دفتر را باز کردم تا نام یکی از بچهها را برای املا پاتختهای بخوانم اما دیدم که محسن بلند شد و جلوی میز من ایستاد. گمان کردم ضعیفترین دانشآموز کلاس، برای اولین بار داوطلب شده، اما هنگامی که با صدای گرفته، از من خواست اجازه دهم دستشویی برود، نگاهی سر تا پایش انداختم و سرم را تکان دادم. زمانی که از کنارم گذشت، ردی از بوی نامطبوع سیگار بر جای گذاشت که به علت اعتیاد پدرش، عطر همیشگیاش شده بود.
چت از طریق واتساپ