داستان «برج انتظار» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hamid neisi

باد با دستان نیرومندش خاک را روی شهر پخش می کند و به صورت مردم سیلی می زند. پیرزن کنار پنجره نشسته، قوری را از روی سماور برمی دارد و مشغول چای ریختن می شود، برمی گردد به طرف پیرمرد که هنوز روی تخت دراز کشیده: “امروز دوشنبده؟”

پیرمرد می چرخد به پهلوی چپش و همانطور که بدنش را می کشد:

ها، مگه خبریه؟”

پیرزن با دستانش پستان های افتاده اش را جا می اندازد و گیسوانش که همیشه عطر ملایمی از سدر و حنا در خانه می پراکند را مرتب می کند و می خندد:

می خوام براش غذایی که دوس داره رو درست کنوم”

برا کی؟”

برا پسرمون، جواد، امروز گفته میاد”

پیرمرد با ابروهای در هم کشیده از روی تخت پایین می آید و می رود روبروی پیرزن می نشیند . پنجره را کمی باز می کند و صدایش با باد می رود:

می خوام نیاد”

باد موهای سفیدش را از روی طاسی های سرش پس می زند و پرده رقص کنان موج بر می دارد، پنجره را می بندد.

مرد، تو رو خدا دس بردار”

مگه مو کاری کردوم، او بی احترامی کرد”

پسر روبروی پیرمرد و پیرزن نشسته بود و انگشت اشاره اش را روی دهانه ی لیوان می چرخاند و سرش پایین بود.

پس چرا چایت نمی خوری؟”

پسر به چشمان خاکستری پیرزن نگاه کرد:

میخوروم ننه”

و صورت لاغر و کشیده اش را برگرداند طرف پیرمرد:

ای خونه الان چه قیمته؟”

خونه ی ما؟”

ها، همین خونه”

برا چی؟ مو که نمی خوام بفروشمش”

پسر پاکت سیگار را از توی جیب پیراهنش در آورد و بلند شد رفت داخل حیاط، پیرمرد رو به پیرزن کرد:

ای چشه ؟از موقعی که اومده دمغه”

حتما از کار خستیه”

و پیرزن ظرف های چایخوری را جمع کرد.

زن تو نمی دونی چشه؟”

پسر وارد هال شد و جواب پدرش را داد:

مو می خوام بروم”

کجا بری؟”

خارج، بیرون از ای کشور”

مگه پول و پله ای جور کردی؟”

گفتوم اگه بشه ای خونه رو بفروشیم”

خو، مو و ننه ات چه کار کنیم؟”

خونه کرایه می کنین”

مو تو خونه کرایه ای بشینوم؟”

تو نمی خوای پسرت به جایی برسه؟”

تو اگه عرضه داری خودت کار کن و به جایی برس”

با کارگری کردن مگه میشه پول جمع کرد؟”

ها میشه، چرا نمیشه”

یعنی نمی خوای کمکوم کنی؟”

مگه تا حالا کی کمکت کرده؟ به غیر از مون بازنشسته”

پسر عرض هال را می رفت و برمی گشت و حرف می زد. رفت طرف در هال:

ننه کجا میری؟ بمون برا ناهار”

پسر دم در هال کفشهایش را پا می کرد:

مو دیگه غلط کنوم بیام اینجا”

جواد ننه مگه آقات چی گفت؟ خو راس میگه”

تو هم طرف شوهرتی ، باشه”

در هال را محکم بست و رفت.

پیرزن لیوان چای را می گذارد جلوی پیرمرد:

جمعه که نبودی اومد سری بهم زد ، گفت می خواد بیاد دس بوسی”

چرا به مو نگفتی که اومد”

گفتوم ناراحت میشی، برا همین گذاشتوم سر موقعش”

پیرمرد چای را جرعه جرعه می نوشد و به چروک های عمیق صورت پیرزن نگاه می کند، هنوز شادابی زمان دختری اش را در آنها می بیند.

آقا ببخشید میشه یه بلیط برام بگیری؟”

مرد سرش را بلند کرد ، دختری با موهای بلند طلایی که از گرما لپ هایش گل انداخته بودند و از روژه لبی که زده لب هایش برق می زدند روبرویش ایستاده بود:

شما هم از فیلمای بزن بزن خوشتون میاد؟”

دختر به چهره ی آفتاب سوخته ی مرد خیره شد و سکه ای ده ریالی به طرفش گرفت و گفت:

مگه ایرادی داره؟”

نه، برام جالبه”

پیرمرد به چشم هایش که خیره می شود ، می بیند که پیرزن هم به او نگاه می کند، می خندد، دندان هایش درشت و همچون سبیلش سفید هستند، پیرزن دستان چروکیده اش را روی دست های پیرمرد می گذارد:

تو رو خدا، بد خلقی نکن ، به خاطر مو”

لبان خیس پیرمرد روی دستان پیرزن می نشیند، لیوان چای را از جلوی پیرمرد برمی دارد:

