• خانه
  • داستان
  • قصه «پالان سر و ته!» نویسنده «مسعود حایری خیاوی»

قصه «پالان سر و ته!» نویسنده «مسعود حایری خیاوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

روزی روزگاری در یک دهکده دورافتاده، خانواده‌ای خوشنام و آرام زندگی می کردند که دو دختر داشتند، پدر و مادر خانواده به دنبال این بودند که پسری هم داشته باشند که بتواند بعدها کمک خرج خانواده شود. به‌همین خاطر به انواع و اقسام وسیله ها ( طبیب، جادوگر ، دعا و .....) متوسل شدند که این آرزویشان تحقق پیدا کند. روزی از روزها دختر کوچک خانواده خوابی دیده و آن را به پدر و مادرش میگوید:

بابا! مامان! خواب یک کره اسب که داره توی ماه شخم میزنه را دیدم!"

بعد از مدتی زن مجددا باردار شد و شرایط ظاهری نشان میداد که قرار است پسری به دنیا بیاید. پدر خانواده و بچه ها خودشان را برای روز تولد نوزاد پسر  که به خاطر خواب به ظاهر پیش‌گویانه دختر کوچک، اسمش را Moon  گذاشته اند آماده می کردند. اما اتفاق عجیبی رخ داد. شبی که بچه دنیا آمد تمام کسانی که در اتاق بودند، از تعجب و وحشت میخکوب شدند. باورکردنی نبود! وقتی مامای دهکده بچه را در آورد و نافش را برید و او را بر روی پتو گذاشت، بچه که پسر بود، سر و ته از زمین بلند شد و آرام آرام مثل یک بادکنک به سمت سقف اتاق حرکت کرد. چون بچه سر و ته بالا می رفت، ماما بلافاصله دستان او را گرفت و محکم بغلش کرد.

روز بعد، صحبتهایی بین پدر و مادر در مورد اینکه چرا اینجوری شد رخ داد و حتی برای دختران آنها هم سوالاتی پیش آمده بود. پدر Moon ، نسبت به مادر بچه ها که از لحاظ دینی کمی افراطی و از طرفی خرافاتی هم بود، آدم معتدل تری بود و اعتقاد داشت خواست خدا بودهه ولی مادر بچه ها اعتقاد داشت که اسیر یک طلسم شده است. دختر بزرگ اعتقاد داشت که این پسر می تواند چیز جالبی باشد و دختر کوچک فکر می کرد بخاطر شیطنتهایش، خدا او را تنبیه کرده است.

دو روز بعد خانواده و همچنین مامای دهکده ناپدید شدند. خانواده، در اصل بخاطر این تولد و مشکلاتی که ممکن بود بخاطر خرافات و عقاید افراطی بعضی از اهالی برای آنها ایجاد شود، از دهکده خارج شده بودند تا به جای دورافتاده‌ای بروند که کسی آنها را نشناسد. فردای همان روز که خانواده بی خبر و به صورت پنهان از شهر خارج شده بودند، مامای دهکده ناپدید شد.

خانواده به قصد منطقه ای دورافتاده حرکت کردند. سفر سخت و طاقت فرسایی بود. یکی از مشکلاتی که با آن روبرو بودند این بود که در طی راه بخاطر بی وزنی بچه، دچار مشکلات زیادی می‌شدند. طوریکه پدر Moon  علی رغم این که ارابه سقف دار بود، یک طناب به یک پای بچه بسته و یک سر طناب را یا محکم به دستش می گرفت یا به قسمتی از ارابه می بست.

خلاصه خانواده پس از طی مسافت زیادی به یک دهکده رسیده و همانجا سکنی گزیدند. اما در طی سکونت خودشان در این دهکده، همیشه سعی میکردند بچه را مخفی نگاه دارند. اما این مخفی کاری دوام پیدا نکرد و  موضوع لو رفت. کشیش دهکده که متوجه این موضوع شده بود، سعی کرد که از این موضوع به بهترین شکل ممکن به نفع خودش و نفوذ بیشتر بر مردم استفادهکده کند. این کشیش، شایعه کرده بود که احتمالا چون این خانواده به فرایض دینی توجهی نشان نداده و به امور مذهبی کمک مالی نمی کنند، از طرف خدا تنبیه شده اند.

