• خانه
  • داستان
  • نمایشنامه «دمی جاودانگی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

نمایشنامه «دمی جاودانگی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

نمایشنامه در یک صحنه

شخصیت ها

سرباز وطن     جوانی لاغر و زخمی بیست و چند ساله که روی زمین افتاده.

سرجوخه ی مدافع وطن        مردی تنومند سی و چند ساله با پوست تیره و سر طاس که زخمی روی زمین افتاده و چند جسد بر رویش افتاده اند.

سرباز جلاد دشمن      سربازی با یونیفرم نظامی خونین و تنومند و مسلح با قدی کوتاه و عینک ته استانی بر صورت دارد.

چند سرباز دشمن به همراه افسر ارشد

مکان

میدان جنگ در یکی از شهرهای کوهستانی و مرزی وطن

زمان

بعد از شکسته شدن مقاومت نیروی های مدافع وطن و پیروزی سربازان مهاجم دشمن نزدیک به غروب آفتاب پاییزی         

صحنه اول

میدان جنگ مملو از سربازان مقتول و مهماتی که بر زمین ریخته شده. سرباز و سرجوخه روی جنازه ها قرار دارند طوری که سرشان در مقابل هم زاویه ی نود درجه ساخته و نگاهشان در مقابل تماشاگران است و کف پاهایشان به هم نزدیک شده سر و صورتشان خونی است و نای حرکت کردن ندارند هر دو در میان مردگان به خواب رفته اند. نعش چند سرباز مرده روی سینه ی سرجوخه افتاده و رشته کوهی  بزرگ پشت سرشان از درختان زرد پاییزی پوشیده شده. سرباز اندک اندک از خواب برمی خیزد.

سرباز:            (توان تکان دادن بدنش را ندارد. سرش را تکان می دهد و از شدت درد به خود می پیچد. و فریاد می زند) کمک. کمکم کنید. آهای. (به جنازههای اطرافش توجه می کند صدایشان می کند. با سر تکانشان می دهد. از مرگشان اطمینان می یابد. وحشت بر او مستولی شده و نفسش به شماره می افتد. صدای نفیر چند گلوله شنیده می شود. سرباز فریاد می زند.) کمک. کمک. تو رو خدا یکی کمکم کنه. من دارم می میرم. کسی اینجا نیست؟ من نمی خوام بمیرم. (سرفه های سختی می کند و از درد به خود می پیچد) آهای یکی به دادم برسه.

سرجوخه با درد به هوش می آید و با عصبانیت فریاد می زند.

سرجوخه:       عه ساکت شو بچه. زبون به دهن بگیر. منم مثل تو دارم از درد می میرم. اگه می تونی پاشو بیا کمکم کن. بیا این نعش ها رو از رو من بردار.

سرباز:  من نمی تونم تکون بخورم. خودت رو تکون بده ببینم کجایی.

سرجوخه:       (خودش را با تقلا جا به جا کرده و با زحمت نعش سربازان مرده را از قفسه ی سینه اش به زمین می سراند و سر خود را بالا آورده و باز از شدت ضعف بر زمین می افتد) ایناهاشم. من رو دیدی؟

سرباز:  آره دیدمتون. حالتون چطوره؟

سرجوخه:       می بینی که تعریفی نداره. آش و لاشم. انفجا بزرگی بود.

سرباز:  بمب باران شدیم؟

سرجوخه:       توپ و خمپاره بود شایدم بمب. فقط یادمه که یه چیزی ترکید حالا خیلی مهم نیست هر چی بود خیلی قوی بود. اون اولش خوابم برد و هیچی نفهمیدم. انگار بدنم گرم بود ولی الان سردمه و دارم از درد دیوونه میشم. لعنتی... کاش هیچوقت بیدار نمی شدم.

سرباز:  تو این شرایط بیداری بد دردیه. راستی به جز ما کسی هم زنده مونده؟

سرجوخه:       نمی دونم. شاید. شاید چند تاشون مثل ما بین خواب و بیداری سر دوراهی موندن که کدوم وری برن. نباید برای بیدار شدن تقلا می کردم. (خطاب به مرده ها) آهای بچهه ها راحت بخوابید این جا خبری نیست. سعی کنید بیدار نشید.

سرباز: ما باید بیدارشون کنیم. بچه ها بیدار شید. تکونشون بده (تقلا می کند که چند نفر را تکان دهد)

سرجوخه:       ما نمی تونیم ماتحتمون رو تکون بدیم. کی رو از خواب بیدار کنیم؟ اصلا چرا از خواب بیدارشون  کنیم؟ هان؟ چرا باید درد بکشن؟

سرباز:  هنوز صدای گلوله میاد. شاید هنوز شکست نخورده باشیم. ارزش امتحان کردن داره.

سرجوخه:       تا چشم کار می کنه همه ی بچه ها تیکه و پاره شدن.  از کجا می دونی صدای گلوله های دشمن نیست؟

سرباز:  بیا با هم فریاد بزنیم شاید یکی بیاد کمکمون.

سرجوخه:       دیوونه بازی در نیار ممکنه دشمن بیاد سر وقتت.

سرباز:  یه صدایی داره میاد. انگار چند نفر دارن نزدیک می شن. بیا صداشون کنیم. آهای... ما این جاییم.

سرجوخه:       نه خفه خون بگیر و خودت رو بزن به خواب. باید مطمئن شیم افراد خودمونن.

