داستان «پژواک» نویسنده «محمود خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

khaliliراهروي بيمارستان شلوغ و پر رفت و آمد است. پرستاران تلاش دارند به تعداد بيش‌تري از مجروحان سركشي كنند. بعضي‌ها سرپايي پانسمان مي‌شوند. يك زن خبرنگار دست دختر كوچك هفت – هشت ساله‌ را گرفته و مي‌خواهد با او مصاحبه ‌كند. دخترك در حالي كه اشك‌هايش سرازير است، با هق هق مي‌گويد:

من و نرگس ... داشتیم .... خاله بازی می‌کردیم که ...یکهو مامانی دوید تو اتاق و ما رو کشید بیرون.

با دستش پيراهن پاره و خون آلود خود را نشان مي‌دهد: نزدیک بود ... پیرهن من پاره بشه...

با لب‌هاي آويزان ادامه مي‌دهد: آخرش هم پاره شد.

صداي گريه‌اش بالاتر مي‌رود. پرستاري كه در حال پانسمان يك مجروح است، از شدت ناراحتي سر تكان مي‌دهد و لبش را گاز مي‌گيرد. خبرنگار گونة دخترك را نوازش مي‌دهد و مي‌پرسد: بقيه چه كار مي‌كردن؟

دخترك دماغش را بالا مي‌كشد و مي‌گويد: مامان‌‌‌ نرگس وایساده بود وسط حیاط و جیغ می‌زد... نمی‌دونم چرا کسی دعواش نمی‌کرد؟ ... شاید هم کسی دعواش کرده بود که داشت جیغ می‌کشید.

دخترك با دامن پيراهنش دماغ خود را پاك مي‌كند و ادامه مي‌دهد:

دست مامانی، منو کشید تو کوچه... همسایه‌ها هم اومده بودن... خانم کریمی ... نی‌نی کوچولوش هم بود... سبزه خانم محکم زد تو سرش و ‌گفت هوایپماها همه جا رو زدن... نرگس افتاد گریه... منم گریه‌ام گرفت، اما دوست داشتم هواپیما رو ببینم... نگاه كردم آسمون اما رفته بودن... نرگس بدو رفت و خودش رو انداخت بغل مامانش.

خبرنگار پرسيد: تو و مادرت چه كار كرديد؟

دخترك نگاه غمزده‌اش را دوخت به خبرنگار و گفت: مامانی منو سفت گرفته بود بغل ... اين طوري.

يكباره خودش را به آغوش زن خبرنگار مي‌اندازد. زن كه معذب به نظر مي‌رسد، دست‌هاي حلقه شدة دخترك را به سختي از گردن خود باز مي‌كند. دختر چشم‌هايش را به زمين دوخته و ادامه مي‌دهد: ماماني منو تند تند بوس می‌کرد....

او با انگشت خود بالاي سر و سقف بيمارستان را نشان مي‌دهد و مي‌گويد:  صدای هواپیما باز اومد نزدیک...

وحشت در چهره‌اش پاشيده مي‌شود. كمي به جلو خم مي‌شود و با چشمان دريده و با هيجان مي‌گويد: ترسيده بودم اما ... خواستم سرم رو از بغل ماماني بکشم بیرون ... آخه من تا حالا هواپیما رو نديده بودم... ولی مامانی نگذاشت... یکهو صدای ترکیدنِ بمب اومد و همه خوابیدیم وسط کوچه.

دخترك نقطه‌اي در انتهاي راهرو بيمارستان را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: همه خوابيده بودن وسط كوچه! مامانی منو توی بغل‌اش فشار ‌داد... ديگه نفس‌ام نمی‌اومد... ماماني گفت نازنين چشماتو رو هم فشار بده... اما گوشام زوزه می‌کشید... صدای هواپیما که رفت... با مامانی دویدیم اون طرف کوچه... ولي بازم صدای بمب اومد... يه آتيش بزرگ با دود سياه... یکهو دستای مامانی شُل شد و افتادیم زمین... صداها ساکت شد... ساكت ساكت... انگار هواپیماها رفته بودن خونه‌شون... یک دفعه یادم افتاد که عروسکم جا مونده توی خونه.

