• خانه
  • داستان
  • داستان «منیژه راکی‌زاده» نویسنده «کلینیک جراحی آرزوها»

داستان «منیژه راکی‌زاده» نویسنده «کلینیک جراحی آرزوها»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

manijeh rahizadeh

آگهی روزنامه هفت روز پیش را در دست گرفت و صفحه موردنظرش را باز کرد. نوشته بود جراحی آرزو به قیمت روز. نوبت‌دهی از هشت صبح تا پنج ‌بعدازظهر. گوشی‌اش را که روی مبل راحتی در کنارش گذاشته بود برداشت و به ساعتش نگاهی انداخت. ساعت هنوز  یازده نشده بود. شماره‌ی روی آگهی را گرفت. بعد از چند بوق کسی گوشی را برداشت.

صدای ملایم تودماغی زنی در فضای توخالی گوشی پیچید:

«کلینیک جراحی آرزوها در خدمتم قربان.»

مرد جواب داد: «سلام من در رابطه با این آگهی‌تون تماس گرفتم. خواستم... اگه می‌شه عوارض این روش رو... می‌خواستم عوارض این جراحی رو بدونم... آخه می‌دونید...»

صدا اجازه نداد صحبت مرد تمام شود. کلامش را قطع کرد و گفت: «اینجا ما حاذق‌ترین پزشک‌ها رو داریم، بهترین درمانگرها رو و بهترین خدمات بعد از جراحی رو. شما فقط کافیه به کلینیک ما اعتماد کنید. مطمئن باشید بعد از جراحی کم‌ترین مشکل و عارضه‌ای در تنتون احساس نخواهید کرد.»

مرد با صدایی لرزان پرسید: «بعد اونوقت... دوره نقاهت چند روزه؟ چند روز باید بستری باشم؟»

صدا پاسخ داد: «ما تا یک‌هفته از بیمار مراقبت می‌کنیم بعد از اون مرخصید اما اگر شخصی شرایطش خوب باشه نیازی به بستری شدن نداره و با یه امضا و اثر انگشت می‌تونه روز بعد از عمل تشریف ببره منزل.»

مرد هرچه تلاش کرد سوال دیگری به ذهنش نرسید از این رو تشکر کرد و اسمش را برای رزرو گفت.

زن تأکید کرد: «تا یکی‌دوساعت دیگه از کلینیک باهاتون تماس می‌گیرن و یه آمبولانس می‌فرستن خدمتتون. لطفا تا اون زمان وجه مربوط به هزینه عمل و مراقبت‌های بعد از عمل رو واریز بفرمایید و فیش واریزی رو در واتساپ به همین شماره ارسال کنید تا مشکل خاصی در زمینه انتقالتون به کلینیک پیش نیاد.»

مرد پاسخ داد: «بله، البته. لطفا مبلغ و شماره حساب رو بفرمایید.»

صدا مبلغ و شماره حساب را گفت و مرد یادداشت کرد. مرد از شنیدن مبلغ کمی جا خورد ولی تلاش کرد حفظ ظاهر کند. دوست نداشت صدای پشت تلفن فکر کند به لحاظ مالی کمبودی دارد. می‌ترسید کلینیک از پذیرش او خودداری کند.

ناگهان چیزی به ذهنش رسید و به‌عنوان آخرین سؤال پرسید: «ببخشید خانم این عمل غیرقابل ‌بازگشته؟»

زن جواب داد: «بله. خیالتون راحت. ما تضمین می‌کنیم اما فایل آرزوهاتون محفوظه و هر زمان احساس کردید دوست دارید آرزوهاتون رو داشته باشید با یه عمل دوباره می‌تونید اون‌ها رو در اختیار بگیرید.»

مرد که انگار کمی خیالش راحت شده بود ذوق‌زده دوبار پشت هم از صدا تشکر کرد.

صدا پرسید: «امری نیست؟ سوالی، ابهامی؟»

مرد پاسخ داد: «خیر، همه‌چیز واضح و روشن بود.»

زن گفت: «خیرپیش، روز خوبی داشته باشید.» خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.

مرد با حالتی وا رفته زیرلب گفت: «چقدر زیاااد! بیست‌میلیون! خوب شد این وامه جور شد اگه نه که باید همچنان عذاب می‌کشیدم.»

 از روی میز به هم ریخته و درهم پذیرایی که لپتاپ با دهان نیمه‌باز مثل فردی متعجب به او خیره شده بود و جاسیگاری از فرط انبوهی ته سیگار و خاکستر به فردی عق‌زده می‌مانست جعبه سیگارش را برداشت و سیگاری گیراند.

خوشحال بود. با آرامشی بیشتر از همیشه به سیگارش پک می‌زد. در شایعات شنیده بود آرزوها قابل بازگشت نیست. دستش را در هوا تکان داد و انگار فکری را پس می‌زند زیرلب گفت: «اِه‌ه، احتمالاً اونا از این کلینیک دوزاریا بوده. این کلینیکه گفت معتبره. در ضمن آدم بهتره هیچ آرزویی نداشته باشه اونجوری شاید دیگه اطرافیان هم انتظاری از آدم نداشته باشن و راحتش بذارن. یاد گذشته که می‌افتم حالم خراب می‌شه. آخه آدم این‌همه آرزو رو می‌خواد چه‌کار؟ ازشون خسته شده‌ام. این‌همه آرزو فقط برای اونایی خوبه که بلدن چطوری بهش برسن نه ما بدبخت بیچاره‌ها که هیچ‌کاری از دستمون ساخته نیست.»