خودشان را به خواب می زنند. یک دسته سرباز دشمن وارد صحنه شده و سلاح های افتاده روی زمین و همچنین اموال سربازهای مرده را غارت می کنند. به دنبال هر شئی قیمتی از میان اجساد هستند. انگشتر ازدواج سرجوخه و گردنبند صلیب سرباز را از انگشت و گردنشان برمی دارند. یکی از سربازان وطن از میان زخمی ها به هوش می آید که بلافاصله توسط سربازان دشمن به رگبار بسته شده و می میرد. فرمانده سربازان با بیسیم فرمان اجرای تیر خلاص را برای تمام اجساد زنده یا مرده صادر می کند. سربازان به دنبال پیدا کردن غنائم و مهمات به سوی دیگر میدان رفته و از صحنه خارج می شوند. سرباز و سرجوخه از میان افتادگان خفته یا مردگان بی تحرک چشمان خود را باز کرده و به هم نگاه می کنند.

سرباز:  اون نگاه کن تمام اسلحه ها رو جمع کردن. خوب شد تکون نخوردیم. آفرین به تو ممکن بود کشته بشیم. وای اون بیشرفا گردنبند من رو بردن. گردنبند صلیبم. من بدون اون نمی تونم دووم بیارم. اون گردنبند ناجی من بود. اون یادگار مادرم بود.

سرجوخه:       گردنبند تو دیگه اهمیتی نداره.چیزی به آخر خط نمونده. کارمون تمومه.

سرباز:  یعنی چی کارمون تمومه؟ یه کم دیگه دووم بیاریم نیروهای خودی برای بردن ما میان. همین جوری که ولمون نمی کنن. اون دزدا چیزایی رو که می خواستن با خودشون بردن.

سرجوخه:       تو زبانت خوب نیست؟ نه؟

سرباز:  نه زیاد درس نخوندم.

سرجوخه:       پس تعجبی نداره که نفهمیدی فرماندهشون چه دستوری صادر کرد.

(همان لحظه صدای شلیک یک گلوله شنیده شد و چند ثانیه بعد صدایی گلوله ای دیگر و باز هم صدای گلوله ای دیگر. این صدا مدام در طول اجرای نمایش شنیده می شود)

سرباز:  دارن چی کار می کنن؟ چه دستوری داد؟

سرجوخه:       نگاش کن. اوناهاش. داره به تمام جنازه ها و زخمیا تیر خلاص می زنه.

سرباز:  (سرش را بالا می آورد و به سمت انتهای میدان نگاه کرده و باز فرو می افتد و درد می کشد) اون عینکی بیشرف کیه؟

سرجوخه:       (با خونسردی) فرشته ی مرگ.

سرباز:  (ترسیده)چرا دیگه به مرده ها شلیک می کنه؟

سرجوخه:       تا کسی مثل ما. خودش رو به خواب نزنه یا اگه خوابیده دیگه بیدار نشه.

سرباز:  خب تکلیف ما که بیداریم چیه؟

سرجوخه:       هم. بیداری هزینه داره. باید هزینش رو بدیم.

سرباز:  باید فرار کنیم. یا حداقل دخلش رو بیاریم.

سرجوخه:       انگار یادت رفته نمیتونی راه بری. اگه حرکت کنی زودتر تیر می خوری بدبخت.

سرباز:  پس باید چی کار کنیم؟

سرجوخه:       به نظرت یه محکوم به اعدام در آخرین دقایق زندگیش چی کار می کنه؟

سرباز:  من چه می دونم. مگه من تا حالا اعدامی دیدم که بدونم چی کار می کنه.

سرجوخه:       ولی من تا دلت بخواد اعدامی دیدم. یه زمان تو بند جرائم خشن زندان کار می کردم.  دیدم که یه اعدامی چه روندی رو طی می کنه.

سرباز:  مسخره بازی درنیار. یه فکری بکن. باید کاری کنیم.

سرجوخه:       کاری از ما ساخته نیست. مگه وقتی زلزله ناغافل دمدمای صبح وقتی همه خوابن از راه می رسه و سقف بالای سر یه خانواده ی بی بضاعت رو سرشون خراب می کنه. توی اون لحظه ی حساس کاری از دستشون ساختست جز این که در حالت ترس بین خواب و بیداری دستاشون رو بالای سرشون بگیرن؟ مشکل خیلی از اعدامی ها اینه که مثل اون اعضای خانواده ی گرفتار زلزله، ناغافل متوجه رسیدن لحظه ی آخرشون نمی شن و حداقل چندین روز یا چند ساعت وقت دارن که تمام اون لحظات جهنمی رو بشمارن این جاست که کار سخت تر می شه.

سرباز:  حداقل امید دارن که کسی نجاتشون بده یا حکم تغییر کنه.

 سرجوخه:      تا قبل از این که روز موعود برسه آره. ولی وقتی که مراحل اداری طی شد و زندانی رو برای اجرای حکم از سلولش بیرون کشیدن دیگه نه. اون جاست که پاهاش شل می شن و دیگه تحت اختیار نیستن. دو تا سرباز زیر بقلش رو می گیرن. حتی ممکنه از ترس خودش رو خیس کنه. من زیاد دیدم. اگه قبل از بالا رفتن از پله ها خودش رو خیس نکنه اون بالا حتما این کار رو می کنه. اینم یه جور دفاع از خود حساب میشه. خاصیت فیزیکی بدن اینجوریه که برای زنده موندن و دفاع از خودش هر کاری بکنه. گریه و خیس کردن که دیگه خرجی نداره. بنگ بنگ بنگ هر پانزده ثانیه و بعد هر ده ثانیه یک گلوله شلیک می کنه. زیباست. نه؟یه تناوب موجی ساخته.

