• خانه
  • داستان
  • داستان «خانواده آرمانی» نویسنده «کاترین منسفیلد» مترجم «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

داستان «خانواده آرمانی» نویسنده «کاترین منسفیلد» مترجم «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 seyed abolhasan hasheminejad

آنروز عصر، آقای نیو پیر، برای اولین بار در زندگیش ، درحالیکه دکمه عبور از درب گردان را فشار می داد واز سه پله پهن به سمت پیاده رو پایین می رفت احساس کرد که برای فصل بهار خیلی پیر شده است.بهارگرم مشتاق بی قرارآنجا ودر نور طلایی انتظاراو را می کشید.درمقابل همه، آماده  رسیدن ، دمیدن به ریش سفیدش و بنرمی در آغوش کشیدنش بود.

اما او نمی توانست با بهار روبرو شود، نه،نمی توانست یک بار دیگر ایستادگی کند.ناگاه با گامهای بلند،مثل مرد جوانی براه افتاد. خسته بود، اگرچه آفتاب دیرگاه، هنوزمی درخشید،کنجکاوانه سرد بود، کرخی درهمه جا احساس می شد.انرژیش را ناگهان بطور کامل از دست داد ودیگرتاب تحمل این شادی وجنبش پر شوررانداشت. او راسردر گم کرد. هنوز می خواست بایستد تا بهار را باعصایش روانه کند،تا بگوید : " برو! " این اتفاقا تلاشی طبق معمول برای خدا حافظی،اعلام هوشیاری کامل با عصا به تمام آنها یی بود که می شناخت : دوستان ،آشنایان ، مغازه داران، پست چی ها ورانندگان.اما نگاه شادبه همراه حرکات، چشمک مهربانانه که بنظر می رسید بگوید" من ازهر کدام ازشما قویترم"  رااصلااین آقای نیو پیر نمی توانست مهار کند. خود را به جلو کشید، زانوهایش را بلند کرد مثل این بود که درهوا یی گام برمی دارد که مثل آب سنگین ومنجمد شده است.جمعیتی که خانه را نگاه می کردند به سمت او شتافتند ، ترامواها چکا چاک می کردند و گاری های سبک جرنگ جرنگ،تاکسیها ی  بزرگ چرخ زنان با بی پروایی ازدحام می کردند، بی پروایی جسورانه ای که تنها دررویا ها می شد دید.

در اداره، روزی مثل سایر روزها بود.اتفاق خاصی نیافتاده بود.هارولد تا نزدیک ساعت چهار ازنهاربر نگشته بود.کجا بود؟ مشغول چه کاری بود؟ نمی خواست اجازه دهد پدرش بداند. آقای نیو پیرتصادفا در راهرو در حال  خدا حافظی با یک ملاقات کننده بودکه هارلد سلانه سلانه وارد شد. طبق معمول کاملا سرد، مؤدب ،خندان باآن نیم لبخند عجیبی که زنها اورا جذاب می دیدند.

هارولد خیلی خوش تیپ بود، بمراتب خوش تیپ؛ طوری که تمام مدت برایش درد سربود.هیچ مردی شایستگی داشتن چنین چشمها ، مژگانها و لبها را نداشت ؛غیرطبیعی بود. چون برای مادر، خواهران و پیشخدمتانش  چندان مبالغه نبود که بگویند این محاسن از اویک الهه جوان ساخته است.آنها هارولد را می پرستیدند،اورا برای هر چیزی می بخشیدند؛ او از همان زمانی که سیزده سال داشت و کیف پول مادرش را دزدید، پولش را بر داشت وکیف را دراطاق خواب آشپزپنهان کرد نیاز به بخشش داشت.آقای نیو پیربا عصایش بشدت به لبه پیاده رو زد. او فکر می کرد تنها خانواده اش نبودند که هارولد را لوس می کردند، بلکه همه بودند ؛ او می بایست فقط نگاه کند و لبخند بزند،می رفتند پایین جلوش.بنا براین ،شاید تعجب آور نبود که توقع داشته باشد اداره ،سنت را اجرا کند.هوم ،هوم ،اما این  نمی توانست انجام شود.باهیچ تجارتی - حتی یک موسسه تجاری بزرگ رسمی موفق ،نمی توان با یک دلوایسی جدی یازی کرد. انسان باید یا تمام جسم وروحش را به پای آن بگذارد یا همه آن ،جلو چشمش تکه تکه شود.

