داستان «عبدالله» نویسنده «حسن برزگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hasan barzegar

چند صخره آنطرف تر ديگر صداي آواز محزون عبدالله را نميشنیدند و كپك هاي كوچك و خال خالي از شدت مستي آوازي شاد ميخواندند و بالا و پايين ميپريدند. از سمت قبله، ارتشی نمناک سرباز هایش را در آسمان منظم میکرد تا با گلوله های خیسشان به سمت او و گله ي گوسفندش هجوم بیاورند. عبدالله خواست زیپ کاپشنش را بالا بکشد اما انگشتانش تنها هوای سرد را قاپ زدند ، یادش آمد زیپ شکسته است ، با ساعد هایش دهانه کاپشن را بست و چوب دستیش را زیر بازوی دست راستش نگه داشت.

سنگی به سمت بزهایی که هنوز بین صخره ها بودند پرتاب کرد و با هاي و هوي بر آن شد تا گوسفند ها را به قسمت هموار كوه حركت دهد. سگ ها در کنارش عو عوی سوزناکی میکشیدند. در دامنه ی کوه ، روی سقف خانه های روستا و درمیان باغ هایی که در قسمت پایینی قرار داشتند مه غلیظی را نسیم حرکت میداد تا روی سر روستا بکشد و آنرا چون نو عروسی بزک کند. وقتی ابرها آسمان را کاملا قرق کردند نور خورشید تقلیل یافت و تنها از میان سوراخ هایی که در میان ابر ها وجود داشت قسمتی از دشت را روشن میکرد ، طوری که انگار برای یک "برگزیده" راه گشوده باشد. قطرات باران آرام آرام روی سنگ های اطراف پای عبدلله میشکستند و یا روی دست و کلاه او ریز ریز میشدند تا اینکه کاملا او را خیس آب کردند. گوسفند ها که حسابی خیس خورده بودند سرهایشان را ما بین پاهای جلویی ها فرو برده بودند و با عجله به سمت خانه و سرپناه میدویدند. سمت قبله ی آسمان که باز شد کم کمک رنگین کمانی بزرگ در آسمان روستا ظاهر گشت.

دقيقا مثل همان روز سرد بهاري و تأثير شگفت انگيزي كه تركيب بوي خاك خيس خورده ی كوه ، عطر علف ها و گل هاي بهاري و بوی سمج و کرخت گوسفندان خيس خورده در ذهن و تن عبدالله گذاشتند و او را به اندازه ي يك زنداني دلتنگ كردند حالا هم از تأثير اتاق كوچك سيد مرتضي و سيخ او كه بر تن آتش گاز پيك نيك گل مي انداخت عبدالله دلتنگ و غمگين شده بود. گچ دیوار مرده و سیاه بود، رد تیر های چوبی روی سقف دیده میشد، سایه ی دودی قدیمی و از دست رفته روی دیوار افتاده بود، پارچه ای آبی و تقریبا پوسیده چهره ی تلخ پنجره را میپوشاند و عکس یک بازیگر زن هالیوودی به دیوار آویزان بود. عبدالله برای لحظه ای به خط سینه های زن خیره شد و از چشمک سید شرم کرد و سرخ شد. چيزي از درون او را بر اين ميداشت كه خودش را از اين اتاق و تور سيمي حرف هاي سيد آزاد كند اما تواني براي فرار نداشت. سيد نئشه از ترياك بود و دود غليظ را از مجرا بيني و دهانش به بيرون فوت ميكرد ، شبيه كوه آتش فشاني بود كه براي روستايي فقير نشين خواب مرگ ميديد. خوب كه حالش به جا آمد دوباره رشته ي كلامش را دور قلب عبدالله محكم كرد و اينگونه گفت:

  • ببين عبدالله جونم تو خيلي آدم زحمت كش خوبي هستي. به همين بركت قسم كه يه بچه ي گلي مثل تو ديگه كمتر پيدا ميشه ولي اين حرومزاده يه كثافت بيشرفه، تو نبايد بهش اجازه بدي پولت رو بالا بكشه! ميگي باهاش حرف زدي درست ، ميگي گفته تا يك ماه ديگه كار كني بعد پولت رو پس ميده درست ولي من ميدونم كه اين بابا چقدر دیوث و چاخانه! يك ماه كه سهل اگر يك سال ديگه هم اينجا بموني و براش گوسفند هي بدي هم از پولت خبري نيست.... فكر ميكني براش كاري داره؟ ميدوني كه پسرش افسر كلانتريه؟ يه زنگ ميزنه به پسرش ، اون هم با دوستاش مياد اينجا و تو رو به جرم مهاجرت غير قانوني دستگير ميكنن و ميفرستنت افغانستان... اونوقت کون تو بدبخت این وسط میسوزه و اونه كه به ريش تو ميخنده!... هان چیه ؟ بازم نمیخوای به حرفای من گوش کنی؟

سيد به چشم هاي بي رمق عبدالله خيره شده بود و از واماندگي او لذت ميبرد. عبدالله مانند گوسفند پيري كه در لحظه آخر در چشمان گرگ خيره ميشود خودش را در كنار سيد عاجز احساس ميكرد. سید میدید که دندانش خوب به گوشت عبدالله گیر کرده است. عبدالله در انتهای رویا های خود ایستاده بود ، آنجایی که انسان از خود سوال میکند برای کدام رویاها زیسته ام ؟ برای رویا هایی که انسانی دیگر میتواند آنها از من برباید؟ انسان پنجه میکشد ، خود را به دیوار میکوبد و از اعماق وجود نعره میکشد تا اندکی از رویاهش را برای خود نگه دارد. این جنگی است برای زندگی ، برای آنچه به انسان ارزش میدهد و بر دیگران برتری میبخشد.

چند سال پیش در کنار مردان پیر و جوان دیگر با قلبی استخوانی و آرزو های بزرگ برای اندکی بیشتر زنده ماندن و شاید چندی زندگی کردن از میان کوه ها ی سخت و خشن گذشته بود تا خود را به ایران برساند. از هر گردنه ی کوه که میگذشت صدای جیغ زنی ، فریاد مردی ، شلیک گلوله ای ، انفجار بمبی و درد بی سوادیش را جا میگذاشت تا چشم های یخ زده ی خود را با رویای آینده گرم کند. پشت سرش افغانستان میماند و جای چکمه ی آمریکایی ها ، مزرعه های خشخاش ، چهره ی مهیب تروریست ها ، جسد هایی که در آتش میسوختند ، انسان های گرسنه ای که هنوز امیدوار و  مغرورند ، صدای اذان مناره ها و شهر هایی که هنوز به پرواز پرندگان دلخوشند. به تهران که رسید چهره ی ساختمان های تهران از آواز دردناک او گل انداخت. شهر هر روز بزرگتر میشد تا دست های عبدالله زبر تر و پر ترک تر شوند. فروشگاه ها پر از کالاهای رنگارنگی میشد که حاصل رنج عبدالله بودند. در هر شادی بی دوام مردم ذره ای از زجر او مخفی شده بود_ شاید به همین خاطر است که ما دیگر نمیتوانیم واقعا شاد باشیم و از چیزی به معنی واقعی لذت ببریم چون در پس هر زیبایی جهان ما زشت ترین درد های عظیم انسانی نهفته شده است _ آنقدر از این کار به کار دیگر دنبال پول گشته بود تا چوپان " کور احمد " در یکی از روستا های دور زنجان شد. قرار بود هفت ماه برای او گوسفند بچارند و ماهی یک میلیون تومان پول بگیرد. با پول هایی که تا آن موقع به افغانستان فرستاده بود سمیه را برایش شیرینی خورده بودند و حالا او تصمیم گرفته بود برای همیشه به آغوش عروسش و سرزمین خود بازگردد اما حالا بعد از هفت ماه کار کردن و بیابان گردی کور احمد حاضر نبود پول سه ماه آخر کار او را بدهد.