سرباز:  (با عصبانیت و درد) داری اعصابم رو خرد می کنی.

سرجوخه:       می دونی رسیدن به اون لحظه ی خاص که فقط برای خود اعدامی ها قابل درکه باعث میشه که خیلی ها مشاعرشون رو از دست بدن. آدم های شجاع و قدرتمندی رو دیدم که وقتی پاشون رو روی پله ی آخر گذاشتن وا دادن و مثل دختربچه ها زدن زیر گریه. همونایی که ما افسرای سیبیل کلفت هم جرات نداشتیم تو چشمشون نگاه کنیم. قدرت بدنی و زور بازوشون طوری بود که وقتی خشمگین می شدن کسی نمی تونست جلودارشون باشه. آره یه هنگ کامل آدم لازم بود تا اونا رو به بند بکشه ولی وقتی اون لحظه ی سرنوشت ساز می رسید دیگه هیچ اثری از اون آدم قلدر و با دل و جرات باقی نمونده بود. عصبانیت تو قابل درکه.

سرباز:  لعنتی بی همه چیز چی رو می خوای ثابت کنی؟ من همین الانم بیشتر از صد تا بچه دارم میزنم زیر گریه. (بغض می کند) من نمی خوام بمیرم.

سرجوخه:       (پوزخند می زند) خب وضعیت ما یه کوچولو فرق داره تو اگه بزنی زیر گریه زودتر میان سروقتت. هنوز بیشتر از دویست تا مرده روی زمین وقت داریم. می تونیم جامون رو با این نعش ها عوض کنیم که بیشتر وقت بخریم. راستی طرف خیلی هم عجله نداره که کارش تموم شه. نگاه کن با وسواس خاصی وسط فرق سر رو نشونه می گیره و با زاویه ی نزدیک به چهل و پنج درجه ماشه رو تو سر خالی می کنه. با این روش چشما از حدقه بیرون میزنه. نگاش کن دوست داره با جنازه ها چشم تو چشم شه.

سرباز:  دیگه نمی خوام تماشا کنم. آخه اینم تعریف کردن داره؟ نگو دیگه. تمومش کن. این جزئیات اضافین. داری بیشتر توی دل من رو خالی می کنی.

سرجوخه:       در عوض من نمی تونم جلوی نگاه کردنم رو بگیرم.  با این که مشمئزکننده هست ولی خود به خود چشمام به این جور صحنه ها دوخته می شن. نمی دونم این هنر جلاده یا قربانی ولی تو اون لحظه یه چیزی داره معنا می شه. چیزی شبیه به معما. کسی که تا اون لحظه زنده بوده و به درد کاری می خورده قراره به چیزی تبدیل بشه که باید هرچه زودتر از شرش خلاص شد. یه تن لش که زود بوی گندش همه جا رو برمی داره. حتی نمیشه زیاد مراقبش بود چون کسی تو خونش جنازه نگه داره مگر اینکه یه دیوانه ی تمام عیار باشه. داستان شاخه گلی برای امیلی رو خوندی؟  

سرباز:  ول کن این حرفا رو بیا جامون رو با اینا عوض کنیم. با دستت چند تا جنازه بکش اینور. تنها چیزی که می دونم اینه که تا میشه باید دیرتر مرد. فکر می کنی چند جنازه با مردن فاصله داریم؟

هر دو سعی در جا به جا شدن می کنند که چند گلوله سمتشان شلیک می شود و بدین ترتیب بی حرکت از تلاششان دست می کشند.

سرجوخه:       دیدی گفتم کار بیخودیه. دارن ما رو می بینن.  دارن از کارشون لذت می برن.

سرباز:  لعنتی اونا حق ندارن با اسرا و مرده ها اینطوری  رفتار کنن.

سرجوخه:       اعلیحضرت حتما این فرمایش شما را طی فرمانی به آن دیوانگان اعلام می کنم. (می خندد) بچه تو نمی دونی تو چه دنیایی داری زندگی می کنی. اگه قوانین بین المللی خریدار داشتن که به کشورمون حمله نمی شد. دنیا کثیفه بچه. دنیا همینه که تا الان دیدی. اون سرباز عینکی دیوانه رو نگاه کن. اون الان خدای توست. اونه که گذاشته تا الان زنده بمونی. اونه که تصمیم می گیره کی اون ماشه ی لعنتی رو تو سرت بچکونه.

سرباز   چقدر وقت داریم؟

سرجوخه:       نهایتا پنج دقیقه.