وقتی اومد اصرارش کن شو بمونه”

تنها میاد یا با زنش؟”

زنش رفته اهواز برا دکتر”

بهتر، او نباشه بهتره”

پیرزن لیوان را پر می کند و توت های خشک را می گذارد جلویش:

راسی، میدونی امروز چه روزیه؟”

نه ولا، اصلا روزا از دسوم در رفته”

عزیزوم خوب یادشه، جمعه برا همین اومده بود”

برا چی؟”

که بگه امروز که سالگرد عروسیمونه میخواد بیاد”

پیرزن می رود روبروی گلدان شمعدانی می ایستد و دستی به آنها می کشد:

ای رو پارسال برا سالگردمون گرفت، یادته؟”

به برگ های زرد شده دست می زند:

نگاه کن، از بسکی بهش نرسیدوم برگاش زرد شدن”

و می رود داخل آشپزخانه، گوشت چرخ کرده را که از فریزر در آورده می گذارد توی ماهیتابه و ماکارونی ها را از کابینت در می آورد و خردشان می کند، دیگ را زیر شیر ظرفشویی می گیرد و برمی گردد به طرف پیرمرد:

گفت به تو نگووم ، موقع استراحت برا ناهار میاد، یعنی تو نمی دونی”

دیگ پر از آب را می گذارد روی اجاق، پیرمرد سرفه های بلندی می کند و خلط گلو را می ریزد داخل دستمال کاغذی. پیرزن با صدای همچون ناله داد می زند:

ساعت چنده؟”

دوازده ده کم”

وای دیروم شد، کاشکی زودتر بیدار می شدوم”

خو میذاشت عصر می اومد”

می گفت عصر کار داره”

کارای ساختمونه مگه تموم نشده؟”

نه بابا، می گفت هنوز داخلش کار می کنن”

پیرمرد پلک هایش سنگین شده و مثل همه ی چرت هایش دارد دور می شود از زمانش که پیرزن باز داد می زند:

اگه می تونی یه زنگی بهش بزن”

کی؟ مو زنگ بزنوم؟”

نه، تو زنگ بزن مو باش حرف می زنوم”

پیرمرد بلند که می شود زانوهایش تا می شوند و تلو تلو می خورد، خودش را روی مبل می اندازد تا پیرزن نبیند، با انگشت های لاغر و بلندش تلفن را از توی جیب کتش که نزدیکش آویزان است در می آورد و شماره ی پسر را می گیرد:

مشغوله”

باز هم شماره را می گیرد:

ای بابا، یا مشغوله یا خط نمیده”

ولش کن نخواستوم، یه بار خواستوم کاری برام بکنی”

پیرزن ماکارونی ها را داخل دیگ آب جوش می ریزد و سر دیگ را می گذارد و شعله ی زیرش را کم می کند. گلدان شمعدانی را با خودش می برد می گذارد پشت پنجره و همانجا می نشیند و به در حیاط خیره می شود، مطمئن است که پسر بهشان سر می زند. پیرمرد با انگشتان چروکیده اش ابروان پر پشت و سفیدش را بالا می دهد و متوجه نگاه های پیرزن به در بسته ی حیاط می شود. کنار پیرزن می ایستد. پیرزن سری به دیگ غذا می زند و برمی گردد پیش پیرمرد. هر دو در یک لحظه با خنده ای خشک به عکس پسر که روی شومینه است نگاه می کنند و پیرمرد می گوید:

زنش برا اون جریان رفته دکتر؟”

ها، به همون دردی که ما کشیدیم مبتلا شدن”

خدا کنه مثل ما نتیجه بگیرن”

مرد، ای پسر هدیه ی خداس، بیست سال انتظارش کشیدیم تا اومد، باش مهربون باش”

پیرمرد می رود لیوانی آب بنوشد، با باز کردن در یخچال چشمش به بستنی یخی هایی می افتد:

ای بستنی ها رو کی گرفتی؟”

خودش روز جمعه اوورد”

یاد روزی افتادوم که بچه های کوچه بستنی هاش رو دزدیدن، بغض کرده اومد خونه”

یادته، چشاش از گریه باد کرده و سرخ شده بودن، بمیروم براش”

از همون موقع شل و ول بارش اووردی”

پیرمرد برمیگردد پیش پنجره و دستش را می گذارد دور کمر پیرزن:

اون ساختمون بلنده، محل کارشه”

حیف، کاش میشد از اینجا ببینمش”

میدونی قبلا جای چی بود؟”

نه”

همون سینمایی که بار اول همدیگه رو دیدیم”

باد شدیدتر شده و هو هو می زند، پیرزن می نشیند و دستی به برگ های گل می کشد اما یکی از برگ ها جدا می شود و می افتد، صدایی از دور دست می آید و پیرزن بلند می شود کنار پیرمرد می ایستد، خاک تمام فضای شهر را می گیرد و از میان گرد و خاک ساختمان را می بینند که فرو می ریزد. 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «برج انتظار» نویسنده «حمید نیسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692