 از طرفی یکی از متدین های افراطی شناخته شده اعتقاد داشت که این خانواده باعث فلاکت در دهکده خواهند شد و باید آنجا را ترک کنند، در این اثنا، پزشک دهکده سعی میکرد به نحوی به این کودک کمک نماید. او اعنقاد داشت که می تواند با استفاده از وزنه‌هایی تعادل بچه را طوری برقرار نماید که بتواند به نحوی بر روی زمین حرکت کند. کلا در بین اهالی دهکده جدید، صحبت های مختلفی در این باره رد و بدل می شد و نظرات متفاوت بود. در این میان عده‌ای از آنها که به شهرهای اطراف زیاد رفت و آمد داشتند به این فکر افتاده بودند که بچه را بدزدند و به سیرک بزرگ شهر بزرگی که نزدیک دهکده بود بفروشند. در کنار تمامی این حاشیه ها، ‌بچه روز به روز بزرگتر میشد و دوستان خوب و بد زیادی پیدا میکرد ( بخاطر ویژگی عجیبی که داشت).

با تمامی این اوصاف، شرایط برای زندگی در این دهکده‌ی جدید بد نبود. پزشک دهکده هم وزنه هایی را که در نظر داشت برای پاهای Moon  درست کرد. وزنه ها قفل داشتند و کلیدها دست پدر بود که آنها را در جایی مخفی نگاه می داشت.. مشکل اصلی که وجود داشت این بود که Moon  دوست داشت و اصرار می‌کرد که در حالت طبیعی خودش باشد؛ یعنی سر پایین و پاها بالا. Moon  به خانواده اصرار میکرد که وزنه ها را به دستهایش ببندند و اعتقاد داشت که حتما علتی هست که این شکلی دنیا آمده است و بهتر است روی دستانش راه برود. اصرار Moon  پدر خانواده را مجبور کرد که این پیشنهاد را با دکتر در میان بگذارد اما دکتر به او یادآوری کرد که قرار گرفتن زیاد در وضعیت معکوس به مغز،‌ چشم و اعضای داخلی بدن Moon  میتواند آسیب های جبران ناپذیری وارد نماید. بخاطر این مخالفت ها و شرایط موجود، یک روز Moon  تصمیم گرفت فرار کند و به همین خاطر چند شبانه روز ناپدید شد، خانواده از ترس مطلع شدن افراد شرور و بدذات، مجبور شدند که گم شدن Moon  را پنهان کنند . بالاخره پس از جستجوی فراوان اما مخفیانه، پدر خانواده باکمک دختر بزرگش، موفق شد Moon   را در داخل غاری در کوه های اطراف پیدا کند. جالب این بودکه زمانیکه آنها Moon  را پیدا کردند، در حال بازی با یک سری خفاش بود. در اینجا خواهربزرگ Moon  دچار نگرانی شد که مبادا برادر کوچکش، یک خون آشام باشد.

دریک مقطعی Moon  چند دوست ناباب پیدا کرد و دوستانش از این ویژگی Moon  برای  انجام کارهای شرورانه و دزدی استفاده می کردند. البته همین کارها موجب میشد که خود Moon  نیز دست به کارهایی به صورت انفرادی بزند. یکی از این کارها، دزدیدن یواشکی کلیدهای قفل ها بود. چنین کارهایی اعتراض اهالی دهکده را در پی داشت و مجدا بحث ها در زمینه اینکه Moon و خانواده اش، دهکده را ترک کنند یا بمانند بالا گرفت.

یکی دیگر از مشکلات Moon  در دهکده، واکنش سگها به دیدن او بود. با اینکه مدت مدیدی او و خانواده‌اش در آن دهکده زندگی میکردند، اما باز اکثر سگها در برابر Moon واکنش عجیب و پرخاشگرانه ای همراه با ترس نشان میدادند.

