تازه چشمانش گرم شده بود و پلکهای سنگینش را روی هم گذاشته بود که تنُ صدای بلند و نازک خانم مهربان پرستار بخش زایشگاه از انتهای راهرو خوابش را می پراند.باز خرده فرمایشات همیشگی با نظافتچی.
چت از طریق واتساپ
تازه چشمانش گرم شده بود و پلکهای سنگینش را روی هم گذاشته بود که تنُ صدای بلند و نازک خانم مهربان پرستار بخش زایشگاه از انتهای راهرو خوابش را می پراند.باز خرده فرمایشات همیشگی با نظافتچی.
رحمت الله، دهه چهارم زندگیش را پشت سر گذاشته بود که یکدفعه هوایی شد و از صبح تا شام از کانادا حرف میزد. با بقال، با شاطر، با عطار و با دکتر جهانگیری که از دوران کودکی با هم همکلاسی بودهاند.
یاد روزی افتادم که با دوربینم دوره افتاده بودم تا سوژههایم را لابلای خرابیهای جنگ پیدا کنم. پیدا کردم. بیشتر از آنچه تصور میکردم. مثل تمام خبرنگارها به هر چیزی که جلویم بود به چشم طعمه و خوراکی برای نوشتن متن و مقاله در روزنامه نگاه میکردم.
پانی و پِنی و دوستانش هر روز به خوبی و خوشی به مدرسه میرفتند و در آنجا خیلی خوشحال بودند. یکی از همین روزها که در حیاط مدرسه بازی میکردند؛ ناگهان آهوی خالخالی را دیدند که در گوشۀ حیاط افتادهاست؛ پِنی سمت آهو دوید و بقیۀ دوستانش هم دنبال او رفتند.
وقتی شنیدم که پمبروک پیر خواسته تا مرا ببیند، گمان کردم که یا در مورد خرید و فروش ملک به مشکل خورده است یا پسرش قانون شکنی کرده و از من کمک می خواهد. این روزها اخبار پسرش را می شنیدم که چه بی محابا ولخرجی و تمام روز را در قمارخانه اطراق می کند.
_سارا، سارا بلند شو خواب بد دیدی.
چشمهایم را باز میکنم. رضا با یک لیوان آب بالی سرم ایستاده است.