر مکث می کند مردم همه چشمشان را به او دوخته اند و منتظرند سخن بگوید برخی اورا از صمیم قلب دوست دارند؛ بخاطر قدرت دست هایش است...

این بار پسر کمی متفاوت تر از همیشه به حرفش ادامه می دهد:" آخر تلاشم با قوتی که به من میرسد یکسان نیست ... من هرشب بزرگترین ماهی را شکار می کنم اما دقیقا به همان اندازه ای که هرکس مصرف می کند به من میرسد... اینگونه نمی توانم ادامه دهم." پسر آرام از آنجا دور می شود و همهمه ای دهکده را در خود می کشد...

چند روزی از پسر ماهی گیر خبری نمی شود همانگونه که خود گفت دیگر ادامه نداد...

آرام آرام غوغا می شود، همه درباره آن شب حرف می زنند ، همه به آن مرد ماهیگیر حق می دهند، یکی می گوید :" راست می گوید نباید غذای ما با او که قدرت ماهی گیری اش ده برابر ماست یکی باشد..." دیگری می گوید:" سهم او باید بیش از این مقدار باشد..." پسری دیگر می گوید :" به جای غذایی که او به ما می دهد ما هم برایش کار می کنیم..." دوستش می گوید :" آری ، تعداد اتاق های او را در خانه بیشتر می کنیم..." همه تایید می کنند.

در این میان کسی می گوید:" اتاق ها همه پر هستند با خالی کردن یک اتاق یک نفر باید در خارج از خانه ها زندگی کند..." مردی بلند و با افتخار می گوید:" اگر قرار است آن یک اتاق به چنین فرد باارزشی داده شود، من حاضرم شب ها بیرون و با سقف آسمان زندگی کنم." عده ای از جمعیت او را تشویق می کنند.

کسی می رود و پسر ماهی گیر را راضی می کند که بار دیگر به جمع آنها بپیوندد و او نیز این بار نه کاملا راضی اما خوشحال به آنها می پیوندد.

کم کم تمام اهالی تمام نیروی خود را در اختیار پسر ماهی گیر قرار می دهند ؛ کسانی که قدرت زیادی دارند وسایلش را برایش حمل می کنند، بهترین اتاق ها را در اختیار او می گذارند و هرچیزی را اول متعلق به او می دانند و بعد متعلق به خودشان؛ آخر او قدرت بیشتری دارد و لایق آن است.

برخی برای اینکه او سهم غذای بیشتری ببرد از غذای خود می گذرند؛ جالب این است " پسر ماهی گیر چندی است که ماهی نمی گیرد." و اهالی همه در خدمت او هستند.

عده ای از خود می گذرند و هر شب را زیر سقف آسمان می گذرانند، عده ای دیگر میزان غذای روزانه شان را بخاطر او کم می کنند و عده ای بی اهمیت به سنشان تمام نیروی خود را صرف کمک به او می کنند.

مردی می گوید:" شب ها هوا سرد است و نمی توانم اینگونه هر شب را بیرون سر کنم ، شبی از سرما خواهم مرد." عده ای به اعتراض بر می آیند که او چطور حاضر است عرصه زندگی را بر کسی که آنقدر دین به گردنشان دارد تنگ کند، عده ای اورا بخاطر تاب نیاوردن در برابر سختی ها سرزنش می کنند و عده ای دیگر که همراه با جریان حوادث حرکت می کنند بی آنکه کسی را سرزنش کنند و یا اعتراض کنند اتاق کوچک خود را با او تقسیم می کنند.

حالا همه فراموش کرده اند چرا او را آنقدر ستایش می کنند، پسر دیگر ماهی گیری نمی کند، برخی کمک به او را وظیفه می دانند و برخی زندگی را سخت می پندارند و از او گله دارند اما هرگز لب به سخن نمی گشایند ؛ زیرا او کسانی را دارد که برایش بیش از یک انسان ارزش قائلند..." کسانی که اورا می پرستند."