سرباز:  اعدامیا تو اون پنج دقیقه ی آخر چی کار می کردن آقای جلاد سابق؟

سرجوخه:       من جلاد نبودم بچه. من فقط تماشاشون می کردم. می فهمی؟ این دو تا خیلی با هم فرق دارن. اون اعدامیا که الان من جاشون رو گرفتم. یعنی ما جای اونا هستیم تا آخرین لحظه امید داشتن که چیزی تغییر کنه. بارت میشه تا آخرین لحظه. امید داشتن که ممکنه همون جا اتفاقی بیفته شاید حکم جدیدی صادر بشه. بعضیا حاضر بودن هر کاری بکنن به هر طنابی دست بندازن حتی اگه دستشون می رسید یا می تونستن یکی رو خفه می کردن تا دو باره پرونده ی جدیدی تو دادگاه براشون تشکیل بشه و این جوری چند ماهی بیشتر وقت بخرن. زندگی ارزش هر تلاشی رو داره. و اون لحظات آخر اون قدر ناامیدی با دلاوری در جنگه که کمتر میشه تو زندگی این اتفاق بیفته. اعدامی به معنای واقعی یه بدبخت تمام عیاره ولی اونقدر آگاهی داره که ارزش زمانش رو بدونه. می دونی وقتی آخرین بار می بردیمشون حمام و برای وعده ی آخر بهشون گوشت گوساله می دادیم که اونم به خاطر دلسوزی و شفقت ما بود باور نمی کنی که چطور لحظات اصلاح صورت و خوردن گوشت گوساله رو برای بار آخر بدرقه می کردن. به چشم تک تک ما نگاه می کردن و دلشون تا چه عمق وحشتناکی خالی می شد. لحظات اسفناکی بودن. این الگو برای همشون صدق می کرد. اون نگاه های پرهیجان و شتابزده طوری بودن که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شن. عجزی آگاهانه همراه با رذالتی که حاضره برای نگه داشتن لحظاتش به هر خفتی تن بده. اون نگاه تنها به تو دوخته نمی شد بلکه بیشتر روایت گری می کرد.  روایت روزهایی که مثل برق و باد از مقابل چشم تک تک اون اعدامیای نگون بخت رد می شد.یه روز یکیشون بهم گفت چرا دکمه ی پیراهنت رو عوضی بستی. فکرش رو بکن طرف رو تا چند ساعت دیگه اعدام می کنن و داره از من می پرسه چرا دکمه ی پیراهنم رو عوضی بستم. حتما توی ذهنش یه نظم و ترتیبی تشکیل شده. همین جوری که نمیشه این حرف رو بزنه. مگه نه؟ مغز تو اون لحظه ها بیشتر از هر زمان دیگه ای از خودش کار می کشه. اون قدر داغ میشه که ممکنه دیوانه شه و یا به چیزای مسخره اهمیت بده. شاید حتی اگه از اون لحظات هم نجات پیدا کنن دیگه نتونن به زندگی سابقشون برگردن.

سرباز:  هیچ وقت با این تجربه نمیشه مثل گذشته زندگی کرد. آدم پاک قاطی می کنه.

سرجوخه:       ببین سر و وضعم مرتبه؟ دکمه هام رو درست بستم؟

سرباز:  آره کاملا برای مردن مرتب و آماده ای.

سرجوخه:       (پوزخند می زند) خوبه که لازم نیست دیگه به این جور مشکلات فکر کنم. منظورم سر و وضعمه. می دونی چی می گم اونقدر زمان نمونده که بخوام واسه دکمه های پیراهنم هدرشون بدم گرچه اگر اون دکمه ها مرتب نبودن به طور حتم باید در موردشون عمیقا فکر می کردم و در موردشون باریک می شدم.

سرباز:  یعنی الان که خیالت از سر و وضعت راحت شده برای مردن آماده ای؟

سرجوخه:       ابدا. من از اعدامیا خیلی چیز یاد گرفتم. من نمی خوام آزمون و خطای اونا رو تکرار کنم. نمی خوام مثل دختربچه ها زار بزنم یا وحشت زده ها طوری که اونا دور روحانی حلقه می زدن و برای احتیاط و جمع کردن توشه ی آخرتشون التماس می کردن  که براشون دعا کنه و دست و پاش رو می بوسیدن رفتار کنم. من فکر می کنم که در این لحظه ها باید کارهای مهمتری انجام داد. کارهایی که هیچ وقت تا الان انتجام ندادیم و ارزشش بیشتر از زمانیه که زندگی کردیم.

سرباز:  کاش اون سرباز بیشرف گردنبند مقدسم نمی دزدید. نمی دونم متوجه شدی یا نه که یه صلیب کوچیک طلایی روش بود.

سرجوخه:       خیلی بعید می دونم تو این لحظه بتونی به مذهب فکر کنی.

سرباز:  به مذهب نه ولی به خدا فکر می کنم.

سرجوخه:       نمی خوام سر این موضوع باهم بحث کنیم چون احمقانه ترین کار ممکنه فقط پنج دقیقه مونده. فقط پنج دقیقه ی لعنتی.

سرباز:  پیشنهادت چیه؟

سرجوخه:       بیا فعلا در مورد این رفیقایی که کنارمون خوابیدن حرف بزنیم.

سرباز:  تو قبلا آمادگی این لحظات رو داشتی. فکر کنم تا حدی خوش شانس بودم که با راهنمای مرگ آشنا شدم. خدا من رو تنها نذاشته. بیا براشون دعا کنیم و از خدا براشون آمرزش بخوایم. اینا همسنگرامون بودن.

سرجوخه:       البته خوش شانسی واقعی اینه که آدم تو این شرایط ناگوار قرار نگیره و به مرگ عادی در تخت خواب بمیره. (به جنازه ی کنار دستش اشاره می کند) ترجیح می دم که ازشون یادی کنم و به خاطراتشون احترام بذارم. مثلا همین پسره خیلی باوقار بود. بیشتر از همه هوای تازه واردا رو داشت.

سرباز:  آره ولی گاها شورش رو درمی آورد. مخصوصا وقتی با ملچ و ملوچ غذا می خورد. انگارچند تا دندوناش رو کشیده بود.