عبدالله هیچ وقت به مدرسه نرفته بود ولی آرزو داشت بتواند سواد یاد بگیرد تا کتاب بخواند و از آنچه در اطرافش میگذرد سر در بیاورد. آنچه تا کنون آموخته بود حاصل گفته های ریش سفید ها ، پای منبر نشستن در مساجد و حرف هایی بود که در تلویزیون ایران میزدند. دیگر برای آنچه عبدالله از زندگی میخواست دیر شده بود  و او همه ی آنها را فراموش کرده بود ، فقط به ظلمی که به او روا میشد فکر میکرد. همیشه با خود می اندیشید سزاوار این همه زجر و سختی نیست و فقط آنرا بخشی از تقدیر خود میدانست که خداوند برای بندگان برگزیده اش رقم میزند اما حالا فقط میخواست حق خود را پس بگیرد. سید هم از نگاه های پر شرر او این را خوب فهمیده بود.

  • عبدالله خوب گوش بگیر ببین میخوام چی بگم... من که نمیگم خدای نکرده از اون دزدی کنیم ، فقط میگم حقت رو ازش پس بگیر! من نمیذارم اون بی شرف حق تو رو بخوره ، خودم دیدم چقدر واسش زحمت کشیدی ، منم یه روزی ازین بی پدر زخم خوردم و کلی ازش پول طلب دارم، گوسفند ها رو میفروشیم، تو هم سهم خودت رو برمیداری، اگر از پولی که ازش طلب داری بیشتر شد اصلا صدقه بده بره!... ببین دروغ چرا ، من چند روز پیش سگهاش رو چیز خور کردم! دیگه امشب ترتیبشون داده میشه. تو هم راه و چاه دامداری اون رو خوب بلدی!... اون کثافت امشب هم با رفیقاش جمع شدن و نجسی میخورن، اگر ما ساعت سه ، سه و نیم بریم سروقتش اصلا روحش هم خبر دار نمیشه که بخواد کاری بکنه. خیلی آروم گوسفند ها رو از دامداری میکشیم بیرون و توی بیابونی اطراف بار ماشین میزنیم! به خدا عین آب خوردنه، قرار نیست حتی از دماغ کسی خون بیاد!... یالا عبدالله ، حرفی بزن ، ما فقط امشب رو وقت داریم!

مدت ها پیش وقتي عبدالله در شهر دود و ماشين ( تهران) بساطش را روي سنگ فرش هاي جلوي بانك پهن ميكرد با ديدن هر زن قشنگي كه از مقابلش ميگذشت نگاهش را ميدزديد و چهره ي آفتاب سوخته ي سميه با آن مو هاي مشكي بلند و چشم هاي ميشي را متصور ميشد. خودش هرگز سميه را نديده بود ولي از حرف هاي مادرش پشت تلفن او را اينگونه در ذهنش نقاشي ميكشيد. به خورشيد مغروري كه اشك پيشانيش را در می آورد فحش ميداد و فكر ميكرد كه همين آفتاب که با او نامهربان است بر فراز روستا هاي دور قندهار هم ميتابد و بر سر كوچك سميه دست نوازش ميكشد ، سري كه دو سال بود آرزوی بوسیدن آن را داشت. از تصور تن ظریف و کوچک آن دختر بچه ی یازده ساله غرق در شور شهوانی میشد ، به دست های تیره خود فکر میکرد که روی تن سفید او کشیده میشوند و بوسه هایی که از روی گونه ی او برمیدارد. در آن خیالات چشم های عبدالله غمگين میشدند ، مانند خاورميانه كه هميشه در آتش تعصب و جنگ ميسوزد ، مانند باغ هاي پرتقال سوخته ي فلسطين ، مانند آواز هاي حزن انگيز چوپانان در كوه هاي قندهار و مانند چشمان دختربچه اي كه هنوز هوس بازي در سر دارد ولي مادر ميشود. دلش ميخواست مانند اين دختر و پسر ها روزي دستان سميه را در دست بگيرد ، در آن خيابانها قدم بزند و آنقدر از ته دل بخندند كه فراموش كنند كه چه رنجي را به دوش ميكشند. نگاهش روي دست هاي آهكي مردمي ميماسيد كه با كيف هاي پر از پول از بانك خارج ميشدند و با نگاه هاي كج كجكي از كنار او و بساطش عبور ميكردند. از فروش هر پيراهن برايش سه هزار تومان باقي ميماند و چقدر راه بود تا سی ميليون توماني كه خوابش را ميديد ، پولي كه با آن ميخواست براي هميشه به سرزمين خودش بازگردد. در آن شهر كه همه مانند او انسان بودند يك غربتي بود ، يك بي شناسنامه و بي هويت ، اگر زير ماشيني كشته ميشد يا كنج خياباني از سرما ميمرد براي كسي مهم نبود كه عبدالله چه كسي بوده و چه رويا هاي دور و درازي در سر داشته است. فكر ميكرد هركجا جز سرزمين اجداديت باشي انسان نيستي و همه تو را به چشم يك مزاحم و حشره ی موزي نگاه ميكنند. آدم تنها در خاكي كه متولد ميشود ميتواند سرش را بالا بگيرد و آزادانه قدم بردارد. وقتی ماشین های حمل پول با آن مردان تفنگ به دست جلوی بانک می ایستاد با خود فکر میکرد اگر اين پول را زودتر بدست بیاورد ميتواند به خانه و محله اي بازگردد كه همه او را با نام كوچك صدا ميكنند اما همیشه تنها در رویا این پول ها مانده بود.