پیرمرد کنار شن های ساحل دراز می کشد ، پسر به طرف او می رود ، می گوید :" چه شده ؟ حالتان خوب به نظر نمی آید..." پیرمرد نفس نفس می زند و زمزمه می کند :" خوب نیستم ..." نفس هایش لحظه به لحظه تند و تندتر می شود، پسر سراسیمه می گوید :" بگذار طبیب بیاورم..." پیرمرد دست پسر را می گیرد و می گوید :" نمی خواهد ، به اندازه کافی زندگی کرده ام... حالا باید بروم ... کسی را ندارم که بخاطرش زندگی کنم..." پسر می گوید :" اینگونه که نمی شود وجود شما برای ما لازم است ..." دستش را از دست پیرمرد جدا می کند. پیرمرد بار دیگر می گوید :" نه ، بگذار ده سال آخر عمرم آخرین خاطراتی باشند که گذرانده ام بگذار زیبایی محبت و تلاش بی توقع در خاطرم بماند... بیش از این زنده ماندن را دوست ندارم ..." پسر سرش را بالا می آورد و به مردم خیره می شود ؛ عده ای در حال ماهی گیری برای آن شب پسر ماهی گیر بودند ، کودکان شن ها را جابجا می کردند و به بازوان خویش می نگریستند ، پدری بعد از مدت ها تلاش و بدست آوردن یک ماهی بالاخره به طرف چادری که در آن زندگی می کنند می رود، بادی سرد می وزد و دختربچه ای از سرما به خود می لرزد پدرش ژاکتش را روی او می اندازد و برای نجات دخترش سرما را به جان می خرد. اشک در چشمان پسر حلقه می زند پیرمرد راست می گوید پس از این زندگی را دیدن ارزشی ندارد...پیرمرد لبخند می زند و پیش از وداع می گوید :" پسر، از تو ممنونم که زیباترین سال های زندگی ام را برایم ساختی..." چشمانش آرام بسته می شوند ...

کسی حق اعتراض به پسر ماهی گیر را ندارد، او با همه فرق دارد وقتی او چیزی را می گوید راست است و چنانچه بگوید کاری نباید انجام شود کسی نباید به سویش برود، آنانکه در سختی زندگی می کنند وهیچ سرپناهی ندارند هرگز نمی توانند حال خود را تغییر دهند ، "ظلم چهره خود را نشان می دهد." ...

                                 .....................................................

ده سال از آن کشتی معجزه آسا می گذرد ؛ پسر اشک چشمانش را با دستش پاک می کند ، زیر لب می گوید :" چشمم کجایش را ندید؟   ایراد آن کشتی چه بود؟"

آن گوشه های پاک و ناب

اینک چه خاکی گشته اند

آن آب زیبا و زلال

باری چه غمگین گشته اند

اینجا دمی پر آب بود

زشتی همه در خواب بود

دیدم پرستش می کنند

آن را که چون ما خاک بود

چشمم کجایش را ندید

ایراد آن کشتی چه بود

ثروت چه جولان می کند

غم بس زبان وا می کند

بس فقر غوغا می کند

ناگه چطور اینگونه شد

فریاد آوردم چرا؟

این بت پرستی تا کجا؟

این درد و مستی تا کجا؟

ثروت پرستی تا کجا؟

دیدم که کشتی خواب بود

آتش میان آب بود

آن آب زیبا و زلال

همچون سرابی ناب بود

فقر عمق ذات ملت است

در عمر خود پر قدرت است

فقر است ثروت آورد

ثروت کجا فقر آورد

دیدم که راهی راه نیست

آری صدا چون ساز نیست

دیدم برای پر زدن

این بال و پر آزاد نیست

چشمت بر این سختی ببند

دست تو دیگر باز نیست

فقر عمق ذات ملت است

جنگت بدان پربار نیست

                                                       ****

عرق را از روی پیشانی اش پاک می کند، کم کم تمام می شود ، از دور نگاهی می اندازد... کشتی بزرگ بود و زیبا، مناسب بود برای نقشه ای که در سر می پروراند...

پسر،خوب می داند این بار هم شاید تنها چند سال زیبایی را در دهکده ببیند ؛ اما هرگز از تلاش باز نمی ایستد، عمرش را صرف ساختن کشتی می کند حتی اگر تمام این خوشی ها تنها چند سال دوام بیاورند... آهی می کشد، زیر لب زمزمه می کند :" هرقدر هم جهت را تغییر دهی آخر به همین مسیر میرسی و با همین مسیر پایان می یابی..."

            " مقصد ،همواره یکیست "...

پایان همین نقطه به آغاز رسیده

این راه از اول به سرآغاز رسیده ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «برای مدتی کوتاه» نویسنده «مریم رستمی لامشکن»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692