بعد کمی در فکر فرو رفت و انگار دوباره چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت: «می‌گن خیلی‌ها بعد از این عمل بیشتر از چند ماه دوام نیاوردن... بعضی‌ها هم درجا سَقَط شدن. اگه منم... اصلاً بهتر نبود به کسی می‌گفتم؟» بعد دوباره مثل شخصی که مگس مزاحمی را از اطرافش دور می‌کند دستش را دور سرش تکان داد و گفت: «ولی نه، بهتر که به کسی چیزی نگفتم. رأیم رو می‌زدن. اونا چه می‌دونن یه آدم با یه عالم آرزوی برآورده نشده چه حالی داره. اون بقیه‌ای هم که تو این عمل طوری‌شون شده حتماً ضعیف بودن یا چه می‌دونم فایل آرزوهاشون رو براشون نگه نداشته بودن و بعدها که احساس نیاز کردن و دیدن دستشون به‌جایی بند نیست سنکوپ کردن. آره... اینا از این کاردرست‌هان. نه، چیزی نمی‌شه. بی‌خیالش بابا.»

ته سیگار را با لبه‌ی زیرسیگاری پنهان‌شده در زیر انباشته‌ای از ته‌سیگارهای قبلی خاموش کرد و با این حرکت باعث شد تعدادی ته‌سیگار و خاکستر روی میز بریزد و به کثافت میز دامن بزند و بعد هم ته‌سیگار مچاله شده را انداخت روی تل ته سیگارها. گوشی‌اش را بالا آورد و با یک اپلیکیشن بانکی وجه را واریز کرد.

آرام گفت: «اینطوری بهتره. خودم رو می‌‌ذارم تو عمل انجام شده و از دوبه‌شکی هم درمیام.»

تمام مقدمات مربوط به جراحی آرزوها را انجام داد و فیش را در واتساپ ارسال کرد.

بلند شد، دوش گرفت و آماده شد. هم نگران بود و هم هیجان داشت. از حالا منتظر زندگی بعد از عمل بود. دوست داشت زمان سریع‌تر بگذرد و بعد از این بی‌خیال و آسوده زندگی کند. بی‌اینکه برای چیزی کَکَش بِگَزد.

انتظار کلافه‌اش کرده بود. شروع کرد به قدم زدن. سیگار پشت سیگار می‌گیراند و گه‌گاه زیرلبی با خودش صحبت می‌کرد.

«آره... ازشون راحت می‌شم. از شرشون راحت می‌شم. خسته شدم دیگه از هرچی آرزوی به‌انجام نرسیده است. این آرزوها پیرم کردن. جوونی رو ازم گرفتن. عشق رو ازم گرفتن. امید رو ازم گرفتن. اعتقاداتم رو ازم گرفتن. خدا پدر بنیانگذار این روش رو بیامرزه. اصلاً بهتره همه مردم عادی مثل من این عمل رو انجام بِدَن.»

 احساسش و تصمیمش افت‌وخیز داشت. هرقدر زمان می‌گذشت انگار تمایلش برای انجام این کار کمتر می‌شد.  یک تمایل و یک دو دلی عجیب درونش در جدال بود.

از قدم زدن خسته شد. نشست روی مبل راحتی. وارد شبکه‌های اجتماعی‌اش شد. همه را یکی‌یکی چک کرد. دیگر بی‌تاب شده بود که در اینستا چشمش به پست‌ها و ویدئوهایی در زمینه جراحی آرزوها و کلاهبرداری‌های این حیطه افتاد.

یکی‌یکی همه را نگاه کرد. پیشنهادات، تأییدها، تذکرات و هشدارها. به آن‌هایی که نظرات منفی داده بودند فحش داد و آن‌هایی را که از این روش دفاع کرده بودند و نظر مثبت داده بودند تحسین کرد.

گوشی همراهش زنگ خورد. برای جواب دادن هول شد و گوشی از دستش افتاد زمین. عصبی شده بود. اَه و نچی کرد و گوشی را برداشت. همان‌ها بودند. لبخند زد. بالاخره انتظار به سر رسیده بود. جواب داد: «به‌جز کیف‌دستی چیزی ندارد و خیلی زود پایین می‌آید.»

در آمبولانس که نشست صدای تپش قلبش را از بیرون می‌شنید. فکر کرد آیا پرسنل کلینیک هم می‌توانند صدای قلبش را بشنوند؛ چون بلافاصله از او خواستند دراز بکشد تا یک سرم تقویتی آرامش‌بخش به او بزنند. رفتار پرسنل گرم و صمیمی و مهربان بود و به او آرامش می‌داد. از این رو مثل بره‌ای سربه‌راه اطاعت کرد. دراز کشید و دستش را در اختیار پرسنل قرار داد. به‌محض ورود مایع به داخل رگش دیگر چیزی نفهمید. بی‌سیم آمبولانس به صدا درآمد. یکی از پرسنل وضعیت را گزارش کرد. صدای ملایم و تودماغی زنی پشت بی‌سیم دستور داد: «ببریدش همون قبرستون، قطعه گمنام‌ها. هماهنگ شده.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «منیژه راکی‌زاده» نویسنده «کلینیک جراحی آرزوها»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692