 شارلوت و دختران همیشه  درکنار هارولد بودند تا هرکاری برایش بکنند ،باز نشسته شدن ، لذت بردن از گذران زندگی.لذت بردن! آقای نیو پیرناگهان زیرتعدادی ازنخل های کلمی قدیمی خارج  از ساختما نهای دولتی ایستاد !لذت می برد! باد شب ،برگهای تیره را با خش خش ملایم تکان می داد. با خبر ازتمام لحظاتی که امور زندگیش با انگشتان ضریف هارولد ازدست رفته ، ازهم پاشیده ونابود شده بود، درخانه نشسته با انگشتان شستش بازی می کرد؛ هارولد در این احوال لبخند می زد....

چرا اینقدرغیرمنطقی هستی پدر؟ اصلا نیازی نیست که به دفتربروی. برای ما بسیار خجالت آور است  وقتیکه مردم در گفتن اینکه چقدر خسته بنظر می رسی اصراردارند.اینجا خانه و باغ بزرگی است. یقینا می توانی درآن خوشحال باشی و قدرآنرا برای تغییربدانی.یا می توانی کمی سر گرم شوی.

 لولای کودک، آرام آرام با آنها همدست شده بود.: « تمام مردها باید سرگرمی داشته باشند. اگر نداشته باشند زندگی نا ممکن می شود.»

خوب ،خوب! او حتی نتوانست لبخند تلخی بزند وقتیکه دردمندانه شروع به بالا رفتن از تپه منتهی  به خیابان هار کورت کرد،جایی که لولا ،خواهرانش و شارلوت ممکن بود باشند، اگرواردسرگرمی ها می شد، دوست داشت بداند؟ سرگرمیها  برای خانه شهر ،خانه های ییلاقی کنار دریا ،اسب ها و گلفهایشان  و گرامافون شانزده شلینگی  برای رقص در اطاق موسیقی، نمی توانست کار ساز باشد.نه اینکه در این اموربا آنها لجاجت  کند.نه آنها دختران خوش منظر و با هوشی بودند. شارلوت زن برجسته ای بود.برای آنها طبیعی بود که فعال باشند.درحقیقت هیچ خانه دیگری به اندازه خانه آنها مردمی نبود. هیچ خانواده دیگری اینقدرسرگرم نمی شدند. چند بارآقای نیو پیر درحالیکه قوطی سیگارش را به سمت میز اطاق ویژه سیگارکشیدن هل داده بود تحسین های همسر، دخترانش وحتی خودش راشنیده بود .

شما خانواده ای آرمانی هستید ،قربان ،خانواده آرمانی .مثل چیزی که آدم در باره اش می خواند یا روی صحنه می بیند.

آقای نیوپیر جواب می داد:« درست است پسرم .یکی از آنها را امتحان کن؛ فکر می کنم توهم مثل آنها خواهی بود.و اگر علاقه به سیگار کشیدن در باغ داشته باشی.به جرات می گویم .دختر ها را روی چمن خواهی یافت .

به این دلیل است که دختر ها هیچگاه ازدواج نکرده اند مردم اینطور می گویند.آنها می توانستند با هر کسی ازدواج کنند.اما  درخانه هم خوش بودند.دختران و شارلوت خیلی با هم خوش بودند.هوم هوم خوب خوب شاید اینطور باشد.