عبدالله مانند کوه یخ منجمد و سرد بود. باید تصمیم میگرفت و چاره ای جز آن نداشت. اگر از پولش میگذشت و به تهران باز میگشت باید چند ماه دیگر کار میکرد تا دوباره پول مورد نیازش را به دست آورد و خدا میدانست که چه زجر های دیگری در انتظارش است. پانزده روز بود که ساعت ها مقابل دامداری کور احمد مینشست ، بار ها به او تلفن میکرد ولی هیچکس محل سگ به او نمیگذاشت و تنها جوابی که میشنید این بود : « فعلا از پول خبری نیست، برو بعدا بیا! » اما خوب میدانست از فروش بره های گوشتی چقدر کور احمد پول به جیب زده است. وقتی میدید کور احمد با دیگران ترکی صحبت میکند و میخندند او فکر میکرد ضعف و حماقتش را مسخره میکنند و در دلش کینه ی کور احمد را انباشته بود.  

لب های تیره و ترکیده اش را به هم فشرد، خون هم در رگ هایش تیره شده بود و فقط همین کلمه را گفت:

  • برویم!

شب چون گرگی سیاه تن آسمان را دریده بود و قطره های درخشان خونش روی تنش میدویدند. چند ابر سمج حضور ماه را از آسمان میزدودند. باد بوی غمگین پاییز را در میان درختان میچرخاند و صدای زاریش را در گوش های عبدالله و سید پر میکرد. از دور دست و در میان درختان شغال ها زوزه میکشیدند و مرثیه ای شبانه را فریاد میزدند. عبدالله با قدم های مستحکم در کنار سید حرکت میکرد. غروری اجدادی زیر پوست تیره رنگ خاورمیانه ایش میخزید، شبیه موژیکی بود که برای اینکه خانواده اش از گرسنگی نمیرند باید به شکار خرس میرفت. فراتر از ترس، حس جنگجو بودن و مردانگی تنش را میلرزاند. سرمای پاییز روستا را خفه و ساکت تر از همیشه کرده بود. شب ها چون مو های سیاه سمیه بلند بودند و مردمان روستایی که ماه ها زیر گرمای طاقت فرسا کار کرده بودند حالا مانند کودکانی شیر مست در آغوش این زن زیبا آرام میخوابیدند. چند برگ سرخ و رها شده زیر پاهای آنها صدا میکرد، سید هم آرام آرام جزئیات نقشه اش را برای عبدالله شرح میداد ، اینکه باید عبدالله پشت اتاق کور احمد نگهبانی میداد تا اگر او از خواب بیدار شد صدای او را ببرد ، اینکه باید از چه راهی گوسفند ها را به بیرون روستا حرکت میدادند و اینکه کسی بیرون روستا با ماشین منتظر آنهاست. عبدالله هم از دامداری کور احمد برای سید گفت ، که مبادا بره های کوچک را در گوسفندان رها کند چون سر و صدا به راه می اندازند و اینکه چگونه بدون دردسر میتواند قفل در دامداری را باز کند.