سرجوخه:       پدربزرگ من تو جوونی دندوناش رو فروخت و خرج الکل کرد باورت میشه؟ کسی برای الکل دندان بفروشه؟

سرباز:  نه اصلا کار عجیبی نیست. حداقل برای علاقش این کار رو کرده. این ماییم که برای مردن اومدیم اینجا. الانم داریم برای برای مردن فلسفه می بافیم.

سرجوخه:       ما فلسفه نمی بافیم. کار فلسفه تولید سواله. یا اینکه به سوالات گذشته عمق بیشتری بده.

سرباز:  ما الان تو این لحظه دنبال چی هستیم؟

سرجوخه:       دنبال معنا.

سرباز:  مرگ رو انتظار کشیدن مثل یه بیمار در حال احتضار؟ اینم شد معنا؟

سرجوخه:       نه بیراهه نرو قرار شد در مورد همقطارامون حرف بزنیم.

سرباز:  داشتیم همین کار رو می کردیم اما تو بحث رو کشوندی به دندونای پدربزرگت.

سرجوخه:       خب نان هم یه جور معناست. معنایی والا و کافی. تا حدی که بخوای به خاطرش آدم بکشی. متوجه می شی چی می گم؟ الان ما دو تا خدا داریم. یکیش اون بیشرفیه که داره با وسواس دیوانه کنندش به فرق سر هموطنامون گلوله های سربی شلیک می کنه و دیگری خدایی بزرگ تر و قوی تر از بقیه ی خدایان خدایی به اسم پول آره پول خدای بزرگتریه.پول زورش به همه ی خداهای دیگه می رسه. اونه که برای دندان های ما قیمت تعیین می کنه و هر چیزی رو که فکرش رو بکنی می تونه ارزشگذاری کنه حتی این سرزمین زیبا رو. می دونی من از واژه ی سرزمین استفاده می کنم چون شرمم میاد بگم وطن. وطن یه جوریه. یه نوعی حس ترحم توی این واژه وجود داره که برای ارزش گذاری موی دماغ آدم می شه.

سرباز:  پول تا کجا قدرت داره؟

سرجوخه:       پول می تونه همه چیز رو بخره.

سرباز:  پس عشق چی؟

سرجوخه:       (می خندد) اونم می خره. اون که از هر چیزی ارزون تر و هرزه تره.

سرباز:  اما پول عشق اون جلاد به شکافتن جمجمه ها رو موجه نمی کنه.

سرجوخه:       اون حرومزاده هم به خاطر پول یا دستور مافوقش دست از این کاری که به طرزی هنرمندانه انجامش می ده برمیداره. فقط کافیه رئیس بی همه چیزش رو با پول بخری تا سرباز از علاقش دست بکشه و دیگه شلیک نکنه یا با سرعت بیشتری شلیک کنه.

سرباز:  آره درسته ولی من یکی برای پول به جبهه نیومدم.

سرجوخه:       نه پسر جون ما همگی برای پول اومدیم ممکنه متوجه اصل ماجرا نباشیم ولی در اصل ماجرا فرقی ایجاد نمی کنه.

سرباز:  من از خودم مطمئنم من برای نجات وطنم اومدم.

سرجوخه:       وطن رو هم می شه خرید. حتی می شه فروختش.

سرباز:  و می شه ازش دفاع کرد و می شه براش مرد. فکر می کنی اون کوه ها رو می شه خرید و از اینجا برد؟ می شه اونا رو گذاشت توی چمدون و فرار کرد؟

سرجوخه:       اون کوها هیچ معنایی ندارن. ما یه مشت شن روانیم روی زمین بی اختیار می چرخیم. الکی دل خوش کردیم به این مفاهیم صد من یه غازی که توش دخیل نبودیم. وطن معنایی نداره. نگاه کن اون کوه و جنگل با مردن این رفقا تغییر نکردن. الکی تقدیسشون نکن رفیق. اینا دروغن که تو مدرسه به خوردت دادن. دنیا دنیای نفرت پراکنیه. دنیای تاختن به تعصبات بیهوده و از نو کاشتن اونهاست. این چیزا برای من خالی از اعرابن. من و تو فقط بازیچه ایم بچه خیلی وقته که فروختنمون. همه اینایی که مردن، اونی که داره تیر خلاص می زنه همگی بازیچه ایم. شلوغش نکن.

سرباز:  من به خاطر پول نجنگیدم. می بینی که جونم رو در این راه گذاشتم. الان فقط از خدا آمرزش می خوام. خدای بزرگ ای خدای بخشایشگر این بنده ی پر از گناهت را در پناه رحمت خود قرار ده.(با شدت مغول راز و نیاز با خدا می شود و سرجوخه تمایش می کند)

سرجوخه:       این رفیقمون رو ببین. (به یک جنازه ی کنار خودش اشاره می کند) خیلی خوب نمی شناختمش. همونه که رو پیشونیش یه برجستگی پر از چربی داره. یعنی داشت. فقط به این خاطر تو ذهنم مونده.

سرباز:  (دست از دعا کشیده و جنازه را نگاه می کند)آهان اون رو می شناسم اهل جنوب بود. تو حرف زدنش لهجه بامزه ای داشت. خیلی اهل معاشرت نبود. یه جور غم عمیقی وجودش رو می خورد. از همه ما مرتب تر بود. زودتر از همه از خواب پا می شد. الان نصف صورتش کنده شده. فکر کنم یه کم خودت رو تکون بدی گوشتای صورتش رو زیر ماتحتت ببینی.

سرجوخه:       کاش می شد ازشون معذرت خواهی کنم.