اما او این بارکه در طول خیابان جذاب هاکورت قدم زده بود به نبش خانه، خانه خودشان رسید. دروازه  کالسکه پس زده شد. نشانهای تازه چرخ ها روی جاده بود. با خانه سفید نقاشی شده ای با پنجره های پهن باز. پرده های توری که بسمت بیرون تکان می خورد.ماهی های آبی یاقوتی، روی تخته زیر پنجره، روبرو شد. در سمت دیگرهشتی کالسکه ،گل های ادریس مشهور در شهر،در شرف گل دادن بودند.توده های گل آبی وصورتی مثل نوردرمیان گستره برگها قرار داشتند. به نظر می رسید،خانه و گلها وحتی نشانه های تازه روی جاده ، به نحوی ، برای آقای نیو پیر ، بیانگر«اینجا زندگی با طراوت است.دختران هستند.»بود.

سالن مثل همیشه  با پوششها ،سایبان ها ودستکش های انباشته روی صندوق های بلوط تاریک بود.از اطاق موسیقی صدای تند،بلند وبی قرارپیانومی آمد.از درون در اطاق پذیرایی  صداها ی نا موزون پخش می شد.

 شارلوت صدا زد :«بستنیها آنجا بود؟»  بعد جیر جیرصندلی گهواره ای.

 اتل فریاد زد: «بستنیها،مادر عزیزم هرگز چنین بستنیهایی ندیده ای.فقط دو نوع.یکی دکه کوچک معمولی بستنی توت فرنگی با تزیینات.

ماریون:« غذا روی هم رفته خیلی بد بود»

شارلوت به آسانی گفت :« هنوزیرای بستنی نسبتا زود است.»

اتل شروع کرد«اما چرا، اگر کسی در هر صورت آنها را داشته باشد......

شارلوت زمزمه کرد «اوه کاملا اینطور است ،عزیزم ».

ناگهان در اطاق موسیقی باز شد و لولا بیرون پرید. تقریبا روبروی آقای نیو پیرشروع به فریاد زدن کرد.

پدرمهربان ! چه ترسی به دلم انداختی !الان به خانه آمده ای ؟چرا چارلزاینجا نیست تا کمک کند کتت را در بیاوری؟

گونه هایش از نواختن موسیقی قرمزشده بود. چشمایش برق می زد.موهایش روی پیشانیش ریخته بود.اوطوری نفس می زد مثل اینکه ازمیان تاریکی دویده باشد. وحشت زده بود.آقای نیو به جوانترین دخترش خیره شد. احساس می کردقبلا هرگز او را ندیده است. آیااولولا بود.نبود؟ اما بنظر می رسید که او پدرش را فراموش کرده باشد،او آنجامنتظرپدرش نبود. نوک دستمال مچاله شده اش را بین دندانها قرار داد وآنرا باعصبانیت محکم کشید.تلفن زنگ زد.آها، لولافریادی مثل هق هق زد و به سرعت ازکنار او ردشد . در اطاق تلفن بشدت بهم خورد و در همین لحظه  شارلوت صدا زد تویی پدر؟

شارلوت بطور طعنه آمیزی گفت : «باز هم خسته هستی؟ » وصندلی چرخانش را نگه داشت و گونه گرم هلو مانندش را جلو برد. اتل موهای براق ریشش را بوسید .لبهای ماریون گوشش را مالید.

شارلوت پرسید: پیاده برگشتی پدر؟

آقای نیو پیر گفت: بله پیاده به خانه آمدم . و در یکی از صندلیهای بزرگ اطاق پذیرایی لم داد.

اتل گفت : چرا تاکسی نگرفتید؟ درآن وقت روز صدها تاکسی هست .

ماریون فریاد زد: اتل عزیزم اگر پدرترجیح می دهد که خودش را خسته کند واقعا دلیلی نمی بینم  که ما دخالت کنیم .