پاییز که با تمام قوایش روی گلوی تابستان خنجر کشیده بود حالا به دست های آن دو مرد سیاه پوش قدرت میبخشید.

پای دیوار دامداری که رسیدند از سگ ها خبری نیود ، آنها صدایشان را جایی روی خاکها گم کرده بودند ولی هنوز صدای مرثیه خوانی شغال ها از میان دره ها و باغ ها به گوش میرسید. عبدالله از سمتی که دیوار کوتاه تر بود خودش و سید را به داخل حیاط دامداری کشید. هوا سرد بود و گوسفند ها تنها میتوانستند درون آغل ها برای سیاهی شب ناله و نجوا کنند. سید نخست به سمت قفل در دامداری رفت تا آنرا باز کند ، عبدالله هم طبق قرارشان از نردبام بالا رفت تا دم در اتاق کور احمد که روی پشتبام قرار داشت بختک خواب مستانه ی او بشود.

ترس در دلش مرده بود. از اینکه قرار بود به پول های خود برسد شهامتی هیجان انگیز داشت. از پنجره ی اتاق به کور احمد که در خواب عمیق بود و از شدت خستگی خر و پف میکرد خیره شد. شدت هوس رانی صورت تراشیده اش را زود پیر کرده بود. نفرت عبدالله از کور احمد از همیشه بیشتر شده بود ، به او شبیه یک گناهکار و مردی نفرینی نگاه میکرد. در تابستان وقتی زمین از آسمان قطره ای آب گدایی میکرد و خورشید چون مأمور عذاب جهنم به وسط سینه ی آسمان قلاب میشد او گوسفندان را به زیر سایه ی درختان کنار رودخانه برای استراحت میبرد. برای غسل و حمام مجبور بود از آب رودخانه استفاده کند. در آب رودخانه که میپرید آب دامن خیس و سردش را دور او میپیچید و روی بازو ها و سینه اش بوسه میزد. از شنیدن صدای نسیم خنکی که در میان درختان گشت میزد لذت میبرد و خنکی آب رودخانه را روی بدن دم کرده اش دوست داشت. وضو میگرفت و مشغول نماز خواندن میشد. مدتی را هم به دعا و استغفار به خاطر گناهانش میگذراند. بیشتر از هرچیز از فکر های شهوت آلودی که برایش تولید میشد شرم میکرد. فکر میکرد که بیشتر ایرانیها بی غیرت و گناهکارند که اجازه میدهند چهره و بدن زن هایشان دیده شود و او را دچار گناه میکنند. همیشه اخبار جدید برایش جالب بود و از کور احمد در مورد آنها سؤال میکرد اما موضوعی که بیشتر از همه او را بر سر ذوق می آورد خبرهایی بود که از حرکت های تروریستی در اروپا منتشر میشد. از اینکه میدید اروپایی ها و آمریکایی ها هم طعم ناامنی که با دستان خود به افغانستان آورده بودند را میچشیدند خوشحال میشد. اخیرا شنیده بود یک تروریست در فرانسه با کامیون به دل مردمی که در حال جشن و پایکوبی بودند زده و سپس با تفنگ هم به آنها شلیک کرده بود. بسیاری از آن مردم که حتما با بدن ها نیمه عریان مشغول رقص و مصرف مشروبات الکلی  بودند کشته شده بودند. او غربی ها را کافران و گناه کارانی میدانست که خداوند همانطور که با عذاب خود زمانی قوم عاد ، ثمود و مدین را نابود کرده بود حالا هم به وسیله ی این تروریست ها عذاب خود را بر آنها نازل میکرد. فکر میکرد فقط یک تروریست میتواند از این گناهکاران انتقام خدا را بگیرد چون خداوند که خود نمیتواند به روی زمین بیاید و حکمش را اجرا کند، باید یک نفر از دل مردم ، یک برگزیده ، مرد خدا روی زمین بشود. عبدالله مطمئن بود که از هر گناهی پاک است و به خاطر تمام گناهانش استغفار کرده ، دلش میخواست بتواند روزی روی لب های خدا خنده بنشاند.