سرباز:  معذرت خواهی برای چی؟

سرجوخه:       برای اینکه وقت نشد یا تلاشی نکردم که بشناسمشون. فقدان بزرگیه. ببین اینا آخرین کسایی بودن که ما رو زنده دیدن.

سرباز:  ما هم اولین کسایی هستیم که اونا رو مرده دیدیم.

سرجوخه:       فرق زیادی هم نمی کنه. ما خیلی گند زدیم.

سرباز:  اونا حلقه ی ازدواج تو رو از دستت درآوردن.

سرجوخه:       آهان آره راست میگی.در آوردن.

سرباز:  تو زن و بچه داری؟

سرجوخه:       نه.

سرباز:  پس چرا حلقه داشتی؟

سرجوخه:       قبلا یه بار زن داشتم.

سرباز:  مُرد؟

سرجوخه:       ترکم کرد.

سرباز:  حتما به خاطر یه آدم خیلی پولدارتر از تو.

سرجوخه:       (می خندد) کاش اینجوری بود. به خاطر یه آدم زشت تر و بدبخت تر از من

سرباز:  نشد دیگه.

سرجوخه:       می بینی که شده.

سرباز:  نه منظورم اینه که دیگه نمی تونی بگی پول بزرگترین خدای بشره اگه اینو باور داشته باشی زنت باید با یه خرپول تر از تو فرار می کرد.

سرجوخه:       انسان ها زمانی آلت پرست بودن. بحث تعدد خدایانه.

سرباز:  خب که چی؟ (کمی مکث می کند)آهان بحث کوچیک و بزرگی.

سرجوخه:       بحث خوب بودنه.

سرباز:  شاید تو اینجوری نگاه می کنی.

سرجوخه:       خودش بهم گفت.

سرباز:  پس دیوونه ای که هنوز حلقه رو نگه داشتی؟

سرجوخه:       نگه داشتم یادم نره.

سرباز:  خیلی درد داشت؟

سرجوخه:       خیلی بیشتر از الان.

سرباز:  خب با پول حلش می کردی. این روزا واسه این جور مسائل دکترا کلی راه درمان دارن.

سرجوخه:       یه سری چیزا وقتی خراب شه ارزش دوباره درست کردنش رو نداره. باز از یه جای دیگه خراب می شه فقط باید نشست و فرو ریختنش رو تماشا کرد.

سرباز:  ما الان داریم چی کار می کنیم؟

سرجوخه:       ویرانی خودمون رو نگاه می کنیم. اون خورشید رو می بینی؟ اخرین باره که می بینیمش. زیبا نیست؟ همیشه این خورشید برای زندانیا خیره کننده بود. مخصوصا اعدامیا. الان می فهمم اونا به چی نگاه می کردن. لعنتی چرا تا امروز متوجه زیباییش نبودم؟ فکر کن قراره از این به بعد برای همیشه داخل تاریکی باشیم. خوب نگاش کن حتی همین الان که داره می ره اصلا اشکال نداره اگه برای آخرین بار خورشید چشمات رو بسوزونه. خاک جای سوختنش رو سرد می کنه. خاک... خاک سرد و تاریک...  آدم تو تاریکی دلش می گیره برای همینم هیچ وقت نمی شه بیشتر از یه مدت معین خوابید.  

سرباز:  شما اعدامیا رو کی می کشتید؟

سرجوخه:       اولا که من نمی کشتم. اونا می کشتن. قبل از مرگت این مساله ی مهم رو فراموش نکن. اعدام ها همیشه صبح زود بود.

سرباز:  قبل از طلوع؟

سرجوخه:       آره آفتاب نزده نفسشون قطع می شد.

سرباز:  کاش اون صلیب رو نمی بردن. صدای پای جلاد رو دارم می شنوم. جرات ندارم برگردم نگاش کنم ولی یه حسی بهم می گه که حالا کمتر از چهل تا جنازه وقت داریم.

سرجوخه:       تو چرا اومدی؟

سرباز:  به خاطر وطن. تو هم قبل از مرگت این حقیقت رو فرموش نکن.

سرجوخه:       مزخرف نگو. حداقل صادق باش. با من راستش رو بگو. خیلی وقت نمونده.

سرباز:  به خاطر یه دختر.

سرجوخه:       این شد. می بینی همه چیز به جفت گیری برمی گرده. همون بحث تعدد خدایانه البته این کار برای بقای بشر لازمه و نمیشه محکومش کرد پس لازم نیست خجالت بکشی. برای جنگ دلیل محکمی داری نباید قایمش می کردی. جفت گیری رو هم بذار کنار پول و با این فرمول هرزگی دنیا رو توجیه کن. من شخصا هنرهای زیبا، معماری، مهندسی و همه چیزای قشنگ دیگه رو به جفت گیری ربط می دم حتی همین جنگ لعنتی رو مخصوصا اون جلاد رو که تو کشتن هنر و زیبایی به خرج می ده. اگه اونم بیاد اینجا با ما حرف بزنه دلیل کارش رو می گه.

سرباز:  من اومدم که ثابت کنم که شجاعت دارم. چیزی که رقیبم نداشت و به خاطر نداشتنش از کشور فرار کرد.

سرجوخه:       آفرین به رقیب باشعورت باریکلا. معلومه که عاقل بوده. الان از اون شجاعتی که دنبالش بودی چی مونده؟

سرباز:  هیچی.