به مرور زمان Moon  بزرگتر میشد و طبعا با ورود به دوران بلوغ، علاقه اش به جنس مخالف داشت شکل خاصی می گرفت. یکبار یکی از دوستان ناباب قدیمیش او را تشویق کرد که با هم  به منزل زن بدنامی به اسم Bayan برن. اتفاق خندهکده داری آن شب اتفاق افتاد و آن اتفاق این بود که وقتی که Moon  لباسها و وزنه‌ها را در آورد، ناگهان و در حالت لخت و عور  سر و ته شد و  رفت به سمت سقف و Bayan  همراه با گربه اش که او نیز ترسیده بود، به زیر تخت پناه برد.

 روزها گذشت و بالاخره Moon  عاشق دختری به اسم مارگریت شد که بعد از یتیم شدنش در کودکی همیشه گوشه گیر و کم حرف بود. Moon  بارها سعی می کرد که به نحوی به مارگرت ابراز علاقه نماید اما دختر هربار طفره می رفت چون از  عاقبت ازدواج با Moon  می ترسید.  مارگرت یک بار به Moon  گفته بود:

Moon ! حتی ما نمی تونیم بطور عادی همدیگر را ببوسیم.

مارگرت در اصل یک حس دلسوزی و ترحم نسبت به Moon  داشت اما رفتارش طوری به Moon  القا شده بود  که Moon  فکر می کرد این علاقه دو طرفه است.

یک روز Moon  خبردار شد که مارگرت و مادرش قرارهست که  بزودی از دهکده بروند چون مادر مارگرت با مردی از دهکدهه که در شهر بزرگ نزدیک دهکده زندگی می کرد، قرار ازدواج گذاشته بود.

روز حرکت مارگرت و مادرش فرا رسید. کالسکه به راه افتاد و  Moon  به سختی دنبال ارابه می‌دوید و به خاطر تلاش زیادی که می کرد، گاهی دویدنش شکل خنده‌داری می گرفت طوریکه  مدتها مضحکه جوانها و آدمهای شر دهکده قرار گرفت.

از طرف دیگر، موضوع گم شدن مامای دهکده خودشان، پس از سالها به نتیجه رسید و پلیس محلی متوجه شد که او به قتل رسیدهکده و مظنون اصلی کسی نبود جز پدر Moon .  این خبر بعد از مدتها به دهکده‌ای که اکنون Moon  و خانواده اش در آن زندگی می کردند رسید، منتهی چون در این دهکده، آنها با هویت جدیدی وارد شده بودند کسی از اهالی آنجا به آنها شکی نکرد، اما  این خبر موجب بروز مشکلاتی در خانواده Moon  شد. مادر Moon  و خود Moon  پدر را قاتل ماما می‌دونستند اما پدر این را تهمت می دانست و آن را تکذیب میکرد. دخترهای خانواده هم پدر را بی گناه می دانستند. Moon  دچار آشفتگی فکری شده بود که چرا این اتفاقات رخ داده است: گاهی خودش را مسبب این مشکل میدانست، گاهی پدرش را قاتل تصور می کرد، گاهی تصور می کرد مادرش مقصر است که او را اینچنین دنیا آورده است.

بالاخره ماجرا طوری پیش رفت که یکی از خبرچین های پلیس منطقه،  پدر Moon  را در دهکده شناسایی کرد که در نهایت منجر به دستگیرشدنش شد و دادگاه او را به اعدام محکوم کرد، چون تمامی شواهد به ضرر پدر Moon  بود. پدر موقعی که میخواستند وی را به شهر ببرند به Moon  گفت و تاکید کرد که این کار را نکرده و در این بین جمله ای عجیب به Moon ‌ گفت: " به خدایی که تو را اینطوری به من داد من این کار را نکردم!". این جمله تاثیر زیادی در Moon  گذاشت و به همین خاطر یک روز تصمیم گرفت به دهکده قبلی خود برگردد تا بلکه بتواند به نحوی به پدرش کمک کند.