هر وقت که کور احمد از یک پهلو به پهلوی دیگر میچرخید نفس در سینه ی عبدالله حبس میشد و با چشم های رک زده به او مینگریست تا اگر مبادا از خواب بیدار شود به سمتش حمله کند. در حد جنون ترسیده و آشفته بود. سید گوسفند ها را به حیاط هدایت میکرد و هر لحظه صدای بَه بَه گوسفند ها بلند تر میشد ، این صدا ها عبدالله را عصبی میکرد. به تفنگ کور احمد که به دیوار آویزان بود خیره شد ، فکر کرد اگر کور احمد متوجه دزدی شود و به تفنگ حمله ببرد میتواند به راحتی او را بکشد. او کور احمد را گناهکار و فاسد میدانست ، بارها شاهد زنا کاری و شراب خواری او بود ، میدید که هیچ وقت نماز نمیخواند و از همه مهم تر نفرتی عظیم را نسبت به او در قلبش احساس میکرد. تصمیم خود را گرفت ، با خود گفت من برگزیده هستم و میتوانم انتخاب کنم چه کسی باید بمیرد. به دست های خود نگاه کرد ، به دست های قوی مرد خدا که میلرزیدند. چاقو اش را از جیب کاپشن بیرون آورد و تیغه ی آن در نوری از دور دست درخشید. درب آهنی اتاق با صدای جیغ زنی باز شد ، مو به تن عبدالله سیخ بود و عضلاتش شدیدا منقبض میشدند اما کور احمد تنها پتو را روی سینه اش بالاتر کشید. هوای دم کرده اتاقک با بوهای ناخوشایند از گلوی او پایین میرفت و ریه هایش را مملو از زندگی میکرد. دست ها عبدالله سریع شروع به حرکت کرد ، لبه ی تیز چاقو تاریکی اتاق را شکافت ، هوای راکد آنرا برید و روی گلوی کور احمد که پر از زندگی بود فرود آمد. چشم های کور احمد برای لحظه ای باز شد و از پشت دندان هایش تنها این کلمات شنیده شد « تو رو خدا نه ! ». باران خون این بار از زمین به آسمان میبارید. تن کور احمد که چند ساعت پیش پر از شهوت ، خواستن ها و قدرت بود حالا بدون سر میلرزید و تکان های سختی میخورد تا به چشم های بی تفاوت عبدالله بگوید که هنوز میخواستم زندگی کنم. خون صورت و دست های عبدالله را سرخ کرده بود. در چشم هایش حالتی وحشت انگیز دیده میشد ، انگار خودش پیش از کور احمد مرده باشد. او حالا خوب میدانست که مرد خدا نیست و فقط یک شکارچی لعنت شده ی خرس است.

خون سراپای عبدالله را فرا گرفته بود و خودش مات و مبهوت بود که پیش سید باز گشت. سید که تا آن زمان تمام گوسفند ها را در داخل حیات دامداری جمع کرده بود و شدیدا عصبی به نظر میرسید هراسان به عبدالله رو کرد :

  • پدر سگ چیکارش کردی ؟
  • کشتمش!... ترسیدم که بیدار بشه... نه!... فقط کشتمش!... دیگه نمیتونه کسی رو خبر کنه...