شارلوت ریشخند کرد.« بچه ها، بچه ها؟»

اما ماریون ساکت نمی شد. نه مادر شما پدررا لوس می کنید و این درست نیست . شما باید با او جدی ترباشید . او خیلی شیطان است .چارلوت خیلی به او خندید ،خنده زیرکانه .جلوآینه دستی به مو هایش  کشید. عجب ! وقتی بچه بود صدای لطیف ومرددی داشت ، حتی لکنت زبان داشت  و حالا هرچه که می گوید حتی اگر فقط« جم،لطفا پدر» باشد طنین انداز می شود مثل اینکه روی صحنه باشد.

شارلوت پرسید: «هارولد دفتر را قبل از تو ترک کرد، عزیزم؟ دوباره شروع به تکان دادن صندلی کرد.»

آقای نیوپیر گفت : «مطمأن نیستم مطمأن نیستم . او را بعد از ساعت جهار ندیدم.»

 شارلوت شروع کرد:«  او گفت------»

اما در ،آن لحظه اتل که  صفحات چندتا روزنامه  یا چیز دیگری راچک می کرد،به طرف مادرش دوید وکنار صندلیش لم داد.

« فریاد زداینجا رامی بینی » « منظور من این بود، مامی . زرد ، با سوراخ هایی از نقره ،موافقی؟

شارلوت گفت :«بدش به من ، عشقم.»او کورمال کورمال به دنبال عینک لاک پشتیش گشت وآنرابه چشم گذاشت ، با انگشتان کوچک فربه اش ضربه کوچکی به صفحه زد و لبهایش را غنچه کرد.زمزمه مبهمی کرد. خیلی شیرین از عینکش به اتل نگاه کرد «اما نباید آموزش ببینم.»

اتل بطور غم انگیزی نالید.« نکته اصلی آموزش است. »

بیا مادراجازه بده تصمیم بگیرم .ماریون روزنامه را بشوخی از شارلوت قاپید. با مادر موافقم  او پیرزمندانه فریاد زد« آموزش ارزش آن را بالا می برد.»

آقای نیو پیرفراموش شده ،به لبه پهن صندلیش فرو رفت ودر حال چرت زدن صدای آنها رامی شنید مثل اینکه خواب می بیند.شکی در این باره وجود نداشت  او خسته شده بود؛ کنترلش را از دست داده بود.حتی امشب شارلوت و دخترها برای او زیادی بودند. خیلی زیادی...اما اینکه باتمام مخ خواب آلوده اش میتوانست فکر کند برایش خیلی گرانبها بود.ودر جایی، پشت هر چیزی، اومردقدیمی اندکی تباه شده را می دید.از پله های بی انتهای نردبان بالا می رفت . او کی بود؟

او زیر لب گفت من نباید امشب لباس بپوشم

چه می گویی پدر؟

هان، چی، چی؟ آقای نیو پیر از خواب پرید و به آنها خیره شد. تکرار کرد:« امشب لباس نخواهم پوشید.»

اما، پدر،ما می پوشیم .لوسیل ، هنری داونپورت و خانم تدی واکرمی آیند.

این بنظرخیلی به موضوع مربوط نمی شود.

حالت خوب نیست ،عزیزم؟

لازم نیست توکاری بکنی. چارلز برای چه اینحاست ؟

شارلوت سست شد.«اما اگر تو واقعا قادربه آن نیستی.»

خیلی خوب، خیلی خوب، آفای نیو پیر پا شد وبه اطاق رختکن رفت تا به آن شخص پیرکوچک کوه پیما ملحق شود.

چارلزجوان در آنجا انتظارش را می کشید . مثل اینکه همه چیز به او بستگی داشت. با دقت ،حوله ای را به گرد یک قوطی کنسرو آب گرم تا می زد. چارلز جوان از وقتیکه پسر کوچک صورت قرمزی بود مورد علاقه او بود. به خانه آمده بود تا مراقب بخاریها باشد. آقای نیو پیردرصندلی حصیری کنار پنجره فرورفت .پاهایش را درازکرد وبازی کوچک عصرش را انجام داد.چارلزکه بسختی نفس می کشید واخم می کرد،به جلو خم شد تا سنجاق کراواتش رابردارد.