سرجوخه:       گاها انسان ها مفاهیم رو با هم اشتباه می گیرن. شجاعت رو با چیز دیگه ای اشتباه می گیرن. شاید تو عصبانی بودی.  هیچ فکر نکردی که ممکنه کشته شی؟

سرباز:  چرا. می دونستم که ممکنه بمیرم. برای اون دختر یه نامه نوشتم که احساس گناه بهش دست بده.

سرجوخه:       احساس گناه؟ چرا احساس گناه؟

سرباز:  برای این که من به خاطر اون راهی جبهه شدم. راهی که اگه اون لب تر می کرد هیچ وقت واردش نمی شدم. من با عنکبوتم خوش بودم. اون من رو هوایی کرد.

سرجوخه:       عنکبوت؟

سرباز:  آره گوشه ی اتاقم یه عنکبوت سیاه لای جرز دیوار با تارهای چسبانش یه تله ی حسابی درست کرده بود. هر حشره ای که به تورش می خورد اون رشته ها رو تکون می داد و عنکبوت از جرز دیوار بیرون میومد و می بردش داخل سوراخ. همیشه دوست داشتم اون لحظه رو ببینم و براش دست تکون بدم و بگم سلام آقای عنکبوت. البته خیلی وقتا خودم براش مورچه پیدا می کردم و می نداختم روی تورش تا به خاطر کمبود غذا ترکم نکنه. همه چیز با آقای عنکبوت خوب بود تا این که اون رو دیدم.

سرجوخه:       (می خندد) پس افتادی تو دام. خب بعد چی شد؟

سرباز:  گفتم که من اون رو دیدم. اون من رو ندید. اون هیچ وقت من رو ندید. خیلی تلاش کردم که من رو دوست داشته باشه ولی نشد. حتی یه ثانیه هم برام وقت نذاشت. من اصلا قابل دیده شدن نبودم براش. به نگهبان خونشون سپرده بود که حتی نامه هام رو هم به دستش نرسونه و نخونده همه رو بریزه دور. ولی من همینجوری بیشتر و بیشتر دست و پا می زدم و بیشتر عاشقش می شدم.

سرجوخه:       تو دیوانه ای پسر. اون حتی بهت فکرم نمی کنه. این کارت شبیه به گدایی کردن بود. واقعا فکر کردی این کارا برای دخترا اهمیت داره؟

سرباز:  نه این جوری نیست. من احساس وظیفه می کردم که احساسم رو باهاش در میون بذارم و فکر می کردم اگه به عمق احساس من پی ببره بهم حق می ده و ممکنه متوجه شه که براش بهتره که با من باشه ولی ابدا این جوری نشد و با اون پسره ی هرزه با اون لات بی همه چیز رفیق شد. پسره هم که وقتی ازش خسته شد و اوضاع کشور به هم ریخت زد به چاک ولی می دونی خودش چند وقت پیش برام نامه نوشت. گفت مراقب سلامتیت باش چون آخرین نامه ای که با اسم مستعار براش فرستاده بودم رو خونده بود. البته توی نامه توضیح دادم که چه کسی هستم و علتی که مجبور شدم با نام مستعار نامه بدم این بود که نامه ی من رو باز کنه که خوشبختانه این کار رو کرد. می تونم با اطمینان بگم که نامه من اثر کرده چون هیچ وقت جواب نامه هام رو نمی داد حتی وقتی اون پسره ترکش کرده بود.

سرجوخه:       براش چی نوشتی؟ البته خلاصه بگو. می دونم که میتونی سطر به سطر چیزی رو که نوشتی برام عینا بخونی. چون عاشقا یه متن رو حداقل صد بار بررسی می کنن و بعد می فرستن برای دلدارشون برای همینم اصلا عجیب نیست که یک نامه ی ده یا پونزده صفحه ای رو از بر باشی.

سرباز:  گفتم که به خاطر دفاع از اون اومدم جبهه. گفتم که مراقب خودش و عنکبوتم باشه. آدرس دقیق جرز دیوار اتاقم رو براش فرستادم. من اون رو به طور قانونی قیم عنکبوتم کردم.

سرجوخه:       (می خندد) چه اقدام نمادینی. باور کن اگه دستام جون داشتن برات کف می زدم. به خدا که تو دیوونه ای. حالا بگذریم لحن پاسخش به نامه ی تو چطور بود؟

سرباز:  به نظر دوستانه میومد.

سرجوخه:       نوشته بود که برگردی پیشش؟

سرباز:  نه هیچ اشاره ای به این موضوع نداشت.

سرجوخه:       اون فقط می خواد دلیل جنگیدن تو نباشه. همین یه وجدان درد ساده. مثل یه سر درد که با یه مسکن بهتر می شه. برای همینم اون کاغذ رو قلمی کرده. تو بیشتر از یه سر درد ساده نیستی رفیق عنکبوت. خودت رو تو بد مخمصه ای انداختی. حالا ببینم جواب نامش رو دادی یا نه؟