سید آنقدر کلافه و عصبی بود که چیزی به فکرش نمیرسید ، تنها چاقوی خون آلود را که هنوز در دستان محکم عبدالله بود با زور از دستش در آورد و به او گفت که داخل کوچه برود تا با کمک یکدیگر گوسفند ها را به مکان از پیش تعین شده هدایت کنند. عبدالله به آسمان نگاه میکرد ولی هیچ ستاره ای نمیدید. لایه ای از ابرهای تیره روی لب آسمان کف کرده بودند. به اتاقک کور احمد فکر میکرد که دیگر صدای خنده های خس خس دار او در آن نمیپیچید و تنها یادگار های دود سیگار او را به یاد می آورد. حالا تن چاق و فربه او بدون سر ، بدون هیچ رویا و آرزویی درون اتاق افتاده بود و از بوی خون و تعفنی که رفته رفته در هوا متساعد میکرد تنها برای آرزو های حشرات و خزندگان قرعه میکشید.

گوسفند ها را به بیرون روستا هدایت کردند. بخت با آنها یار بود که هیچ رفت و آمدی در آن موقع شب روستا به خود نمیدید. در میان صحرا و از روی سنگ هایی که آرام و سخت خوابیده بودند دو چشم روشن ماشین خاور برای آنها راه گشوده بود. دو نفر مرد ناشناس در کنار ماشین منتظر آنها بودند ، عبدالله از حضور آن غریبه ها وحشت کرد ولی میدید که راهی جز تبعیت کردن از سید ندارد. گوسفند ها را جمع و متراکم کرده بودند و با هر زحمتی که بود پشت ماشین خاور بار میزدند. عبدالله از بوی خون آلود دستانش خجالت زده بود ، از خورشیدی که بزودی طلوع میکرد و جنایتش را برایش آشکار میکرد و از صدای شغال هایی که از سر شب انگار برای کور احمد مرثیه میخواندند. گوسفند ها را که بار زدند عرق از تن هر چهار تنشان سرازیر بود. سید به عبدالله گفت که در پشتی خاور را ببندد. عبدالله وقتی داشت درب را میبست فکر میکرد که بزودی تمام این ماجرا ها تمام خواهد شد و او میتواند به افغانستان بازگردد ، دیگر پس از این لازم نیست آواره ی دیار غربت باشد و خاطره ی وحشتناک این شب نیز به زودی فراموش خواهد شد. زمانی که عبدالله برگشت تا همراه سید سوار ماشین شود یکی از آن دو مرد غریبه با تمام قدرت با چوب دستی به سر او کوبید ، سر عبدالله هم به شدت به اتاقک خاور خورد و شکافته شد. عبدالله به زمین افتاد و جوی باریک خون از لب و پیشانی او جاری شد ، چشمانش سیاه شده بودند و دیگر هیچ جا را نمیدید. چند ضربه محکم دیگر به سر و صورت او فرود آوردند تا مطمئن شوند دیگر نمیتواند نام کسی را به زبان بیاورد، سید هم چاقوی خود او را در سینه اش نشاند و قلب او را که دیگر توانی برای تپیدن نداشت خاموش کرد. عبدالله روی تیغ ها و سنگ ها تکانی خورد ، آهی کشید و برای همیشه خاک سرخ افغانستان و تن گرم سمیه را فراموش کرد. رویاهای شیرینش روی چشمان گشوده اش آرام یخ میبستند.

عبدالله مرده بود، مانند تمام کسانی که زیر چرخ های آن راننده کامیون در فرانسه مرده بودند ، مانند تمام کسانی که در انفجاری انتحاری در کابل میمیرند ، مانند مردان و زنانی که گوشه ی خیابان های تهران میمیرند، مانند عرب ها ، سیاه پوست ها ، کرد ها و آنانی که برای عدالت میجنگند، مانند کور احمد که حالا مگس های گیج پاییزی روی گلوی خون آلودش جمع شده بودند و مانند تمام آنها نمیخواست اینقدر زود بمیرد. ولی هنوز صدای آواز حزن انگیز او در میان کوه ها و صخره ها به گوش میرسد و در میان صدای کپک های خال خالی ناپدید میشود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «عبدالله» نویسنده «حسن برزگر»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692