روزی که به سمت دهکده خودشان حرکت کرد در میان راه، اشرار دهکده که خبردار شده بودند در میان راه او را دزدیدند و به شهر بردند و به سیرک بزرگ شهر فروختند. Moon دچار سختی های زیادی شد و دو ماه بعد از اینکه در سیرک علی رغم عدم میلش مشغول به نمایش بود، پدرش را به دار آویختند. با شنیدن خبر مرگ پدر، شوک بزرگی به Moon  وارد شد. از طرفی Moon  با شنیدن این خبر که خانواده‌اش در دهکده تحت تهمت و فشار هستند، خصوصا مادرش که متهم به همدستی با پدرش شده به شدت دچار عدم تمرکز و آشفتگی ذهنی شد. این آشفتگی زمانی به اوج رسید که یک روز در طی نمایشش، مارگرت را دید که همراه با مردی در بین  تماشاچی ها به او نگاه می کردد. آن مرد که شوهر مارگرت بود، در طی نمایش چشمانش به زنان دیگری بود که در ردیف‌های جلو بودند. چشمان مارگرت پر از غم بود.

Moon  طوری تحت کنترل بود که نمی‌توانست فرار کند و از طرفی آنقدر بخاطر ظاهرش، کار سیرک بالا گرفته بود که بین سیرک شهرهای دیگر نیز برای بدست آوردنش رقابت سختی ایجاد شده بود. در طی تمرینات Moon  فهمید که فقط تا 7 متر از زمین بالاتر میرود و نه بیشتر، و در ارتفاع هفت متری به حالت افقی درمی‌آید و در هوا ثابت می ماند!

حال Moon  اصلا خوب نبود و شبها کابوس های ترسناکی می دید. یک روز در خواب دید که  ماه قرمز شده و در حالیکه آسمان صاف است، بارانی از  خون می‌بارد و در همان زمان نجوایی از دل باد میگفت: "Moon  ! به خدایی که تو را اینطوری به من داد، من این کار را نکردم!" و این صدا در همهمه تمسخر و صحبتهای آدمها که معلوم نبود از کجا می‌آید گم شد.

Moon  چند بار تصمیم به  فرار از سیرک بزرگ شهر گرفت. یکبار که یکی از همکارانش متوجه قصد Moon  شده بود به او گفت: "Moon ! اینجا که تو ارج و قرب داری، مسئولین سیرک بهت می‌رسند چرا میخواهی فرار کنی؟" و Moon ‌ پاسخ داد : "اگر دیدی کسانی که از آنها انتظار نداری،زیاد بهت محبت نشان می دهند، نگران شو. چون شاید تو را گوسفند یا مرغ و خروس می بینند. بهت می رسند و در اخر اگر به نداری و یا گشنگی رسیدند یا تو را می فروشند و یا خواهند خورد."

 سیر حوادث با گذر زمان طوری به پیش رفت که Moon  بالاخره موفق شد به نحوی از سیرک فرار کند و خودش را به هر سختی که بود به دهکده‌ای که در آنجا به دنیا آمده بود برساند. اما مشکل اینجا بود که او چطور می‌توانست بی گناهی پدرش را  ثابت کند و باید از کجا شروع می کرد و دنبال چه مدرکی گشت؟. پس سعی کرد از ویژگی خودش استفاده نماید و پس تلاش‌های مخفیانه بالاخره از متوجه شد که قتل مامای دهکده، کار یکی از اهالی خرافی دهکده بوده که چون مامای دهکده، پیشنهاد او را برای همکاری در به قتل رساندن کودک تازه متولد شده رد کرده است، او را به قتل رسانده و در هدف بعدی می خواسته خانواده Moon  را هم به قتل برساند.