دخترك مثل تيري كه از كمان رها شده باشد، در راهروي شلوغ بيمارستان مي‌دود. بي هدف به اطراف خود نگاه مي‌كند. به مردم زخمي و پرستاران نگاه مي‌كند، انگار دنبال چهره‌اي آشنا مي‌گردد. خبرنگار دنبال او مي‌دود. موفق مي‌شود دخترك را سفت و سخت بگيرد، اما او دست و پا مي‌زند و جيغ مي‌كشد. پرستاري با بغض و خشم به طرف خبرنگار هجوم مي‌برد و دختر را از میان دست‌هاي خبرنگار بيرون مي‌كشد. داد مي‌زند: توي اين هير و وير مگه مرض داري سر به سرش مي‌ذاري؟ چي از جون اين بچه مي‌خواي؟ لااقل ببرش توي يه اتاق و كارت كه تموم شد بزن به چاك. ما اينجا كم گرفتاري نداريم كه تو هم ...

با مداخلة سرپرستار از يكديگر جدا مي‌شوند. زن خبرنگار دخترك را به آغوش مي‌كشد و داخل يك اتاق مي‌شوند كه پر از پرونده است. خبرنگار دخترك را روي يك صندلي مي‌نشاند. ليواني آب از روي ميز برمي‌دارد و به او مي‌دهد. دخترك كه كمي آرام تر شده است به اطراف اتاق نگاه مي‌كند و مي‌گويد:

در خونه کنده شده بود... افتاده بود وسط حیاط... دویدم تو اتاق که دیدم سقف نداره! ...همه چیز ریخته بود به هم. عروسکم نبود... خاک و سنگ ریخته بود تو اتاق... مي‌دوني اگه مامانی اینا رو می‌دید چه کار می‌کرد؟

به طرف در اتاق مي‌دود و ادامه مي‌دهد: دویدم بیرون و رفتم سراغ مامانی... اما هنوز خوابیده بود روی زمین... داد زدم مامانی! مامانی پاشو! عروسکم نیست... تازه‌اش هم... یه عالمه خاک ریخته تو اتاق... توی گرد وخاک، مامان نرگس اومد جلو... یه دفعه جیغ كشيد و منو ترسوند... افتادم گریه.... گفتم: چرا مامانی پا نمیشه ببینه عروسکم کجاست؟

ماماني افتاده بود رو زمين و تكون نمي‌خورد... دستای مامانی بیرون بود... چادر نماز سفیدش قرمز شده بود... مامانی این چادر رو خیلی دوست داشت چون می‌گفت یادگار باباست... حالا یادگاری بابا کثیف شده بود... یکی منو بغل زد... یه غریبه بود... داد زدم: ولم کن ببینم اصلاً تو کی هستی؟ من مامانم رو می‌خوام... یه نفر داد زد: یا حسین، یا حسین... من از ترس جیغ زدم... نرگس بلند بلند گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید.

دخترك به زمين چشم دوخته و پيش‌تر مي‌رود. انگار به جسمي دست مي‌كشد كه روي زمين افتاده است. با بغض مي‌گويد: مامانی انگار خواب بود... خواب خواب... همین طوری خوابیده بود تو کوچه و تکون نمی‌خورد... داد زدم مامانی عروسکم مونده تو خونه... مامان نرگس هی می‌زد تو سرش... زنی عروسکم رو آورد اما ... دست و پا نداشت... داد زدم مامانی عروسکم شهید شده... ببین... عروسکم رو گرفتم و دویدم پیش مامانی... چادرش رو زدم کنار و گفتم مامانی ببین عروسکم... اما مامانی سر نداشت... یه دفعه همه چیز سیاه سیاه شد....