سرباز:  نه هنوز جواب ندادم. فرصت نکردم که جواب بدم. از شدت خوش حالی و ذوقی که به خاطر دریافت نامه ی اون داشتم تک تک کلمات نامه رو بررسی کردم. میزان فشاری که به قلم وارد کرده که تا اون حرف ها رو کنار هم بچینه. کلماتی که از دستای قشنگ اون روی کاغذ کاهی متولد می شدن هر کدومش برای من نشونه های لبخند قشنگ اون بود. از نظر من اونا فقط کلمه نبودن مخلوقاتی نجیب بودن که اون برام فرستاده بود پس تک تک کلمات خود اون دختر بودن که وقتی به خاطر من قلم رو روی کاغذ فشار می داد در حقیقت خودش رو به شککل اون حروف که با پیوند به هم کلمات و جملات رو ساخته بودن برای من نمایان می کرد و درستی حسی که داشتم رو تصدیق می کرد. شاید موفق نشی که بفهمی چه حسی بهم منتقل کردن. جواب درخور دادن به اون نامه ی با ارزش که تنها یادگاری من از اون دختر بود و شاید تنها سهم من از زندگی با اون و تنها دنیایی که در اون با من با لطف و مهربانی برخورد کرده بود بیش از حد تصور سخت و طاقت فرساست. برای همین می گم الان نمی خوام بمیرم. نه تا وقتی که به اون نامه جواب ندادم. من اون دختر رو دوست ندارم بلکه می پرستمش. فکر می کنم اون به صداقت من پی برده و تا حدی متوجه صفت شجاعت من شده و برای همین هم برام نامه نوشته و این جواب دادن رو برام سخت می کنه.

سرباز جلاد وارد صحنه می شود و شروع به زدن تیر خلاص زدن به سر جنازه های اطراف سرباز و سرجوخه می کند. سرباز و سرجوخه نگاهش می کنند.

سرجوخه:       نترس. چیزی نیست. ببین حواست این جا باشه اصلا مهم نیست که اون دختر به این مطلب پی برده باشه یا نه ولی برای من کاملا روشن شده که تو واسه خاطر یک نوع دوست داشتن حماقت وار یا عشق به این جا اومدی. خوشالم که باهات آشنا شدم. راستی آفتابی دیگه تو آسمون نمونده. این رفیقمونم کارش داره تموم می شه. چقدر اون کوها قشنگن. مگه نه.

سرباز:  هنوز دو جنازه وقت داریم. آره خیلی قشنگه. کاش می شد نمی مردیم. اون وقت دوستای خوبی می شدیم. می تونستیم قدر تک تک لحظه های زندگی رو بدونیم. دیگه شاید نیازی نبود تا با آقای عنکبوت دوست شد و سفارش رو به اون دختر کرد. می خوای ازش وقت بیشتری بگیریم؟

سرجوخه:       اصلا فکرشم نکن.

گلوله های جلاد تمام می شوند و در جیبش به دنبال فشنگ می گردد. نگاه جلاد و دو زخمی به هم گره خورده و سپس مجداد جلاد برای پیدا کردن گلوله های جدید دست به کار می شود.

سرجوخه:       تا پیدا شدن گلوله ها جدید و یک جنازه وقت داریم.

سرباز:  این شبیه وقت اضافه ی فوتبال شد.

سرجوخه:       اون قسمت از فوتبال وقعا جذابه آدم دلش نمی خواد تیمش ببازه. احتمال هر اشتباهی توی اون دقایق پایانی از همیشه بیشتره. منظورم اینه که توی اون لحظه ها بدترین و مسخره ترین اتفاقا تا بهترین های ممکنه می تونه برای تیم محبوبت رخ بده. اون اتفاقا هستن که به بازی معنا می دن. بهش عمق می دن برای همینم اون بازی ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنیم. بازیکن ها به مراتب خیلی تهاجمی تر بی باک تر و خیلی با جسارت بیشتری نسبت به نود دقیقه ی هدر رفته بازی می کنن مگه نه؟

سرباز سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. جلاد سلاحش را پر از گلوله کرده و به آخرین جنازه تیر خلاص می زند و به سمت آن دو می آید. در حال فکر کردن برای انتخاب بین آن دو نفر مردد مانده چون هر دویشان نسبت به او یک فاصله دارند.

سرجوخه:       به من شلیک کن.

سرباز:  نه من نمی خوام آخرین نفر باشم. لطفا بذار به من شلیک کنه. به من شلیک کن.

سرجوخه:       من مرگ آدمای زیادی رو دیدم منصفانه نیست که کسی مرگ من رو نبینه. بذار اول به من شلیک کنه.

سرباز:  اینجوری به جز نگرانی برای اون دختر و آقای عنکبوت نگرانی دیگه ای هم برام به وجود میاد.

سرجوخه:       باشه پس بذار خودش انتخاب کنه.

جلاد در حال برسی کردن است و سلاحش بین آن دو نشان می رود و نوبتی روی هر کدام نشان گرفته و بعد تصمیمش را عوض می کند و فاصله می گیرد. در نهایت تصمیمش را می گیرد و به سرجوخه نزدیک شده و اسلحه را روی پیشانی سرجوخه قرار داده و شلیک می کند. جلاد بر زمین افتاده و می میرد.

سرباز:  سرجوخه زنده ای؟ چی شد؟  ناکارش کردی؟

سرجوخه:       (در حال خنده) دیدی بهت گفتم تو لحظات اضافه هر اتفاقی ممکنه. گاها تیر بعد از انفجار چاشنی به خاطر مستهلک شدن بدنه و ایجاد یه حفره پشت اسلحه به عقب بر می گرده و ضارب رو می کشه. ما زنده موندیم رفیق عنکبوت

سرباز:  حالا می تونیم تک تک دقایق زندگیمون رو با دقت بشماریم و قدرشون رو بدونیم.

سرجوخه:       فکر نمی کنم پسر جون فعلا به آسمون نگاه کن ستاره ها خیلی زود نمایان شدن.

پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نمایشنامه «دمی جاودانگی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692