Moon  پس از مدتی کمین، آن شخص را در شبی با  هوای گرفته و بارانی گیر انداخت و حرفهایی بینشان رد و بدل شد. مرد مشتی به Moon  زد و با او بر روی زمین گلاویز شد، اما Moon  در نهایت و در فرصتی مناسب که آن مرد قاتل فکر می کرد Moon  بیهوش است و می خواست با پیدا کردن یک تکه سنگ مناسب و کوبیدن آن به سر Moon  او را هم به قتل برساند، وزنه ها را از پاهایش باز کرد و منتظر شد. تا مرد به Moon   نزدیک شد  Moon  وزنه ها را رها کرد و هر دو پای مرد را با قدرت گرفت و هردو به سمت بالا حرکت کردند، در فاصله 7 متری زمین Moon افقی نشد و بخاطر سنگینی وزن مرد عمود بر زمین قرار گرفت. اما Moon طوری این امر را نشان داد که بطور ارادی در آن ارتفاع قرار گرفته و می تواند بالاتر هم برود.  Moon در آن وضعیت به شخص گفت: "حالا ببینیم تو میتوانی من را به زمین برگردانی یا من تو را با خود به آسمان ببرم" و بعد ادامه داد که "ای قاتل ترسو! فریاد بزن و بگو که قاتل تو بودی". آن مرد از ترس جانش شروع به داد و بیداد کرد و در نتیجه اهالی دهکده متوجه آنها شده و به سمت آنها آمدند و قاتل نزد آنهایی که آمده بودند اعتراف کرد که قتل ماما، کار او بوده است. بعد از این اعتراف Moon  مرد قاتل را رها کرد و او پس از اینکه بر زمین افتاد و سرش زخمی شد، بلافاصله بلند شده و تکه سنگ را برداشت و در حالیکه به Moon  اشاره می کرد گفت: "این  موجود بدذات، من را تهدید کرد، من ماما را نکشتم" و بعد سنگ را به سمت سر Moon  پرتاب کرد و خودش مجددا به زمین افتاد. Moon پس از برخورد سنگ به سرش از حالت افقی مجددا به حالت عمودی در آمد و به سمت آسمان رفته و در تاریکی هوا و باران ناپدید شد.

صبح روز بعد یکی از اهالی دهکده خبر داد که Moon  را در حالیکه به صورت افقی به شاخه های درختی گیر کرده در نزدیکی دهکده پیدا کرده است. مردم به پای درخت رسیدند و در حالیکه Moon  بیهوش بود او را پایین آورند. جالب این بود که Moon  و شخص قاتل  هر دو در یک اتاق در منزل طبیب دهکده بستری شدند. Moon  بعد از بهوش آمدن دچار تب و لرز شدیدی شده بود. یک هفته بعداز این ماجرا، شخص قاتل بخاطر عفونت جراحتش و تب شدید مرد. اما از طرف دیگر اتفاقی عجیب رخ داد: Moon  و سایر افراد دهکده متوجه شدند که او حالت عادی پیدا کرده و دیگر از زمین به هوا بلند نمی‌شود. دوباره بحث‌های جدیدی بالا گرفت: بعضی‌ها میگفتند Moon  بخاطر ضربه وارده به سرش اینطور شده، افراطی‌ها می گفتند به خاطر گناه قتل (غیرعمد) روحش سنگین شده و خرافاتی ها می گفتند: اویک خون آشام است!!

پس از این ماجراها، Moon  به همراه مادر و خواهرهایش به دهکده خودشان برگشتند و او به عنوان حفار قبر در دهکده مشغول به کار شد و نکته عجیب درباره او این بود که فقط به هنگام طلوع آفتاب قبر حفر می‌کرد و بعد از آن به گلها و درختان باغچه ای که درست کرده بود می رسید. Moon وزنه های خود را بر روی پاهای مترسکی که در باغچه قرارداشت بست و تا آخر عمر به آنها دست نزد.

Moon در یک شب کاملا صاف که هلال ماه در نهایت نازکی خود بود، در سن 44 سالگی در گذشت. او تا آخر عمر مجرد ماند.

یک روز خواهر کوچکتر Moon به همراه چند نفر از دوستانش، کره اسبی را دیدند که از مادرش جدا شد و به سمت قبر Moon رفت، کمی آنجا ایستاد، رفع حاجتی کرد و رفت. سالها بعد یک درخت در نزدیکی قبر او جوانه زد و رشد کرد. میوه های این درخت آویزان نبودند بلکه رو به بالا بودند و هیچ طعمی نداشتند. از آن جهت هیچکس به میوه های این درخت دست نمی زد. اما شکوفه‌های این درخت بوی خاصی داشتند.

مردم دهکده نام این درخت را " پالان سر و ته" گذاشتند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

قصه «پالان سر و ته!» نویسنده «مسعود حایری خیاوی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692