دخترك پيش روي خبرنگار بر زمين مي‌افتد. خبرنگار بيرون مي‌زند و داد مي‌كشد: پرستار! پرستار!

يكي از پرستاران به سمت او مي‌دود. خبرنگار آشفته و ترسان  مي‌گويد: يه دفعه غش كرد!

پرستار داخل اتاق را نگاه مي‌كند و به طرف بچه هجوم مي‌برد. خون از دماغ دخترك بيرون زده و رنگ چهره‌اش مهتابي است. پرستار بر سر خبرنگار داد مي‌كشد: بگو دكتر بياد.

خبرنگار بيرون مي‌رود و پرستار، دخترك را روي ميز تحرير اتاق مي‌خواباند. از جعبة دستمال كاغذي چند برگ بيرون مي‌كشد و بيني او را پاك مي‌كند. دست‌ ظريف و كوچك دختر را در دست می‌فشارد تا نبض او را بگيرد. بي‌اختيار قطره اشكي از گوشة چشمش فرو مي‌افتد. دكتر داخل اتاق مي‌آيد و دخترك را معاينه مي‌كند. به پرستار مي‌گويد: مگه اين همون دختري نيست كه مادرش شهيد شده؟

پرستار به علامت تاييد سر تكان مي‌دهد. دكتر جوان با عصبانيت مي‌گـويد: چرا اينجاست؟ ببريد بخوابونيدش روي تخت و

براش سرم بزنيد، خودم الآن ميام بالاي سرش.

پرستار، دخترك را در آغوش مي‌گيرد و همراه با دكتر از اتاق بيرون مي‌زنند. پرستار با بغض مي‌گويد: اين خبرنگار سمج ول كن نبود.

دكتر داد مي‌زند: حالا كدوم گوري رفته؟ اگه اين بچه دچار شوك عصبي بشه و زبونش بند بره يا مشكلي براش پيش بياد اين خبرنگار چه غلطي مي‌خواد بكنه؟ هدف كه وسيله رو توجيه نمي‌كنه.

پرستار چيزي از جملة آخر نفهميد اما به علامت تاييد سر تكان داد. خبرنگار كه همه چيز را شنيده بود، خود را پشت يك ستون پنهان مي‌كند. به عكاس زن اشاره مي‌كند كه به طرف در اورژانس بروند. خودش را با دويدن به عكاس مي‌رساند. ضبط صوت را خاموش مي‌كند و مي‌گويد: يه گزارش توپ گرفتم كه كف همه در بياد.

عكاس كه از ابتدا شاهد همه چيز بوده است، نگاهي به خبرنگار مي‌اندازد و مي‌گويد: مرده شور خودت و اون گزارشت.

عكاس با شتاب از بيمارستان بيرون مي‌رود. خبرنگار در محوطة بيمارستان هاج و واج مي‌ماند. آمبولانس‌ها همچنان مجروحان بمباران هوايي را به بيمارستان مي‌آورند. همراهان چند مجروح، پشت سر زخمي‌ها به بيمارستان هجوم مي‌آورند. شانة يكي از آنها به خبرنگار مي‌كوبد و ضبط ‌صوت از دستش رها شده و بر زمين مي‌افتد. با شنيدن صداي شكستن ضبط صوت آه از نهاد خبرنگار بيرون مي‌آيد.

زني تنها كه سراپايش خون آلود است، افتان و خيزان وارد بيمارستان مي‌شود. شباهت زن با خواهر خودش تکان دهنده است. خبرنگار وسايلش را روي زمين مي‌اندازد و زير بغل زن مجروح را مي‌گيرد. كسي از پشت بلندگوي بيمارستان از مردم درخواستِ خون مي‌كند. دقايقي بعد، خبرنگار در بخش اهداي خون روي تخت دراز كشيده است. 

نویسنده:‌ محمود خلیلی /  از مجموعه داستان: مرده‌ها قصه می‌گویند

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پژواک» نویسنده «محمود خلیلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692