هوم....هوم...خوب...خوب..کنار پنجره باز، لذت بخش بود. خیلی لذت بخش .یک بعدازظهرملایم. مشغول زدن چمنهای زمین تنیس بودند؛صدای وروور ماشین چمن زنی را می شنید.بزودی دختران مسابقه های تنیسشان را شروع خواهند کرد. با این فکربنظر آمد صدای زنگ ماریون را شنید.آفرین،  شریک ...اوه شریک بازی کرد.اوه،واقعا خیلی زیبا.شارلوت از وراندا زنگ زد.«هارولد کجاست؟»  اتل، یقینن اینجا نیست ،مادر.وابهام شارلوت. «اوگفت ---»

آقای نیو پیرآه کشید. بلند شد ویک دستش را زیر ریشش گذاشت . شانه را از چارلز جوان گرفت  و  ریش سفیدش را با دقت شانه کرد. چارلز دستمال تاه شده، ساعت ،لاک و مهرها  وجلد عینکش را به  او داد.

«کافیه پسرم. » دربسته شد.روی صندلی لم داد.  تنها بود.

و آن یارکوچک قدیمی از پروازهای بی انتهایش که منجر به درخشندگی وفراخی اطاق نشیمن می شد دست برداشت.چه پاهایی داشت. مثل پاهای عنکبوت بود لاغر و خشکیده.

شما یک خانواده آرمانی هستید قربان، یک خانواده آرمانی.

اما اگر این درست بود چرا شارلوت یا دختران ،اورا متوقف نکردند؟چرا او تماما تنها بود بالا و پایین می رفت ؟هارولد کجا بود؟آه، توقع چیزی از هارولد صحیح نبود.عنکبوت کوچک پیر،پایین و پایین رفت . آقای نیو پیراورا درهین وحشتش دید که یواشکی از اطاق غذا خوری گذشت وبه ایوان ، جاده تاریک ،دروازه های کالسکه و دفتررفت.اورا متوقف کنید ،یکی اورا متوقف کند!

آقای نیو پیر خیره شد. اطاق رختکن تاریک  و پنجره بی نوربود. چه مدت درخواب بود؟ او گوش کرد و از میان درزبزرگ خانه تاریک صداهایی از دور دست می آمد . شاید بطور مبهم فکر می کرد  مدت طولانی خوابیده است. فراموش شده بود .تمام اینها چه ربطی به او داشت. این خانه و شارلوت،  دختر ها و هارولد، در باره آنها چه می دانست؟ آنها برای او غریبه بودند. زندگی، اورا نادیده گرفته بود.شارلوت همسرش نبود. همسرش !

 ایوانی تاریک نیمه پنهان با گل ساعتی محزون که بطورغم انگیزی خم شده بود .مثل اینکه آنهم فهمیده بود. بازوهای گرم کوچکی به دور گردنش پیچید، صورتی کوچک و رنگ پریده  بسوی صورتش بالا آمد و صدایی زمزمه کرد.«خدا حافظ عزیزم .»

 عزیزم ! «خدا حافظ ،عزیزم!» کدامیک از آنها صحبت کرده بود؟ چرا گفته بودند خدا حافظ؟  اشتباه وحشتناکی بود.اوهمسرش بود، آن دختر کوچک رنگ پریده ،باقی مانده زندگیش تماما یک رویا بوده است .

بعد در باز شد وچارلز جوان ،ایستاده در نور، دستهایش را به کمرش زد و مثل یک سرباز جوان فریاد زد شام روی میز است قربان

آقای نیو پیر گفت دارم میام ،دارم میام.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خانواده آرمانی» نویسنده «کاترین منسفیلد» مترجم «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692